جدول جو
جدول جو

معنی مخور - جستجوی لغت در جدول جو

مخور
(شَ)
رجوع به مخر شود
لغت نامه دهخدا
مخور
(مَ)
دهی از دهستان مهربان در بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان است که 542 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخوف
تصویر مخوف
ترسناک، ترس آور، خوفناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبر دهنده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخور
تصویر بخور
بخار آب گرم، در پزشکی دارویی که آن را جوشانده و بخارش را استنشاق می کنند، هر مادۀ صمغی که آن را برای ایجاد بوی خوش در آتش می ریزند
بخور مریم: در علم زیست شناسی گل نگون سار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمخور
تصویر دمخور
دمساز، همدم، همراز، سازگار، هم صحبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخور
تصویر بخور
رنگ خاکستری سیر، تیره رنگ، هر چیزی که به رنگ خاکستر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آخور
تصویر آخور
طاقچه ای که در کنار دیوار درست می کنند و خوراک چهارپایان را در آن می ریزند، جای علف خوردن چهارپایان، کنایه از اسطبل، طویله، آخورگاه
آخور کسی پر بودن: کنایه از بی نیازی او از لحاظ مادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
کسی یا چیزی که از او خبر می دهند، شهرت، مقابل منظر، درون و باطن شخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرور
تصویر مرور
رفتن، گذشتن، گذر کردن، مطالعۀ اجمالی کتاب، سپری شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صخور
تصویر صخور
صخره ها، سنگ های بزرگ و سخت، جمع واژۀ صخره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخمر
تصویر مخمر
عاملی که سبب تخمیر شود، تخمیر کننده، خمیرمایه
مخمر آبجو: در علم شیمی، مایعی غلیظ به رنگ زرد روشن یا خرمایی دارای مواد معدنی، پتاس، آهک، منیزی، آهن، گوگرد، اسیدفسفریک و ویتامین های مختلف که که در کارخانه های آبجوسازی تهیه می شود و مصرف دارویی دارد، کفی که از آبجو در هنگام تخمیر گرفته شود، جاندار تک سلولی که قندها در مجاورت آن الکل تولید می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخور
تصویر بخور
دارای اشتهای زیاد برای غذا، با اشتها، پرخور
بخور و نمیر: مقدار بسیار کم غذا یا پول که به سختی خوراک و معاش شخص را تامین می کند، خوراک اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخدر
تصویر مخدر
ویژگی آنچه اعصاب را سست و بی حس می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محور
تصویر محور
راهی که دو مکان را به هم وصل کند، راه ارتباطی مثلاً محور تهران ی قم، کنایه از چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد، اساس، مبنا، میله ای به شکل استوانه که جسمی به دور آن می گردد، در علم زمین شناسی خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماخور
تصویر ماخور
خرابات، میخانه، قمارخانه
فرهنگ فارسی عمید
(خوَر / خَرْ / خُرْ دَ / دِ)
همدم. همنفس. همنشین و همفکر: دمخور بودن یا نبودن کسی را، با وی انیس و جلیس و همدل بودن یا نبودن. سازگار بودن یا نبودن. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. غمخورنده. غمگسار. تیماردار. غمخوار:
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران میخوار و بدسگالان غمخور.
فرخی.
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج
یک کافر شادان دگرکافر غمخور.
ناصرخسرو.
رسید نوبت یعقوب تاصد و هفتاد
گذشت و رفت و ببرد از جهان دل غمخور.
ناصرخسرو.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد ناید از من غمخور.
مسعودسعد.
روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم
رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم.
خاقانی.
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست.
خاقانی.
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غمخورت.
خاقانی.
ای غمخور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم.
نظامی.
استاد طریقتم تو بودی
غمخور به حقیقتم توبودی.
نظامی.
چون غمخور خویش را نمی یافت
از غم خوردن عنان نمی تافت.
نظامی.
، بوتیمار. (فرهنگ رشیدی) :
خبر زین حال چون عنقا شنیده
فسوسی خورده زین غم گشته غمخور.
عمید لومکی (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخوف
تصویر مخوف
راه بیمناک، خوفناک، ترسیده، خطرناک، هولناک، مهیب، سهمگین و پربیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخیر
تصویر مخیر
اختیار به کسی دهنده، نیکوکار، سخی و آنکه خیرات بسیار میکند
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه گرد خود گردد، خط موهومی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماخور
تصویر ماخور
جایی که در آن شراب نوشند و قمار کنند خرابات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخور
تصویر فخور
فخر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمخور
تصویر دمخور
همنشین مصاحب معاشر
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای غم و اندوه بود غمناک مغموم، آنکه در غم دیگری شریک باشد دلسوز مشفق، بوتیمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صخور
تصویر صخور
جمع صخر، خاراها مهسنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمور
تصویر خمور
جمع خمر میها باده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخور
تصویر بخور
هر چیزی که برنگ خاکستر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آخور
تصویر آخور
جای علف خوردن چهار پایان - طویله
فرهنگ لغت هوشیار
پر کوهگی دریا، پر آبی رودبار، پر کردن، چوش آمدن دیگ، گوالیدن گیاه، شکوفه بر آوردن گیاه، زیب دادن روییده به هم پیچیده گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخمور
تصویر مخمور
خمار آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخدر
تصویر مخدر
بنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبررسان، خبرنگار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرور
تصویر مرور
بازبینی، بازنگری، رفت و آمد
فرهنگ واژه فارسی سره
انیس، جلیس، دمساز، مالوف، مصاحب، معاشر، ملازم، مونس، همنشین
فرهنگ واژه مترادف متضاد