تواضع و فروتنی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فروتن و متواضع. (ناظم الاطباء) ، پشت شکسته. ویران و خراب گشته: سد سیلاب حوادث در این بلیه منبثق و یکسان با خاک، و بناء عزت منقوض و لواء مجدت مخفوض، اشک دیدۀ انام مسفوح... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 444) ، خوش و آسوده: عیش مخفوض و خافض، زندگی خوش و خرم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به خافض شود، (اصطلاح نحوی) حرفی که دارای خفض باشد. (ناظم الاطباء). مجرور. رجوع به خفض شود
تواضع و فروتنی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فروتن و متواضع. (ناظم الاطباء) ، پشت شکسته. ویران و خراب گشته: سد سیلاب حوادث در این بلیه منبثق و یکسان با خاک، و بناء عزت منقوض و لواء مجدت مخفوض، اشک دیدۀ انام مسفوح... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 444) ، خوش و آسوده: عیش مخفوض و خافض، زندگی خوش و خرم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به خافض شود، (اصطلاح نحوی) حرفی که دارای خفض باشد. (ناظم الاطباء). مجرور. رجوع به خفض شود
درآینده به آب. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه می گذرد از گذرگاه و پایاب رودخانه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخویض شود، آنکه می شوراند و می آمیزد و برمی انگیزد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
درآینده به آب. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه می گذرد از گذرگاه و پایاب رودخانه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخویض شود، آنکه می شوراند و می آمیزد و برمی انگیزد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
کفچۀ شراب. (مهذب الاسماء). کبچه و یا چیزی که بدان شراب را زنند تا آمیزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کبچه و یاچیز دیگر که بدان شراب را شورانند. (ناظم الاطباء)
کفچۀ شراب. (مهذب الاسماء). کبچه و یا چیزی که بدان شراب را زنند تا آمیزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کبچه و یاچیز دیگر که بدان شراب را شورانند. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از رفض. متروک مانده شده از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رفض شود، ابل مرفوض، شتران به چراگذاشته شده. (منتهی الارب) ، پرتاب شده و افکنده شده و مرمی. (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از رفض. متروک مانده شده از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رفض شود، ابل مرفوض، شتران به چراگذاشته شده. (منتهی الارب) ، پرتاب شده و افکنده شده و مرمی. (از اقرب الموارد)
کار به کسی واگذارنده. (غیاث) (آنندراج) ، آنکه کار خویش به خدا بازگذارد. آنکه امر خود به خدای تفویض کند: پرسیدند که بندۀ مفوض که بود، گفت: چون مأیوس بود ازنفس و فعل خویش و پناه با خدای دهد در جملۀ احوال و او را هیچ پیوند نماند بجز حق. (تذکره الاولیاء)
کار به کسی واگذارنده. (غیاث) (آنندراج) ، آنکه کار خویش به خدا بازگذارد. آنکه امر خود به خدای تفویض کند: پرسیدند که بندۀ مفوض که بود، گفت: چون مأیوس بود ازنفس و فعل خویش و پناه با خدای دهد در جملۀ احوال و او را هیچ پیوند نماند بجز حق. (تذکره الاولیاء)
کار به کسی واگذاشته شده. (غیاث) (آنندراج). سپرده شده. بازگذاشته شده. تفویض شده. (از ناظم الاطباء). واگذاشته. واگذارکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حدیث لشکر و سالار چیزی سخت و نازک است و به پادشاه مفوض. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 221). شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدومفوض است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). این شغل بدیشان مفوض بودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 273). همه اعیان دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوض بود... استعفا خواستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). دارالکتب امروز به بنده ست مفوض این عز و شرف گشت مرا رتبت والا. مسعودسعد. شغل زمانه مفوض است به شاهی کزهمه شاهان چو آفتاب عیان است. مسعودسعد. وقتی کورۀ نسا، به تدبیر او مفوض بود و فضای آن بقعه از علو همت او تنگ آمده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 362). وقتی وزیری بود که امور ملک خراسان به رأی او مفوض بود. (جوامع الحکایات عوفی). بعد از سه چهارروز سواری دویست... به مرو رسیدند یک نیمۀ ایشان به مصلحتی که بدیشان مفوض بود روان شدند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 130). با عنفوان جوانی و حداثت سن، نقابت سادات علویه به شهر قم و نواحی قم بدو مفوض بوده است. (تاریخ قم ص 220). - مفوض کردن، واگذاشتن. تفویض کردن. واگذار کردن. سپردن. تسلیم کردن: چون نصر گذشته شد از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود، شغل همه صنایع غزنی خاص بدو مفوض کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). سلطان تاش را گفت: هشیار باش که شغلی بزرگ است که به تو مفوض کردیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 283). و این شغل را که بنده می راند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 372). فردا او را به درگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوض کنیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 655). دانش به من مفوض کرده ست کار نظم زآن نوع هرچه خواهد از من وفا کنم. مسعودسعد. - مفوض گردانیدن، مفوض کردن: بر خدای عز و جل توکل کرد و امور و مهمات خویش بدان مفوض گردانید. (تاریخ قم ص 8). رجوع به ترکیب قبل شود
کار به کسی واگذاشته شده. (غیاث) (آنندراج). سپرده شده. بازگذاشته شده. تفویض شده. (از ناظم الاطباء). واگذاشته. واگذارکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حدیث لشکر و سالار چیزی سخت و نازک است و به پادشاه مفوض. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 221). شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدومفوض است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). این شغل بدیشان مفوض بودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 273). همه اعیان دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوض بود... استعفا خواستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). دارالکتب امروز به بنده ست مفوض این عز و شرف گشت مرا رتبت والا. مسعودسعد. شغل زمانه مفوض است به شاهی کزهمه شاهان چو آفتاب عیان است. مسعودسعد. وقتی کورۀ نسا، به تدبیر او مفوض بود و فضای آن بقعه از علو همت او تنگ آمده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 362). وقتی وزیری بود که امور ملک خراسان به رأی او مفوض بود. (جوامع الحکایات عوفی). بعد از سه چهارروز سواری دویست... به مرو رسیدند یک نیمۀ ایشان به مصلحتی که بدیشان مفوض بود روان شدند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 130). با عنفوان جوانی و حداثت سن، نقابت سادات علویه به شهر قم و نواحی قم بدو مفوض بوده است. (تاریخ قم ص 220). - مفوض کردن، واگذاشتن. تفویض کردن. واگذار کردن. سپردن. تسلیم کردن: چون نصر گذشته شد از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود، شغل همه صنایع غزنی خاص بدو مفوض کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). سلطان تاش را گفت: هشیار باش که شغلی بزرگ است که به تو مفوض کردیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 283). و این شغل را که بنده می راند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 372). فردا او را به درگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوض کنیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 655). دانش به من مفوض کرده ست کار نظم زآن نوع هرچه خواهد از من وفا کنم. مسعودسعد. - مفوض گردانیدن، مفوض کردن: بر خدای عز و جل توکل کرد و امور و مهمات خویش بدان مفوض گردانید. (تاریخ قم ص 8). رجوع به ترکیب قبل شود
المفوض، الی الله جعفر بن المعتمد علی الله (متوفی 280 هجری قمری). المعتمد به سال 261 هجری قمری وی را به ولایت عهدی خود برگزید، اما به سال 279 هجری قمری پسر را از این مقام خلع کرد و برادرزادۀ خود ابوالعباس بن موفق، ملقب به المتعضدبالله را به این سمت منصوب کرد. و رجوع به الکامل ابن الاثیر چ بیروت ج 7 ص 277، 444، 452 و 464 و حبیب السیر ج 2 ص 282 و مجمل التواریخ و القصص ص 365 شود
الَمفوض، الی الله جعفر بن المعتمد علی الله (متوفی 280 هجری قمری). المعتمد به سال 261 هجری قمری وی را به ولایت عهدی خود برگزید، اما به سال 279 هجری قمری پسر را از این مقام خلع کرد و برادرزادۀ خود ابوالعباس بن موفق، ملقب به المتعضدبالله را به این سمت منصوب کرد. و رجوع به الکامل ابن الاثیر چ بیروت ج 7 ص 277، 444، 452 و 464 و حبیب السیر ج 2 ص 282 و مجمل التواریخ و القصص ص 365 شود
گوسپند باردار. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء) ، شیر مسکه برآورده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخض و مخاض شود از ’خ وض’، فرورفته و خوض کرده در آب. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به خوض شود
گوسپند باردار. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء) ، شیر مسکه برآورده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخض و مخاض شود از ’خ وض’، فرورفته و خوض کرده در آب. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به خوض شود