جدول جو
جدول جو

معنی مخب - جستجوی لغت در جدول جو

مخب
(مُ خِب ب)
از ’خ ب ب’، پویاننده اسپ را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می پویاند اسب خود را. (ناظم الاطباء). و رجوع به خبا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبر دهنده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبل
تصویر مخبل
مصروع، دیوانه، فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
کسی یا چیزی که از او خبر می دهند، شهرت، مقابل منظر، درون و باطن شخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبول
تصویر مخبول
در عروض حذف سین و فا از مستفعلن چنان که متعلن باقی بماند و فعلتن به جای آن بگذارند، خبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبط
تصویر مخبط
کسی که به بیماری روانی دچار شده باشد، کسی که عقل سالم نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ بَ)
جای نان پختن. (آنندراج) (دهار). نان پزخانه. ج، مخابز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَبْ بَ)
درهم آمیخته. (غیاث) (آنندراج) آشفته و پریشان عقل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، فاسد و تباه. (آنندراج). فاسد. (ناظم الاطباء) :
هم مخبط دینشان و حکم شان
از پی طومارهای کژبیان.
مولوی.
- مخبط شدن، فاسد شدن. درهم و ناموزون شدن. بهم خوردن و تباه شدن:
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج.
(گلستان).
- ، در تداول به معنی دیوانه شدن آمده است.
- مخبط کردن، آشفته و تباه و پریشان ساختن: سلجوقیان بعد از شکست خصمان... جملۀ دیار خراسان آشفته و مخبط کردند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 15)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
سرفرودآورنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
بیمار ودردمند و آزرده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
کسی که یاران خبیث داشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اخباث شود
لغت نامه دهخدا
(مُخَبْ بِ)
خبردهنده. آگاه کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اطلاع دهنده. خبردهنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل و تخبیر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
درون چیزی، خلاف منظر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درون مرد، خلاف منظر. (ناظم الاطباء). نهان. باطن:
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا هم منظر.
فرخی.
در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو اندر خور منظر مخبر.
فرخی.
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بود میر مخبری.
فرخی.
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر
که منظرها از او خوارند و در عارند مخبرها.
منوچهری.
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری.
منوچهری.
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زفتی.
علی قرط اندکانی (از لغت فرس اسدی چ هرن ص 14).
گرت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.
ناصرخسرو.
خدای مهر نبوت نمود باز به خلق
از آن رسول نکومخبر نکومنظر.
ناصرخسرو.
چونان که سوی تن دو در باغ گشادند
یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر.
ناصرخسرو.
در... مظهر بی مخبر... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه). با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل فرمائی. (سندبادنامه ص 250).
منظر بسی بود که به مخبر تبه شود
او را سزای منظر پاکیزه مخبر است.
ادیب صابر (از امثال و حکم ج 4 ص 1744).
چون سر و ماهیت جان مخبر است
هر که او آگاه تر با جان تر است.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 354).
، آنچه از کسی بازگویند. شهرت و آوازه:
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زان هر دوان کدام به مخبر نکوتر است.
خاقانی.
آری منم که رومی و مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخبرش.
خاقانی.
اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش.
خاقانی.
، آنچه یا آنکه از اوخبر دهند:
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آنکه از او نقل می کند ناقل.
سعدی.
، علم به ظاهر چیزی و آگاهی از چیزی، جای آزمایش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
آن که به عاریت دهد شتر ماده کسی را تا بخورد شیر آن و منتفع شود به پشم وی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که عاریت می دهد شتر ماده و یا میش را تا شیر آن را بخورند و از پشم وی منتفع شوند. (ناظم الاطباء) ، کسی که اسب به عاریت دهد برای جهاد کردن به سواری آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که اسب عاریت می دهد تا بر آن سوار شده جهاد کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
فروتنی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اخبات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَبْ بِ)
فریبنده و خیانت کننده و گربزی نماینده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). فریبنده و گمراه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
عصا که بدان برگ درخت ریزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج، مخابط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ بُ و و)
مخبوء: المرء مخبو فی طی لسانه کما فی طیلسانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَبْ بَ)
تباه خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاسدالعقل. (محیط المحیط). مجنون. (از اقرب الموارد) ، فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مصروع. (ناظم الاطباء) ، ناقص اعضاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَبْ بَ)
شکم وادی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’خ ب ی’، خبأسازنده و خبأافرازنده. و خباء خرگاه را گویند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که پنهان می شود در خیمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَبْ بی)
کسی که پنهان می شود در خیمه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبر دهنده، آگاه کننده، گوینده اخبار
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بفساد عقل و تباهی عضو دچار باشد، خبل اجتماع خبن و طی است در مستفعلن متعلن بماند فعلتن بجای آن بنهند و این فاصله کبری است
فرهنگ لغت هوشیار
تباه خرد، تباه اندام جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنانکه از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود
فرهنگ لغت هوشیار
گول خرد باخته، فرومایه، دست پاچه، نا چیز، روزگار تباه خرد دیوانه، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
در هم آمیخته، گول کانا بی خرد، آشفته، تبست تباه درهم آمیخته آشفته، تباه فاسد، پریشان عقل دارای خبط دماغ. توضیح مخبط از کلمات ساختگی است زیرا فعل آن که خبط از باب تفعیل باشد در زبان عربی استعمال نشده و بجای آن تخبط از باب تفعل آمده است. قال الله تعالی: الذی یتخبطه الشیطان من المس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخبا
تصویر مخبا
پنهانگاه نهانگاه جای پنهان کردن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخبوط
تصویر مخبوط
چاییده سرما خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخبث
تصویر مخبث
کسی که یاران خبیث داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخبط
تصویر مخبط
((مُ خَ بَّ))
دستخوش آشفتگی ذهنی، دستخوش خبط دماغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
((مُ بِ))
خبررسان، خبر دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخبأ
تصویر مخبأ
((مَ بَ))
جای پنهان کردن چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبررسان، خبرنگار
فرهنگ واژه فارسی سره
آشفته، پریشان، درهم، تباه، فاسد، پریشان عقل، دیوانه، مجنون، پریشان حواس، مخبول
متضاد: عاقل، سالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد