جدول جو
جدول جو

معنی مختان - جستجوی لغت در جدول جو

مختان
(مُ)
از ’خ ون’، دغلی و ناراستی کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختیان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بختان
تصویر بختان
(دخترانه)
بد شانسی (نگارش کردی: بهختان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مختار
تصویر مختار
(پسرانه)
صاحب اختیار، برگزیده، منتخب، آنکه در انجام دادن یا انجام ندادن کاری آزاد است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مختون
تصویر مختون
ختنه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختزن
تصویر مختزن
ذخیره شده، اندوخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستان
تصویر مستان
درحالت مستی، کنایه از ازخودبی خود شده، مست، برای مثال سوی رز باید رفتن به صبوح / خویشتن کردن مستان و خراب (منوچهری - ۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخستان
تصویر مخستان
جایی که درخت خرما بسیار باشد، نخلستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختار
تصویر مختار
صاحب اختیار، اختیاردار، گزیننده، برگزیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختال
تصویر مختال
متکبر و خودپسند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ زِ)
کسی که نگاه می دارد سر را و پنهان می کند آن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که اندوخته می کند مال را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که می گیرد نزدیکترین راه را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختزان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از بخش زرین آباد شهرستان ایلام است که در بیست وچهارهزارگزی خاور پهله ویک هزارگزی شمال راه مالرو آبدانان قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 250 تن سکنه دارد. آب آن از سراب تختان و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون است و 423 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جمع واژۀ لخت به معنی اجزاء و پاره ها. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ختنه کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به ختین شود.
- غلام مختون، کودک ختنه کرده شده. (ناظم الاطباء).
- جاریه مختونه، دخترختنه کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَ)
نگاهداشته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نگاهداشته شده. (ناظم الاطباء) ، جمع کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ذخیره شده و اندوخته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ)
نخلستان و خرماستان را گویند. (برهان) (آنندراج). نخلستان و جای انبوه از خرمابن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رِ)
نام دیری و کلیسائی است که معبد ترسایان باشد. گویند بناکننده آن مخران نام داشته و به نام او شهرت یافته. (برهان) (آنندراج). معبد ترسایان که به اسم بانی معروف است... (غیاث). نام کشیشی از ترسایان که دیری بنا کرده به نام وی اشتهار یافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِ)
بخودی خود ختنه شده. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به اختتان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’خ ی ل’، مرد متکبر. (منتهی الارب). متکبر. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد متکبر و خودپسند. (ناظم الاطباء) : مختال آن است که خود را عظیم داند. (کشف الاسرار ج 2 ص 502). و رجوع به اختیال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’خ ی ر’، صاحب اختیار و گزیننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صاحب اختیار و پسندکننده و اختیاردارنده و گزیننده. خودسر و آزاددر هر کار. ضد مجبور و دارای قدرت و توانائی و حکومت و ریاست. (ناظم الاطباء). و انت بالمختار، اختیار کن چیزی را که خواهی و تصغیر آن مخیّر است به حذف تاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
منوچهری.
به فضل و دانش و فرهنگ و گفتار
توئی در هر دوعالم گشته مختار.
ناصرخسرو.
مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم.
ناصرخسرو.
نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را زیرا که نه مختاری.
ناصرخسرو.
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
سعدی.
در آمدن و نیامدن مختار است. (مجمل التواریخ گلستانه ص 251).
- مختارکار، اختیاردارنده در کارها. پیشکار و کارگزار و عامل و امین و وکیل. (ناظم الاطباء).
- مختارکاری، مباشرت و وکالت و نیابت. (ناظم الاطباء).
- مختار کردن کسی را، اختیار دادن کسی را. آزاد گذاشتن کسی را در انتخاب روشی یا گرفتن تصمیمی. مختار گرداندن.
- مختار گرداندن، مختار گردانیدن. مختار کردن: و مختار و مشهور و مذکور گردانید بر مقتضای التماس امیر بزرگوار. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 314).
- مختار گشتن، صاحب اختیار گشتن. دارای اختیار شدن:
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت.
خاقانی.
- مختارنامه، توانائی و قدرت و مکتوب توانائی. (ناظم الاطباء).
، گزیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گزیده. پسندیده و پسندیده شده و برگزیده. (ناظم الاطباء) :
از لشکر و جز لشکر از رعیت و جز رعیت
مختار توئی باللّه، باللّه که تو مختاری.
(منوچهری دیوان ص 106).
وز مصطفی به امر و به تأیید ایزدی
مختار از امتش علی المرتضی شده ست.
ناصرخسرو.
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند.
ناصرخسرو.
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی منتهی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 2).
مختار گوهر آمد و اسلافش آفتاب
از آفتاب زادن گوهر نکوتر است.
خاقانی.
مختارعجم بهاء دین آنک
منشور جلال از اوست معجم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 277)
در یک طرف دیگر اسم او و محل دارالضرب نقش گردد در ساعتی که مختار او بودسکه کنده وجوه دراهم و دنانیر بدین سکه آرایش یافت. (عالم آرا چ امیرکبیر ج 1 ص 217)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
در اصل مخنار به معنی بلوطزار، بیشۀ بلوط، ناحیه ای است که میان دو شعبه از رود کور به نام کسانی و ارگاوی واقع شده و دیر مخران باید همان دیر مشهور ’شیو - مغویم’ باشد که در ساحل شمالی رود کور، تقریباً به مسافت 7هزار گز در شمال کرسی قدیم ’متسختا’ واقع بوده است. ’مغویم’ به معنی دخمه، مغاک است و در آن زمان در داخل دیر مزبور دخمه ای بوده که شیوی قدیس در آن می زیسته توضیح اینکه دیر مخران را با دیر بخران نباید اشتباه کرد. ’دیر بخران’ در دو موضع است یکی به یمن و دیگری در دمشق از نواحی حوران که حضرت رسول اکرم بدینجای ’بحیرا’ ی راهب را دیدار کرد. و رجوع به رسالۀ مینورسکی و فرهنگ فارسی معین و معجم البلدان شود:
من و ناجر مکی و دیر مخران
در بغراطیافم جا و ملجا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ابن ابی عبیدۀ ثقفی (1- 67 هجری قمری) ملقب به کیسان وی از مردم طائف است. در خلافت عمر همراه پدر خود به مدینه رفت. پدر او در وقعۀ یوم الحجر در عراق به قتل رسید. مختار به بنی هاشم پیوست و در خلافت علی (ع) با آن حضرت در عراق بسر میبرد و پس از شهادت علی (ع) در بصره سکونت جست عبدالله بن عمر، صفیه خواهر مختار را به زنی گرفت. پس از شهادت حسین بن علی (ع) مختار با عبیدالله به مخالفت برخاست. ابن زیاد او را تازیانه زد و به حبس افکند. سپس به شفاعت عبدالله بن عمر او را به طائف تبعید کرد چون در سال 64 یزید بن معاویه بمرد و عبدالله بن زبیر در مدینه به طلب خلافت برخاست مختار نزد او رفت و با او بیعت کرد و در بعض جنگهای او حضور داشت. سپس از وی رخصت خواست که به کوفه رود و مردم را به طاعت او بخواند. ابن زبیر پذیرفت و او را به کوفه روانه ساخت. مختار چون به کوفه آمد مردم را به خون خواهی حسین بن علی (ع) و امامت محمد بن حنفیه فرزند آن حضرت خواند. به سال (66 هجری قمری) عامل ابن زبیر را از کوفه بیرون کرد و از قاتلان حسین هر که را به دست آورد کشت و قلمرو کوفه را تا موصل به حیطۀ تصرف آورد. عبید الله بن زیاد از شام مأمور دفع مختار و تصرف کوفه شد و با لشکری به موصل فرودآمد لشکر ابن زیاد در موصل شکست خورد و خود او کشته شد و سرش را به کوفه آوردند. مختار آن سررا به مدینه نزد حضرت علی بن الحسین (ع) و محمد حنفیه فرستاد و گفته اند امام علی بن الحسین (ع) مختار را بخاطر خونخواهی امام حسین رحمت فرستاد. در همین موقعکار عبدالله بن زبیر در مکه بالا گرفت برادرش مصعب را به جنگ مختار فرستاد. مصعب با لشکری گران به کوفه آمدمختار را کشت و سپاهش را تار و مار کرد. (الاعلام زرکلی ج 8 ص 70) (تاریخ اسلام چ فیاض ص 183) (تاریخ گزیده چ نوائی صص 280- 269) (مجمل التواریخ والقصص ص 302)
لغت نامه دهخدا
بی جان مرگ و میر چارپایان، هوا زدگی موتی است که در چار پایان واقع شود، مرضهایی است که عارض گردد بسبب فساد هوا وقتی که هوا موذی باشد (مجمع الجوامع)
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که درحالت مستی است: سوی رزباید رفتن بصبوح خویشتن کردن مستان و خراب. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختون
تصویر مختون
خروهه بریده ختنه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخستان
تصویر مخستان
جایی که در آن درخت خرما بسیار باشد نخلستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختار
تصویر مختار
صاحب اختیار و گزیننده
فرهنگ لغت هوشیار
خودپسند خود بزرگ بین متکبر خودپسند: مختال آنست که خود را عظیم داند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختزن
تصویر مختزن
جمع کرده و ذخیره شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختان
تصویر اختان
جمع ختن، دامادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستان
تصویر مستان
((مَ))
کسی که در حالت مستی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختار
تصویر مختار
((مُ))
اختیاردار، بااختیار، برگزیده و بهتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختون
تصویر مختون
((مَ))
ختنه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختال
تصویر مختال
((مُ))
مرد متکبر و خودپسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختار
تصویر مختار
خود رآی
فرهنگ واژه فارسی سره