جدول جو
جدول جو

معنی مدعکس - جستجوی لغت در جدول جو

مدعکس
(مُ دَ کِ)
دستبندبازنده. (آنندراج). آنکه دست می بازد یعنی دست دیگری را گرفته رقص می کند، چنانکه در قدیم معمول ایرانیان بوده است. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از دعکسه. رجوع به دعکسه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منعکس
تصویر منعکس
انعکاس یافته، عکس پذیرفته، برگشته
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
دستبند بازیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). بازی دعکسه کردن و آن بازی مجوسان است. (از اقرب الموارد). ببازی دستبند بازیدن یعنی دست یکدیگر را گرفته رقص کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ کِ)
دست بند بازنده. (آنندراج). پیشوای رقص دست بند که به تازی دعکسه گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدعکس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ کِ)
کسی که پنهان گردد در خانه خود و بیرون نیاید برای حاجت قوم. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از دنکسه. رجوع به دنکسه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مِ)
امر مدعمس، کار پوشیده. (منتهی الارب). مستور. (متن اللغه) (اقرب الموارد). مدخمس. مدهمس. منهمس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
راه نرم سپرده. (منتهی الارب). راه پاسپردۀ نرم. (از ناظم الاطباء). راهی که بر اثر عبور رهگذران پاخورده و نرم شده است. (از اقرب الموارد). ج، مداعس، نیزه میانه دست که دوتا نشود. (منتهی الارب). نیزه ای که خم نشود. رجوع به مدعس شود، طریق مدعاس، کثیرالاّثار. دعس. مدعوس. (اقرب الموارد). راهی پاسپرده که آثار و نشان پا در آن بسیار باشد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَکْ کِ)
به رفتار مار رونده. (آنندراج). خزنده مانند مار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعکس شود
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ عَ)
جای کماج پختن در بادیه و تنور بریانی. (منتهی الارب). جای نان پختن و جای بریان کردن در بادیه و آنجا که ریگ داغ یا خاکستر گرم (مله) است بریان کردن گوشت را. (از اقرب الموارد). جائی که آتش ریخته گوشت کباب می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَعْ عِ)
آنکه نیزه می زند. (ناظم الاطباء). نیزه درزننده. (آنندراج) : دعّسه بالرمح، دعسه، طعنه، شدد للکثره. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
زمینی که ظاهر کند گیاه را. (آنندراج) (اقرب الموارد). نعت فاعلی است از ادکاس. رجوع به ادکاس شود
لغت نامه دهخدا
درخشیده (عکس پذیرفته)، باز تابیده، برگشته واژگون، پرتو افکن عکس پذیرفته، انعکاس یافته (چنانکه چهره شخص در آیینه)، پرتو افکننده، برگشته منقلب شده واژگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منعکس
تصویر منعکس
((مُ عَ کِ))
انعکاس یافته، برگشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منعکس
تصویر منعکس
بازتاب، باز تابش، بازتابیده، پژواکیده
فرهنگ واژه فارسی سره
بازتابیده، انعکاس یافته، نمایان، پدیدار، نمودار، تابش یافته، برگشته، واژگون، ثبت شده، درج شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد