جدول جو
جدول جو

معنی مخن - جستجوی لغت در جدول جو

مخن
(مِ خَن ن)
مرکّب از: خ ن ن، مرد درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سال باردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخنوق
تصویر مخنوق
خفه کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخنقه
تصویر مخنقه
زنجیری که به گردن گناهکاران می بستند، گلوبند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخنده
تصویر مخنده
خزنده، جنبنده، چسبنده، رونده از پی کسی، شپش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخنق
تصویر مخنق
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفعولن تغییر یابد، به شرطی که در ابتدای بیت نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخنث
تصویر مخنث
مردی که حالات و اطوار زنان را از خود بروز بدهد، زن مانند، کنایه از مرد بدکار، پشت پایی، هیز، آنکه نه مرد است و نه زن، خنثی، امرد، بی ریش
فرهنگ فارسی عمید
(مُ خَنْ نِ)
مخنّنه. سال فراخ. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
سپس کننده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سپس کرده و عقب مانده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اخناس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَنْ نَ)
شتر ریاضت یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شتر رام ریاضت یافته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخنیع و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَنْ نِ)
برنده به تبر. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که با تبر قطع می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخنیع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
نرم گردن و فروتن و متضرع. (آنندراج) (از اقرب الموارد). فروتنی کننده و متواضع. (ناظم الاطباء). و رجوع به اخناع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
آنجائی از گردن که محل خفه کردن است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُخَنْ نِ)
جلاد و آنکه خفه می کند. خفه کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تخنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
گردن بند و حمیل. ج، مخانق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ خَنْ نَ)
از ’خ ن ن’، تنگنای وادی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). جای تنگ از رودبار. (ناظم الاطباء) ، ریختنگاه آب از قلعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ریختنگاه آب از زمین بلند. (ناظم الاطباء) ، دهانۀ راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، وسط خانه و صحن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صحن خانه. (ناظم الاطباء) ، بینی و سر بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بینی ونوک بینی. (ناظم الاطباء) ، غنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غنه و آوازی که ازبینی برآید. (ناظم الاطباء) ، میانۀ روشن راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بهترین چراگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مخنهالقوم، حریم قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :خن القوم، وطی ٔ مخنتهم ای حریمهم. (اقرب الموارد) ، خوراک و قوت. (ناظم الاطباء) : فلان مخنه لفلان، ای مأکله له. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آزادی و برات معافی، برهان و دلیل واضح و روشن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَنْ نَ)
خم داده و دوتا گشته. (از منتهی الارب). سست و فروهشته و دوتا گردیده. (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). خمیده و دوتاه. (ناظم الاطباء) ، کسی که در دبر وی وطی کرده می شود. مأبون و پشت پای و پیرمرد ملوط و پسیخوان و پشت انداز. (ناظم الاطباء). پسربچه یا مردی که مفعول دیگران واقع گردد.
بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست
بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب.
مسعودسعد (دیوان ص 41).
، عامه این کلمه را در مورد فرزند کم احتشام و بدپرورش یافته بکار برند. (از محیط المحیط) ، به معنی هیز یعنی کسی که او را به دستکاری از رجولیت ساقط کرده باشند، اسم مفعول از تخنیث که مأخوذ است از خنث که به معنی سست و دوتا است. چون از مرد رجولیت دور کرده شده چالاک و استوار و مردانه نمی باشد لهذا مخنث گفتند. (از غیاث) (از آنندراج). هیز و سست مرد. (مقدمه الادب زمخشری). حیز، ای سست مرد. (دهار چ بنیاد فرهنگ). سست و ناتوان و آنکه مردی نداشته باشد و نتواند جماع کند و معیوب. (ناظم الاطباء) : چون که شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلکاتگین را مخنث خواندندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). که مخنث و عنین اگر چه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارند و لیکن چون مردمان بینند که هر چه دارند در طلب آن خرج می کنند وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون از این که وی راست. (کیمیای سعادت).
اندر مصاف مردی در شرط شرع و دین
چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند.
سنائی.
آن بنشنیده ای که در راهی
آن مخنث چه گفت با داهی.
سنائی.
هیچ نامرد مخنث که شنیده است به دهر
کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر.
سنائی.
و نوعی دیگر از تدبیرهای صواب آن است که زنان یا مخنثان را برگمارند تا از معشوق او (عاشق) حکایت های زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 929).
خود جهان مخنث آنکس نیست
که در او مرد مردمی یابی.
خاقانی.
در جهانی کونه مرد است و نه زن
جز مخنث مرد کو یا زن کجاست.
خاقانی.
مال ها چون می کنی امروز جمع
ای مخنث پس تو فردا چون کنی.
عطار.
کی توانی شد تو مرد این حدیث
هر مخنث مرد میدان کی شود.
عطار.
آن مخنث دید ماری را عظیم
جست همچون باد بر بامی ز بیم.
عطار.
و توان گفتن که این کتابی است که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکره الاولیاء عطار).
حرص مردان از ره بیشی بود
در مخنث حرص سوی پس رود.
مولوی.
مرد را ذوق از غزا و کر و فر
مر مخنث را بود ذوق ذکر.
مولوی.
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی.
مولوی.
مخنث را اگر شمشیر هندی خاص به دست افتد آن را برای فروختن ستاند...و چون آن را بفروشد بهای آن را به گلگونه و به وسمه دهد. (فیه مافیه). مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است. (گلستان).
گر تتر بکشد این مخنث را
تتری را دگر نباید کشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت.
سعدی (گلستان کلیات چ فروغی ص 95).
در قزا گند مرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود.
سعدی (گلستان).
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان.
سعدی (بوستان).
مکن گفتمت مردی خویش فاش
چو مردی نمودی مخنث مباش.
سعدی (بوستان).
مخنث که بیداد بر خود کند
از آن به که با دیگری بد کند.
سعدی (بوستان).
، ابله و نادان. (ناظم الاطباء) ، غدار و مکار. آنکه نیک رفاقت و آشنائی نداند و نامرد و بی همت و ناکس و بدنام و رسوا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
از ’م خ ن’، مؤنث مخن و رجوع به آن ماده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَنْ نِ)
کسی که خم می کند و دوتا می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تخنیث و مخنّث معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
گلوگرفته شده. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
هلاک گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هلاک شده. (ناظم الاطباء) ، هلاک کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قطعکننده. (ناظم الاطباء) ، سست گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، لنگ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اخناب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
هلاک کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، فحش گوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بدزبان و فحاش. (ناظم الاطباء) ، چراگاه بسیارنبات. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چراگاه بسیارگیاه. (ناظم الاطباء) ، ملخ بسیاربیضه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملخ بسیار تخم گذارنده. (ناظم الاطباء) ، زمانۀ دراز و طولانی. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اخناء شود
لغت نامه دهخدا
(مِ خَنْ نَ)
سنه مخنه و مخنّنه، سال فراخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خم داده و دو تا گشته، خمیده و دوتا، نیز به معنی مردی که حالات زنان از خود بروز دهد
فرهنگ لغت هوشیار
خبه خبه شده، خبه گاه در گلو خبه کن خفه شده خبه گشته، محل فشار طناب در گلوی خفه شده. خفه کننده، مفعولن چون در حشو بیت افتد واز مفاعلین منشعب باشد آنرا مخنق خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخنوق
تصویر مخنوق
خبه شده گلو افشرده خفه کرده شده گلو افشرده
فرهنگ لغت هوشیار
مخنقه در فارسی گردن بند، خبه کن گردن بند قلاده: و امیر را یافتم آنجا برزبر تخت نشسته پیراهن توزی (برتن) و مخنقه در گردن، آلت خفه کردن ریسمانی که شخص را باآن خفه کنند: ... و منطقه فرمان تو از مخنقه چنگال متعدیان ما را نگاه دارد، جمع مخانق مخانیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخنده
تصویر مخنده
جنبنده حرکت کننده، خزنده، هوام (مطلقا) (مهذب الاسما)، شپش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخنثین
تصویر مخنثین
جمع مخنث در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعاتاین قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخنث
تصویر مخنث
((مُ خَ نَّ))
مردی که در جماع ناتوان باشد و حالات زنانه داشته باشد، کنایه از بی غیرت و بی حمیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخنق
تصویر مخنق
((مُ خَ نِّ))
خفه کننده، در علم عروض «مفعولن» چون در حشو بیت افتد و از «مفاعیلن» منشعب باشد، آن را مخنق خوانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخنوق
تصویر مخنوق
((مَ))
خفه کرده شده، گلو افشرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخنقه
تصویر مخنقه
((مَ نَ قَ یا ق))
قلاده، گردن بند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخنده
تصویر مخنده
((مَ خَ دَ یا دِ))
جنبنده، حرکت کننده، خزنده، هوام، شپش
فرهنگ فارسی معین
امرد، پشت پایی، زن صفت، کونی، مفعول، ملوط، نامرد، هیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که مخنث شده بود و خود چون زنان بیاراست، دلیل که بلائی به وی رسد. اگر بیند که با مخنثان نشسته بود، دلیل که با مفسدان اختلاط کند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب