جدول جو
جدول جو

معنی مخیول - جستجوی لغت در جدول جو

مخیول
(مَخْ)
مرد خال ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دارای خال. (ناظم الاطباء). رجوع به مخیل شود
لغت نامه دهخدا
مخیول
خجکدار: مرد
تصویری از مخیول
تصویر مخیول
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخبول
تصویر مخبول
در عروض حذف سین و فا از مستفعلن چنان که متعلن باقی بماند و فعلتن به جای آن بگذارند، خبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخزول
تصویر مخزول
شکسته پشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخذول
تصویر مخذول
سرافکنده، خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیول
تصویر خیول
خیل ها، گروه ها، گروه سواران ها، قبیله ها، طایفه ها، جمع واژۀ خیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخیل
تصویر مخیل
آنکه خیال می کند، خیال کننده، کنایه از آنکه تهمت می زند
فرهنگ فارسی عمید
(عَ یَ)
مایل به غروب شدن آفتاب یا فروافتادن از میانۀ آسمان، به میانۀ راه رفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ میل. خواهش ها و آرزوها. رجوع به میل شود
جمع واژۀ میل. نشانه های مسافت
لغت نامه دهخدا
(مُخْ وِ / وَ)
رجل معم مخول، مرد کریم الاعمام و کریم الاخوال و کذلک رجل مخال معم بضمهما. وبدون ’معم’ استعمال نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : قول حسان بن ثابث انصاری: قبر ابن ماریه المعم المخول. (اقرب الموارد) : رجل مخول، مردی که دارای خالوهای بسیار باشد. رجل معم مخول، مردی که دارای عموها و خالوهای کریم باشد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’خ ی ل’، مرد خال ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روی باخال. (دهار). مرد خال ناک که در بدن وی خال بسیار باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخول شود، ابر که آن را بارنده پندارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد و مخیله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ابر که آمادۀ باریدن شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابری که آن را بارنده پندارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل و مخیله شود، (از ’خ ول’) سزاوار خیر و نیکوئی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). سزاوارو شایسته. یقال: فلان مخیل للخیر، فلان سزاوار خیر و نیکوئی است. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخیله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَیْ یَ)
جامه ای که در آن نقش جانور باشد. (از فرهنگ لغات مشکل دیوان البسۀ نظام قاری) :
خشیشی و ابیاری او را وزیر
حرم نرمدست مخیل مشیر.
نظام قاری (دیوان البسۀ چ استانبول ص 174).
مخیل بدو گفت رو تن بزن
چو تو موج باشی و او موج زن.
نظام قاری (دیوان البسه ایضاً ص 177)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَیْ یَ)
پنداشته شده و خیال کرده شده. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط). فلان یذهب علی المخیل، ای علی غرر من غیر یقین. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ثوب مخیل، جامۀ پاسبان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَیْ یِ)
آنکه می پندارد و خیال می کند و شک می کند و اندیشه می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه تفرس می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه می گذارد خیال را در نزدیکی بچه شتر، تا گرگ از آن بترسد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه بددل می شود و بازمی ایستد از کسی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به گمان افکننده و بشک و تردید اندازنده و به خیال وادارنده: آنچه کرده است از سر تعجیل بوده است به وسوسۀ شیطان مسول و توهم نفس امارۀ مخیل. (سندبادنامه ص 100) ، ابری که آن را بارنده پندارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تخییل شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خیل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خیل شود: بفرمود تا بزمگاه او بتعبیۀ خیول و تغشیۀ فیول بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی). فیول و خیول سلطان بهدم آن حصار و آن دیوار برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). و در شب بکنار خیول تراکمه رسیدند. (جهانگشای جوینی). بعد از سه سال در بازار میروم و خواجه را می بینم با خیل و خیول و نبال و جمال. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پیموده. مکیل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مصروع. (ناظم الاطباء)، پریشان عقل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلشده. (مهذب الاسماء)، (در اصطلاح عروض) چون هر دو سبب این جزو (یعنی مستفعلن) بدین زحاف ناقص می شود و آنکه بنفس خویش مستثقل می آید آن را مخبول خواندند. (المعجم، با مقابلۀ مدرس رضوی چ 1 ص 41).
- مخبول مذال، چون در مستفعلن خبل و اذالت جمع شود به صورت فعلتان درآید آن را مخبول مذال گویند. (از المعجم، با مقابلۀ مدرس رضوی چ 1 ص 41)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خوارکرده شده. (غیاث) (آنندراج). خوار شده و ذلیل و منکوب. (ناظم الاطباء) : شغل این مخذول کفایت کرده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). به زودی بروم تا آن مخذول برانداخته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). و هارون عاصی مخذول پسر خوارزمشاه می ساخته بود که به مرو آید با لشکر بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472).
نشگفت که مقهور شدآن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمکار.
معزی (دیوان ص 202).
گر من از چشم همه خلق بیفتم سهل است
تو مپندار که مخذول ترا ناصر نیست.
سعدی (کلیات چ مصفاص 392).
، گذاشته شده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فرومایه و ترک شده. (ناظم الاطباء) ، روگردان کرده شده و ناامید و نامراد و محروم و بی بهره. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لنگ و گرفتار بیماری خمال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سوراخ نافذکرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). سوراخ نافذ کرده شده. (ناظم الاطباء) ، فصیل مخلول، کره شتری که زبان وی را شکافته باشند و چوبی در آن گذارند تاشیر نمکد. (ناظم الاطباء) ، بچه شتر لاغر. (آنندراج). فصیل مخلول، یعنی لاغر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کره شتر لاغر و کم گوشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَخْ)
جامۀ دوخته شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مخیط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرومایه و دون. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). رذل و فرومایۀ دون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مخسوله. رذل و مرذول وفرومایه. (ناظم الاطباء) ، بکارناآینده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). نابکارآینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخسل و مخسوله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکسته پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میول
تصویر میول
جمع میل، گرای ها کام ها خواستاری ها، جمع میل، میل ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخیل
تصویر مخیل
پنداشته شده و خیال کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیول
تصویر خیول
جمع خیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخذول
تصویر مخذول
خوار شده و ذلیل و منکوب، سر افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بفساد عقل و تباهی عضو دچار باشد، خبل اجتماع خبن و طی است در مستفعلن متعلن بماند فعلتن بجای آن بنهند و این فاصله کبری است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیول
تصویر خیول
((خُ))
جمع خیل، گروه اسبان، گروه سواران، لشکرها، سپاه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخیل
تصویر مخیل
((مُ خَ یِّ))
خیال کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخبول
تصویر مخبول
((مَ))
آن که به فساد عقل و تباهی عضو دچار باشد، در علم عروض خبل اجتماع خبن و طی است در «مستفعلن»، «متعلن» بماند، «فعلتن» به جای آن بنهند و این فاصله کبری است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخذول
تصویر مخذول
((مَ))
بی بهره، خوار شده، کسی که از یاری کردن به او خودداری کنند
فرهنگ فارسی معین
ریشه کن، منکوب، خوار، زبون، سرافکنده، سرشکسته، ذلیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد