جدول جو
جدول جو

معنی مخصف - جستجوی لغت در جدول جو

مخصف
(مُ صِ)
شتابنده و سرعت کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رونده بشتاب. (ناظم الاطباء) ، کسی که بر هم نهد و چسباند برگها را یکان یکان بر بدن تا عورت به نظر نیاید. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مخصف
(مُ خَصْ صِ)
بدخوی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کوشنده در تکلف آنچه ندارد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می کوشد در تکلف به چیزی که ندارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخصیف شود، خوب و مضبوط دوزنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مخصف
(مِ صَ)
درفش نعل دوزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (دهار). درفش کفش دوزی. (ناظم الاطباء) ، نعلین. (دهار) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
گاز و کلبتین، کشیدن دندان را. (از معالم القربه ص 148 از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخصص
تصویر مخصص
خاص شده، تخصیص یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخلف
تصویر مخلف
بازمانده، به جامانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخوف
تصویر مخوف
ترسناک، ترس آور، خوفناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصف
تصویر منصف
داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخفف
تصویر مخفف
سبک شده، تخفیف یافته، مقابل مشدد، بی تشدید، ویژگی کلمه ای که حرفی از آن حذف شده مانند «هماره» ( همواره)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصف
تصویر متصف
چیزی یا کسی که دارای صفتی است، دارندۀ صفتی، وصف شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصف
تصویر منصف
دو نیمه کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ صَ)
اسب بشتاب گذرنده یا برانگیزندۀ سنگریزه به سم یا گام خرد نهنده به جهت رفتن بشتاب. محصاف. (منتهی الارب). محصف. (آنندراج). رجوع به محصاف و محصف. شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
موضعی است
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
تهیگاه سپید، از اسپ و گوسفند. اسب و گوسفندی که دو طرف تهیگاه او سپید باشد. اسب سپیدپهلو. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
اسب بشتاب گذرنده. مرد بشتاب گذرنده، گام نزدیک نهنده. رجوع به احصاف شود، کسی که رسن را استوار می بندد. (از منتهی الارب). کسی که ریسمان را محکم می تابد. (ناظم الاطباء). استوارتابندۀ رسن. (آنندراج) ، کسی که جامه را نیک می بافد. (از منتهی الارب). آنکه نیکو می بافد. (ناظم الاطباء). استوارکننده کار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ویژه ویژه گشت ویژه گر خاص کرده شده تخصیص یافته. خاص کننده تخصیص دهنده جمع مخصصین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخصب
تصویر مخصب
بارور مکانی که درآن خیر و برکت و فراوانی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخصف
تصویر اخصف
سپید تهیگاه به اسپ و گوسپند گفته میشود شترمرغ ابلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصف
تصویر متصف
توصیف شده و دارنده صفتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخفف
تصویر مخفف
سبک و سبک شده، سبک وزن
فرهنگ لغت هوشیار
داد مند نیمه راه، پیشیار چاکر انصاف دهنده داد دهنده. دو نیمه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موصف
تصویر موصف
زابیده (وصف شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخوف
تصویر مخوف
راه بیمناک، خوفناک، ترسیده، خطرناک، هولناک، مهیب، سهمگین و پربیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلف
تصویر مخلف
جانشین کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخشف
تصویر مخشف
شبگرد، پر وهان برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصف
تصویر متصف
((مُ تَّ ص))
دارنده صفتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخلف
تصویر مخلف
((مُ خَ لِّ))
آن که چیزی را از خود بجا می گذارد، آنکه کسی را خلیفه و جانشین خود کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخلف
تصویر مخلف
((مُ لِ))
آن که کسی را جانشین خود کند، جانشین کننده، آن که وعده خلاف کند، در فارسی، کبوتر بچه ای که پر بر پایش رسته باشد، پسر خوش شکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخفف
تصویر مخفف
((مَ خَ فِّ))
سبک کننده، کاهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخصص
تصویر مخصص
((مُ خَ صَّ))
خاص کرده شده، تخصیص یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخصب
تصویر مخصب
((مُ صَ))
مکانی که در آن خیر و برکت و فراوانی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخوف
تصویر مخوف
((مَ))
ترسناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصف
تصویر منصف
((مُ ص))
انصاف دهنده، عادل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخفف
تصویر مخفف
((مُ خَ فَّ))
تخفیف داده شده، سبک شده، حرف بدون تشدید، در فارسی گاهی بعضی حروف را حذف کنند و آن را مخفف نامند، همواره، هماره. سپاه، سپه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصف
تصویر منصف
دادمند، دادور
فرهنگ واژه فارسی سره
داور، منصفانه
دیکشنری اردو به فارسی