درهم آمیخته. (غیاث) (آنندراج) آشفته و پریشان عقل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، فاسد و تباه. (آنندراج). فاسد. (ناظم الاطباء) : هم مخبط دینشان و حکم شان از پی طومارهای کژبیان. مولوی. - مخبط شدن، فاسد شدن. درهم و ناموزون شدن. بهم خوردن و تباه شدن: چون مخبط شد اعتدال مزاج نه عزیمت اثر کند نه علاج. (گلستان). - ، در تداول به معنی دیوانه شدن آمده است. - مخبط کردن، آشفته و تباه و پریشان ساختن: سلجوقیان بعد از شکست خصمان... جملۀ دیار خراسان آشفته و مخبط کردند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 15)
درهم آمیخته. (غیاث) (آنندراج) آشفته و پریشان عقل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، فاسد و تباه. (آنندراج). فاسد. (ناظم الاطباء) : هم مخبط دینشان و حکم شان از پی طومارهای کژبیان. مولوی. - مخبط شدن، فاسد شدن. درهم و ناموزون شدن. بهم خوردن و تباه شدن: چون مخبط شد اعتدال مزاج نه عزیمت اثر کند نه علاج. (گلستان). - ، در تداول به معنی دیوانه شدن آمده است. - مخبط کردن، آشفته و تباه و پریشان ساختن: سلجوقیان بعد از شکست خصمان... جملۀ دیار خراسان آشفته و مخبط کردند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 15)
درون چیزی، خلاف منظر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درون مرد، خلاف منظر. (ناظم الاطباء). نهان. باطن: کس بود کو را منظر بود و مخبر نی میر هم مخبر دارد بسزا هم منظر. فرخی. در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست منظرش نیکو اندر خور منظر مخبر. فرخی. گر منظری ستوده بود شاه منظری ور مخبری گزیده بود میر مخبری. فرخی. فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر که منظرها از او خوارند و در عارند مخبرها. منوچهری. چون قوت این سلطان وین دولت و این همت وین مخبر کرداری وین منظر دیداری. منوچهری. منظرت به ز مخبر است پدید که به تن زفتی و به دل زفتی. علی قرط اندکانی (از لغت فرس اسدی چ هرن ص 14). گرت آرزوست صورت او دیدن وآن منظر مبارک و آن مخبر. ناصرخسرو. خدای مهر نبوت نمود باز به خلق از آن رسول نکومخبر نکومنظر. ناصرخسرو. چونان که سوی تن دو در باغ گشادند یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر. ناصرخسرو. در... مظهر بی مخبر... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه). با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل فرمائی. (سندبادنامه ص 250). منظر بسی بود که به مخبر تبه شود او را سزای منظر پاکیزه مخبر است. ادیب صابر (از امثال و حکم ج 4 ص 1744). چون سر و ماهیت جان مخبر است هر که او آگاه تر با جان تر است. مولوی (مثنوی چ خاور ص 354). ، آنچه از کسی بازگویند. شهرت و آوازه: افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب زان هر دوان کدام به مخبر نکوتر است. خاقانی. آری منم که رومی و مصری است خلعتم ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخبرش. خاقانی. اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش. خاقانی. ، آنچه یا آنکه از اوخبر دهند: خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم ورای آنکه از او نقل می کند ناقل. سعدی. ، علم به ظاهر چیزی و آگاهی از چیزی، جای آزمایش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
درون چیزی، خلاف منظر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درون مرد، خلاف منظر. (ناظم الاطباء). نهان. باطن: کس بود کو را منظر بود و مخبر نی میر هم مخبر دارد بسزا هم منظر. فرخی. در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست منظرش نیکو اندر خور منظر مخبر. فرخی. گر منظری ستوده بود شاه منظری ور مخبری گزیده بود میر مخبری. فرخی. فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر که منظرها از او خوارند و در عارند مخبرها. منوچهری. چون قوت این سلطان وین دولت و این همت وین مخبر کرداری وین منظر دیداری. منوچهری. منظرت به ز مخبر است پدید که به تن زفتی و به دل زفتی. علی قرط اندکانی (از لغت فرس اسدی چ هرن ص 14). گرت آرزوست صورت او دیدن وآن منظر مبارک و آن مخبر. ناصرخسرو. خدای مهر نبوت نمود باز به خلق از آن رسول نکومخبر نکومنظر. ناصرخسرو. چونان که سوی تن دو در باغ گشادند یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر. ناصرخسرو. در... مظهر بی مخبر... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه). با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل فرمائی. (سندبادنامه ص 250). منظر بسی بود که به مخبر تبه شود او را سزای منظر پاکیزه مخبر است. ادیب صابر (از امثال و حکم ج 4 ص 1744). چون سر و ماهیت جان مخبر است هر که او آگاه تر با جان تر است. مولوی (مثنوی چ خاور ص 354). ، آنچه از کسی بازگویند. شهرت و آوازه: افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب زان هر دوان کدام به مخبر نکوتر است. خاقانی. آری منم که رومی و مصری است خلعتم ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخبرش. خاقانی. اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش. خاقانی. ، آنچه یا آنکه از اوخبر دهند: خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم ورای آنکه از او نقل می کند ناقل. سعدی. ، علم به ظاهر چیزی و آگاهی از چیزی، جای آزمایش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
آن که به عاریت دهد شتر ماده کسی را تا بخورد شیر آن و منتفع شود به پشم وی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که عاریت می دهد شتر ماده و یا میش را تا شیر آن را بخورند و از پشم وی منتفع شوند. (ناظم الاطباء) ، کسی که اسب به عاریت دهد برای جهاد کردن به سواری آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که اسب عاریت می دهد تا بر آن سوار شده جهاد کنند. (ناظم الاطباء)
آن که به عاریت دهد شتر ماده کسی را تا بخورد شیر آن و منتفع شود به پشم وی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که عاریت می دهد شتر ماده و یا میش را تا شیر آن را بخورند و از پشم وی منتفع شوند. (ناظم الاطباء) ، کسی که اسب به عاریت دهد برای جهاد کردن به سواری آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که اسب عاریت می دهد تا بر آن سوار شده جهاد کنند. (ناظم الاطباء)
از ’خ ب ی’، خبأسازنده و خبأافرازنده. و خباء خرگاه را گویند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که پنهان می شود در خیمه. (ناظم الاطباء)
از ’خ ب ی’، خبأسازنده و خبأافرازنده. و خباء خرگاه را گویند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که پنهان می شود در خیمه. (ناظم الاطباء)
تباه خرد، تباه اندام جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنانکه از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود
تباه خرد، تباه اندام جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنانکه از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود
در هم آمیخته، گول کانا بی خرد، آشفته، تبست تباه درهم آمیخته آشفته، تباه فاسد، پریشان عقل دارای خبط دماغ. توضیح مخبط از کلمات ساختگی است زیرا فعل آن که خبط از باب تفعیل باشد در زبان عربی استعمال نشده و بجای آن تخبط از باب تفعل آمده است. قال الله تعالی: الذی یتخبطه الشیطان من المس
در هم آمیخته، گول کانا بی خرد، آشفته، تبست تباه درهم آمیخته آشفته، تباه فاسد، پریشان عقل دارای خبط دماغ. توضیح مخبط از کلمات ساختگی است زیرا فعل آن که خبط از باب تفعیل باشد در زبان عربی استعمال نشده و بجای آن تخبط از باب تفعل آمده است. قال الله تعالی: الذی یتخبطه الشیطان من المس