جدول جو
جدول جو

معنی مخفوض - جستجوی لغت در جدول جو

مخفوض
پست شده، آسان شده
تصویری از مخفوض
تصویر مخفوض
فرهنگ فارسی عمید
مخفوض
(مَ)
تواضع و فروتنی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فروتن و متواضع. (ناظم الاطباء) ، پشت شکسته. ویران و خراب گشته: سد سیلاب حوادث در این بلیه منبثق و یکسان با خاک، و بناء عزت منقوض و لواء مجدت مخفوض، اشک دیدۀ انام مسفوح... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 444) ، خوش و آسوده: عیش مخفوض و خافض، زندگی خوش و خرم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به خافض شود، (اصطلاح نحوی) حرفی که دارای خفض باشد. (ناظم الاطباء). مجرور. رجوع به خفض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفوض
تصویر مفوض
تفویض شده، واگذار شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
تب لرزه زده. (منتهی الارب) (آنندراج). تب لرزه زده وگرفتار تب لرزه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَوْ وِ)
درآینده به آب. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه می گذرد از گذرگاه و پایاب رودخانه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخویض شود، آنکه می شوراند و می آمیزد و برمی انگیزد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مِخْ وَ)
کفچۀ شراب. (مهذب الاسماء). کبچه و یا چیزی که بدان شراب را زنند تا آمیزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کبچه و یاچیز دیگر که بدان شراب را شورانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
جای فراخی و نعمت. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
محل ختنه در زن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج). مجنون. (از اقرب الموارد). دیوانه و مجنون. (ناظم الاطباء) ، آنکه جگر وی از گرسنگی بسوزد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ ف فِ)
کسی که آسان و سبک کند کار را. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه هر چیزی را سبک و آسان می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخفیض شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبک گردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سبک شده. (ناظم الاطباء). رجوع به خفیف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خفقانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گرفتار خفقان. (ناظم الاطباء). رجوع به خفقان شود، دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج). مجنون. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از رفض. متروک مانده شده از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رفض شود، ابل مرفوض، شتران به چراگذاشته شده. (منتهی الارب) ، پرتاب شده و افکنده شده و مرمی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَوْ وِ)
کار به کسی واگذارنده. (غیاث) (آنندراج) ، آنکه کار خویش به خدا بازگذارد. آنکه امر خود به خدای تفویض کند: پرسیدند که بندۀ مفوض که بود، گفت: چون مأیوس بود ازنفس و فعل خویش و پناه با خدای دهد در جملۀ احوال و او را هیچ پیوند نماند بجز حق. (تذکره الاولیاء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَوْ وَ)
کار به کسی واگذاشته شده. (غیاث) (آنندراج). سپرده شده. بازگذاشته شده. تفویض شده. (از ناظم الاطباء). واگذاشته. واگذارکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حدیث لشکر و سالار چیزی سخت و نازک است و به پادشاه مفوض. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 221). شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدومفوض است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). این شغل بدیشان مفوض بودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 273). همه اعیان دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوض بود... استعفا خواستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
دارالکتب امروز به بنده ست مفوض
این عز و شرف گشت مرا رتبت والا.
مسعودسعد.
شغل زمانه مفوض است به شاهی
کزهمه شاهان چو آفتاب عیان است.
مسعودسعد.
وقتی کورۀ نسا، به تدبیر او مفوض بود و فضای آن بقعه از علو همت او تنگ آمده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 362). وقتی وزیری بود که امور ملک خراسان به رأی او مفوض بود. (جوامع الحکایات عوفی). بعد از سه چهارروز سواری دویست... به مرو رسیدند یک نیمۀ ایشان به مصلحتی که بدیشان مفوض بود روان شدند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 130). با عنفوان جوانی و حداثت سن، نقابت سادات علویه به شهر قم و نواحی قم بدو مفوض بوده است. (تاریخ قم ص 220).
- مفوض کردن، واگذاشتن. تفویض کردن. واگذار کردن. سپردن. تسلیم کردن: چون نصر گذشته شد از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود، شغل همه صنایع غزنی خاص بدو مفوض کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). سلطان تاش را گفت: هشیار باش که شغلی بزرگ است که به تو مفوض کردیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 283). و این شغل را که بنده می راند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 372). فردا او را به درگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوض کنیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 655).
دانش به من مفوض کرده ست کار نظم
زآن نوع هرچه خواهد از من وفا کنم.
مسعودسعد.
- مفوض گردانیدن، مفوض کردن: بر خدای عز و جل توکل کرد و امور و مهمات خویش بدان مفوض گردانید. (تاریخ قم ص 8). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَوْ وَ)
المفوض، الی الله جعفر بن المعتمد علی الله (متوفی 280 هجری قمری). المعتمد به سال 261 هجری قمری وی را به ولایت عهدی خود برگزید، اما به سال 279 هجری قمری پسر را از این مقام خلع کرد و برادرزادۀ خود ابوالعباس بن موفق، ملقب به المتعضدبالله را به این سمت منصوب کرد. و رجوع به الکامل ابن الاثیر چ بیروت ج 7 ص 277، 444، 452 و 464 و حبیب السیر ج 2 ص 282 و مجمل التواریخ و القصص ص 365 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
مؤنث مخفوض. رجوع به مخفوض شود، دختر ختنه کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گوسپند باردار. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء) ، شیر مسکه برآورده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخض و مخاض شود
از ’خ وض’، فرورفته و خوض کرده در آب. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به خوض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفوض
تصویر مفوض
واگذارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخفوع
تصویر مخفوع
دیوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخفوق
تصویر مخفوق
دیوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفوض
تصویر مفوض
((مُ فَ وِّ))
تفویض کننده، واگذارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفوض
تصویر مفوض
((مُ فَ وَّ))
سپرده شده، واگذار شده
فرهنگ فارسی معین
تفویض شده، واگذارشده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رد شده، غیر قابل قبول
دیکشنری عربی به فارسی