رجل معم مخول، مرد کریم الاعمام و کریم الاخوال و کذلک رجل مخال معم بضمهما. وبدون ’معم’ استعمال نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : قول حسان بن ثابث انصاری: قبر ابن ماریه المعم المخول. (اقرب الموارد) : رجل مخول، مردی که دارای خالوهای بسیار باشد. رجل معم مخول، مردی که دارای عموها و خالوهای کریم باشد. (از ناظم الاطباء)
رجل معم مخول، مرد کریم الاعمام و کریم الاخوال و کذلک رجل مخال معم بضمهما. وبدون ’معم’ استعمال نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : قول حسان بن ثابث انصاری: قبر ابن ماریه المعم المخول. (اقرب الموارد) : رجل مخول، مردی که دارای خالوهای بسیار باشد. رجل معم مخول، مردی که دارای عموها و خالوهای کریم باشد. (از ناظم الاطباء)
از ’خ ی ل’، مرد خال ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روی باخال. (دهار). مرد خال ناک که در بدن وی خال بسیار باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخول شود، ابر که آن را بارنده پندارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد و مخیله شود
از ’خ ی ل’، مرد خال ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روی باخال. (دهار). مرد خال ناک که در بدن وی خال بسیار باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخول شود، ابر که آن را بارنده پندارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد و مخیله شود
ابر که آمادۀ باریدن شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابری که آن را بارنده پندارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل و مخیله شود، (از ’خ ول’) سزاوار خیر و نیکوئی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). سزاوارو شایسته. یقال: فلان مخیل للخیر، فلان سزاوار خیر و نیکوئی است. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخیله شود
ابر که آمادۀ باریدن شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابری که آن را بارنده پندارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل و مخیله شود، (از ’خ ول’) سزاوار خیر و نیکوئی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). سزاوارو شایسته. یقال: فلان مخیل للخیر، فلان سزاوار خیر و نیکوئی است. (ناظم الاطباء). و رجوع به مَخیلَه شود
جامه ای که در آن نقش جانور باشد. (از فرهنگ لغات مشکل دیوان البسۀ نظام قاری) : خشیشی و ابیاری او را وزیر حرم نرمدست مخیل مشیر. نظام قاری (دیوان البسۀ چ استانبول ص 174). مخیل بدو گفت رو تن بزن چو تو موج باشی و او موج زن. نظام قاری (دیوان البسه ایضاً ص 177)
جامه ای که در آن نقش جانور باشد. (از فرهنگ لغات مشکل دیوان البسۀ نظام قاری) : خشیشی و ابیاری او را وزیر حرم نرمدست مخیل مشیر. نظام قاری (دیوان البسۀ چ استانبول ص 174). مخیل بدو گفت رو تن بزن چو تو موج باشی و او موج زن. نظام قاری (دیوان البسه ایضاً ص 177)
پنداشته شده و خیال کرده شده. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط). فلان یذهب علی المخیل، ای علی غرر من غیر یقین. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ثوب مخیل، جامۀ پاسبان. (مهذب الاسماء)
پنداشته شده و خیال کرده شده. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط). فلان یذهب علی المخیل، ای علی غرر من غیر یقین. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ثوب مخیل، جامۀ پاسبان. (مهذب الاسماء)
آنکه می پندارد و خیال می کند و شک می کند و اندیشه می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه تفرس می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه می گذارد خیال را در نزدیکی بچه شتر، تا گرگ از آن بترسد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه بددل می شود و بازمی ایستد از کسی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به گمان افکننده و بشک و تردید اندازنده و به خیال وادارنده: آنچه کرده است از سر تعجیل بوده است به وسوسۀ شیطان مسول و توهم نفس امارۀ مخیل. (سندبادنامه ص 100) ، ابری که آن را بارنده پندارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تخییل شود
آنکه می پندارد و خیال می کند و شک می کند و اندیشه می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه تفرس می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه می گذارد خیال را در نزدیکی بچه شتر، تا گرگ از آن بترسد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه بددل می شود و بازمی ایستد از کسی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به گمان افکننده و بشک و تردید اندازنده و به خیال وادارنده: آنچه کرده است از سر تعجیل بوده است به وسوسۀ شیطان مسول و توهم نفس امارۀ مخیل. (سندبادنامه ص 100) ، ابری که آن را بارنده پندارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تخییل شود
جمع واژۀ خیل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خیل شود: بفرمود تا بزمگاه او بتعبیۀ خیول و تغشیۀ فیول بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی). فیول و خیول سلطان بهدم آن حصار و آن دیوار برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). و در شب بکنار خیول تراکمه رسیدند. (جهانگشای جوینی). بعد از سه سال در بازار میروم و خواجه را می بینم با خیل و خیول و نبال و جمال. (جهانگشای جوینی)
جَمعِ واژۀ خیل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خیل شود: بفرمود تا بزمگاه او بتعبیۀ خیول و تغشیۀ فیول بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی). فیول و خیول سلطان بهدم آن حصار و آن دیوار برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). و در شب بکنار خیول تراکمه رسیدند. (جهانگشای جوینی). بعد از سه سال در بازار میروم و خواجه را می بینم با خیل و خیول و نبال و جمال. (جهانگشای جوینی)
مصروع. (ناظم الاطباء)، پریشان عقل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلشده. (مهذب الاسماء)، (در اصطلاح عروض) چون هر دو سبب این جزو (یعنی مستفعلن) بدین زحاف ناقص می شود و آنکه بنفس خویش مستثقل می آید آن را مخبول خواندند. (المعجم، با مقابلۀ مدرس رضوی چ 1 ص 41). - مخبول مذال، چون در مستفعلن خبل و اذالت جمع شود به صورت فعلتان درآید آن را مخبول مذال گویند. (از المعجم، با مقابلۀ مدرس رضوی چ 1 ص 41)
مصروع. (ناظم الاطباء)، پریشان عقل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلشده. (مهذب الاسماء)، (در اصطلاح عروض) چون هر دو سبب این جزو (یعنی مستفعلن) بدین زحاف ناقص می شود و آنکه بنفس خویش مستثقل می آید آن را مخبول خواندند. (المعجم، با مقابلۀ مدرس رضوی چ 1 ص 41). - مخبول مذال، چون در مستفعلن خبل و اذالت جمع شود به صورت فعلتان درآید آن را مخبول مذال گویند. (از المعجم، با مقابلۀ مدرس رضوی چ 1 ص 41)
خوارکرده شده. (غیاث) (آنندراج). خوار شده و ذلیل و منکوب. (ناظم الاطباء) : شغل این مخذول کفایت کرده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). به زودی بروم تا آن مخذول برانداخته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). و هارون عاصی مخذول پسر خوارزمشاه می ساخته بود که به مرو آید با لشکر بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). نشگفت که مقهور شدآن لشکر مخذول مقهور شود لشکر سلطان ستمکار. معزی (دیوان ص 202). گر من از چشم همه خلق بیفتم سهل است تو مپندار که مخذول ترا ناصر نیست. سعدی (کلیات چ مصفاص 392). ، گذاشته شده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فرومایه و ترک شده. (ناظم الاطباء) ، روگردان کرده شده و ناامید و نامراد و محروم و بی بهره. (از ناظم الاطباء)
خوارکرده شده. (غیاث) (آنندراج). خوار شده و ذلیل و منکوب. (ناظم الاطباء) : شغل این مخذول کفایت کرده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). به زودی بروم تا آن مخذول برانداخته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). و هارون عاصی مخذول پسر خوارزمشاه می ساخته بود که به مرو آید با لشکر بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). نشگفت که مقهور شدآن لشکر مخذول مقهور شود لشکر سلطان ستمکار. معزی (دیوان ص 202). گر من از چشم همه خلق بیفتم سهل است تو مپندار که مخذول ترا ناصر نیست. سعدی (کلیات چ مصفاص 392). ، گذاشته شده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فرومایه و ترک شده. (ناظم الاطباء) ، روگردان کرده شده و ناامید و نامراد و محروم و بی بهره. (از ناظم الاطباء)