گفتن. (غیاث). لائیدن. دراییدن: روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت خامشی کن چه درائی سخن نامحکم. اسدی. شرف مرد به علمست شرف نیست به سال چه درائی سخن یافه همی خیره به خیر. ناصرخسرو. جاهل نرسد به پارسائی بیهوده سخن چرا درائی. رجوع به دراییدن شود. - بیهوده درائیدن، بیهوده گفتن: هذی. هذیان، بیهوده درائیدن از بیماری و خواب و جز آن. (منتهی الارب). - خام درائیدن، خام گفتن. رجوع به خام درائیدن شود. - ژاژ درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به ژاژ درائیدن شود. - لک درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به لک درائیدن شود. - هذیان درائیدن، هقو. (منتهی الارب). رجوع به هذیان درائیدن شود. - هرزه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به هرزه درائیدن شود. - یافه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یافه درائیدن شود. - یاوه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یاوه درائیدن شود. ، غریدن. لندلند کردن: ژک، کسی با کسی همی تندد و همی دراید، گویند همی ژکد. (فرهنگ اسدی) ، آواز کردن جرس و غیره. (غیاث) ، سرائیدن: الا تا درایند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینبی. ، آواز کردن چون چغز و وزغ: ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون مانند آن کسی که مر او را کنی خبک تا کی همی درائی و گردم همی دوی حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک. دقیقی
گفتن. (غیاث). لائیدن. دراییدن: روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت خامشی کن چه درائی سخن نامحکم. اسدی. شرف مرد به علمست شرف نیست به سال چه درائی سخن یافه همی خیره به خیر. ناصرخسرو. جاهل نرسد به پارسائی بیهوده سخن چرا درائی. رجوع به دراییدن شود. - بیهوده درائیدن، بیهوده گفتن: هذی. هذیان، بیهوده درائیدن از بیماری و خواب و جز آن. (منتهی الارب). - خام درائیدن، خام گفتن. رجوع به خام درائیدن شود. - ژاژ درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به ژاژ درائیدن شود. - لک درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به لک درائیدن شود. - هذیان درائیدن، هقو. (منتهی الارب). رجوع به هذیان درائیدن شود. - هرزه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به هرزه درائیدن شود. - یافه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یافه درائیدن شود. - یاوه درائیدن، بیهوده گفتن. رجوع به یاوه درائیدن شود. ، غریدن. لندلند کردن: ژک، کسی با کسی همی تندد و همی دراید، گویند همی ژکد. (فرهنگ اسدی) ، آواز کردن جرس و غیره. (غیاث) ، سرائیدن: الا تا درایند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینبی. ، آواز کردن چون چغز و وزغ: ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون مانند آن کسی که مر او را کنی خبک تا کی همی درائی و گردم همی دوی حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک. دقیقی
نغمه. (غیاث). نغمه کردن و سرود گفتن. (آنندراج). ترنم. (مجمل اللغه) (دهار). تغنیه. (مجمل اللغه). تغنی. (مجمل اللغه) (المصادرزوزنی). معروف است و در کلیسای قدیم قسمتی از عبادات الهیه محسوب بود و در تمام اوقات نمایندۀ شادی و خوشحالی بوده و هست. (قاموس کتاب مقدس) : همانگاه طنبور در بر گرفت سرائیدن از کام دل درگرفت. فردوسی. بدو گفت اکنون که چندین سخن سرائید برنا و مرد کهن. فردوسی. الا تا درآیند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینتی. چون سرائیدن بلبل که خوش آمد در باغ لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی. سعدی. رجوع به سراییدن شود. ، خواندن: بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز. فرخی. ، مدح کردن: خواهم که بدانم که مر این بی خردان را طاعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید. ناصرخسرو. رجوع به سراییدن شود
نغمه. (غیاث). نغمه کردن و سرود گفتن. (آنندراج). ترنم. (مجمل اللغه) (دهار). تغنیه. (مجمل اللغه). تغنی. (مجمل اللغه) (المصادرزوزنی). معروف است و در کلیسای قدیم قسمتی از عبادات الهیه محسوب بود و در تمام اوقات نمایندۀ شادی و خوشحالی بوده و هست. (قاموس کتاب مقدس) : همانگاه طنبور در بر گرفت سرائیدن از کام دل درگرفت. فردوسی. بدو گفت اکنون که چندین سخن سرائید برنا و مرد کهن. فردوسی. الا تا درآیند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. زینتی. چون سرائیدن بلبل که خوش آمد در باغ لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی. سعدی. رجوع به سراییدن شود. ، خواندن: بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز. فرخی. ، مدح کردن: خواهم که بدانم که مر این بی خردان را طاعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید. ناصرخسرو. رجوع به سراییدن شود
ستودن بمعنی وصف کردن و بیان محاسن کردن. (آنندراج) : چو دید آن چنان پهلوان پرخرد ستائید او را چنان چون سزد. فردوسی. گهمان بفزائید و گهی مان بستائید بر خویشتن از خویش همی کار فزائید. ناصرخسرو. و رجوع به ستاییدن شود
ستودن بمعنی وصف کردن و بیان محاسن کردن. (آنندراج) : چو دید آن چنان پهلوان پرخرد ستائید او را چنان چون سزد. فردوسی. گَهْمان بفزائید و گهی مان بستائید بر خویشتن از خویش همی کار فزائید. ناصرخسرو. و رجوع به ستاییدن شود
کج کردن. خم کردن. پیچیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء). دوتا کردن. دوتاه کردن. منحنی کردن. کوژ کردن. دولا کردن. خم دادن. خم کردن. چون کمانی کج کردن. تعویج. چون: خمانیدن چوب. خمانیدن پشت کسی را. خمانیدن سقف را با بارهای گران. (یادداشت بخط مؤلف). تفرقع، بانگ آمدن از انگشتان بخمانیدن. (منتهی الارب). قعش، خمانیدن سر چوب بسوی خویش. (منتهی الارب) ، کج کردن. تاب دادن. (ناظم الاطباء) ، تقلید کردن گفتگو و حرکات و سکنات مردم را بطریق مسخرگی. (از ناظم الاطباء). - بازخمانیدن کس را، بازگردانیدن کسی را و چون او گفتن و چون او کردن استهزاء و ریشخنده را. او را برآوردن نیز گویند و امروز تقلید کسی یا ادای کسی را درآوردن گویند و نیز شکلک ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند. طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی). - خمانیدن به کسی، شکلک ساختن بدو. ادای او را درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف)
کج کردن. خم کردن. پیچیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء). دوتا کردن. دوتاه کردن. منحنی کردن. کوژ کردن. دولا کردن. خم دادن. خم کردن. چون کمانی کج کردن. تعویج. چون: خمانیدن چوب. خمانیدن پشت کسی را. خمانیدن سقف را با بارهای گران. (یادداشت بخط مؤلف). تفرقع، بانگ آمدن از انگشتان بخمانیدن. (منتهی الارب). قعش، خمانیدن سر چوب بسوی خویش. (منتهی الارب) ، کج کردن. تاب دادن. (ناظم الاطباء) ، تقلید کردن گفتگو و حرکات و سکنات مردم را بطریق مسخرگی. (از ناظم الاطباء). - بازخمانیدن کس را، بازگردانیدن کسی را و چون او گفتن و چون او کردن استهزاء و ریشخنده را. او را برآوردن نیز گویند و امروز تقلید کسی یا ادای کسی را درآوردن گویند و نیز شکلک ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند. طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی). - خمانیدن به کسی، شکلک ساختن بدو. ادای او را درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف)
به دندان ریش کردن. (صحاح الفرس) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه شاید نیش نهنگ دارد دل را همی خساید ندهم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 3 ص 993)
به دندان ریش کردن. (صحاح الفرس) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه شاید نیش نهنگ دارد دل را همی خساید ندهم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 3 ص 993)
بدندان نرم کردن و جاویدن و جویدن. (برهان) (نظام). ادغام، خائیدن اسب لگام را. اضزاز. تلویث، انگشت خائیدن کودک. خضد، خائیدن و بریدن چیزی تر را چون خیار و گزر و مانند آن. خضم، خائیدن به اقصای دندانها. جدثه، خائیدن گوشت. دردره البسره، خائیدن غورۀ خرمابن را. ضازالتّمر، خائید خرمارا. ضغضغه، خائیدن مردم بی دندان چیزی را. عضزعضزاً، بازداشت و خائید. غسن، لقمه را بی خائیدن فروبردن به ترس آنکه دیگران در طعام بر وی سبقت گیرند. قصعت النّاقه بجرّتها، فرو برد ناقه نشخوار خودرا یا خائید آن را. قضم قضماً، خائید و خورد چیزی خرد و ریزه را که به کرانۀ دندان کفانیده شود. لجلجه، خائیدن لقمه را. لفت الطعام لوفاً، خوردم طعام را یا خائیدم. لوک، خائیدن یا نرم نرم خائیدن و خائیدن اسب لگام را. مرث، خائیدن کودک انگشت خویش را. مرث الصّبی اصبعه، انگشت خویش خائید کودک. مرس، انگشت خویش خائیدن کودک. ملج، خائیدن خستۀ مقل را. ملج ملجاً، خائید خستۀ مقل را. هرمزه، خائیدن لقمه را یا نرم نرم خائیدن. همس، خائیدن طعام را. (منتهی الارب). - فلان یحرّق علیه الارّم، فلان دندان می خاید بروی. (منتهی الارب) : نقد است مر آن بیهده را سوی شما نام کان را همی از جهل شب و روز بخائید. ناصرخسرو. محمد زکریا میگوید، کسی را که معده ضعیف بود مغز دانۀ او (مغز دانۀ ماهوبدانه را) درست باید فرو بردن و نباید خائیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خوردی که خورد گوزن یا شیر ایشان خایندو من شوم سیر. نظامی. ، دشنام دادن. سخنان نکوهیده گفتن: دهم ماه محرم خواجه احمدحسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود، به دیوان وزارت نمی توانست آمد، به سرای خودمی نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 367). - آهن خائیدن، سودن آهن بدندان. جویدن زنجیر گردن را از شدت خشم. - ، اقدام بر کار دشوار و طاقت فرسا. - ، سخت خشمگین شدن از چیزی و چاره جز تحمل نداشتن: مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چو نخجیری با قوت، سر او چون سر شیری که آهن میخاید، پای او چون پای پیلی که سنگ میکوبد. (نوروزنامه). چون زنگ آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342). او ز تو آهن همی خاید بخشم او همی جوید ترا با بیست چشم. مولوی. و رجوع به خائیدن شود. - آهن خای:خشمگین. غضبناک: شیر آهنخای آن روز شود از نهیب و فزعش بازوخای. فرخی. - استخوان خائیدن، استخوان بدندان خرد کردن: دیده ای دندان که خایداستخوان کادمی هم استخوان میخواندش. خاقانی. - انگشت خائیدن، کنایه از حسرت خوردن: تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است چون نی و عود سرانگشت بخائید همه. خاقانی. هر ساعتم بنوّی درد کهن فزائی چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی. خاقانی. نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید. سعدی. - بدندان خائیدن، جویدن چیزی را بدندان: جهان را مخوان جز دلاور نهنگ بخاید بدندان چو گیرد به چنگ. فردوسی. - ، نگاه خشم آلود به کسی یا چیزی کردن. غضبناک به کسی یا به چیزی نگریستن: اقرار کن که سنگ دلم بعداز آن اگر لب واکنم بشکوه بدندان بخائیم. عرفی. - پشت دست خائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن: سپهبد چو ازچنگ رستم بجست بخائید رستم همی پشت دست. فردوسی. گاه بخائید همی پشت دست گاه برآورد همی آه سرد. فرخی. من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من. خاقانی. من سر نهم بپایش او روی تابد از من من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی. خاقانی. پنجه در صید برده ضیغم را چه تفاوت کند که سگ لاید روی در روی دوست کن بگذار تا عدوپشت دست میخاید. سعدی (گلستان). - جگر خائیدن، آسیب رسانیدن. آزار دادن: عشقت آن اژدهاست در تن من که دلم درد و جگر خاید. خاقانی. - دست خائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن. افسوس خوردن: بخاید ز من دست دیو سیاه سر جادوان اندر آرم بچاه. فردوسی. رجوع به پشت دست خائیدن شود. - دنبال ببر خائیدن، به کاری خطرناک دست زدن: با من همی چخی تو و آگه نئی که خیره دنبال ببرخائی چنگال شیر خاری. منوچهری. - دندان خائیدن: گاه در روی این همی خندید گاه دندان، بر آن همی خائید. مسعودسعد. کسی کز خیل اعدای توشد بر روزگار او قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید. خاقانی. بخائیدش از کینه دندان بزهر که دون پرور است این فرومایه دهر. سعدی (بوستان). - رخ خائیدن، جلب علقه و محبت کردن. دل کسی را بخود کشیدن: نرسد بر چنین معانی آنک حب دنیا رخانش میخاید. ناصرخسرو. - ژاژ خائیدن، هرزه درائی. یاوه گفتن. دعوی بیهوده کردن: آندم که امیرما بازآمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید پنداشت همی حاسد کو باز نیاید باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید. رودکی. همه دعوی کنی و خائی ژاژ در همه کارها حقیری و هاژ. ابوشکور. گفت (حسنک) زندگانی خواجه دراز باد بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 182). دندان جهانت می بخاید ای بیهده ژاژ چند خائی. ناصرخسرو. هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژها خاید. ناصرخسرو. دل به بیهوده ای مکن مشغول که فلان ژاژخای میخاید. ناصرخسرو. دهر ترا می بیشک مرگ بخاید چارۀ آن ساز خیره ژاژ چه خائی. ناصرخسرو. - سنان خائیدن، جویدن سنان را بدندان: سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد از آوای او چرم شیر. فردوسی. - سنگ خائیدن، سخن بیهوده گفتن. - ، حسرت خوردن. دریغ خوردن. افسوس خوردن: آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار کز حسرت و غم سنگ بخائید بدندان. ناصرخسرو. - ، اقدام بر کار دشوار. بکار بی فایده پرداختن. - شکر خائیدن، لذت بردن. دهان را شیرین کردن: تاهمی خوانی تو اشعارش همی خائی شکر تا همی گوئی تو ابیاتش همی بوئی سمن. منوچهری. - ، شیرین زبانی. سخن با حلاوت گفتن: قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خائی. سعدی. ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست نتوان گفت که طوطی به شکرخائی هست. سعدی. - فندق خائیدن، سرانگشت را به لب گرفتن: گهی بر شکر از بادام زد آب گهی خائید فندق را بعناب. نظامی. - لب خ 0ائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن: چو بیند ترا پیشت آید بجنگ تو مگریز تا لب نخائی ز ننگ. فردوسی. چه قندهاست به آن لب که لب همی خایند بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر. ادیب صابر. و رجوع به پشت دست خائیدن شود. - ، گزیدن و سوراخ کردن و جویدن لب: بامدادان پدر چنان دیدش پیش داماد رفت و پرسیدش کای فرومایه این چه دندان است چند خائی لبش نه انبان است. سعدی (گلستان). - لگام خائیدن، آماده بکار بودن: ستاده توسن طبعم لگام میخاید. ؟ (از آنندراج). - امثال: هر دندانی این لقمه را نتواند خائید، کنایه از آنکه این کار چندان آسان نیست و هر کس از عهده آن بر نمیاید. (امثال و حکم)
بدندان نرم کردن و جاویدن و جویدن. (برهان) (نظام). اِدغام، خائیدن اسب لگام را. اضزاز. تَلویث، انگشت خائیدن کودک. خَضد، خائیدن و بریدن چیزی تر را چون خیار و گزر و مانند آن. خَضم، خائیدن به اقصای دندانها. جَدثَه، خائیدن گوشت. دَردَرَه البُسرَه، خائیدن غورۀ خرمابن را. ضازَالتَّمر، خائید خرمارا. ضَغضَغَه، خائیدن مردم بی دندان چیزی را. عَضزعَضزاً، بازداشت و خائید. غَسن، لقمه را بی خائیدن فروبردن به ترس آنکه دیگران در طعام بر وی سبقت گیرند. قَصَعَت النّاقه بِجِرَّتَها، فرو برد ناقِه نشخوار خودرا یا خائید آن را. قَضِم َ قضِماً، خائید و خورد چیزی خرد و ریزه را که به کرانۀ دندان کفانیده شود. لَجلَجَه، خائیدن لقمه را. لُفت ُالطعام لوفاً، خوردم طعام را یا خائیدم. لَوک، خائیدن یا نرم نرم خائیدن و خائیدن اسب لگام را. مَرث، خائیدن کودک انگشت خویش را. مرث الصّبی اصبعه، انگشت خویش خائید کودک. مَرس، انگشت خویش خائیدن کودک. مَلَج، خائیدن خستۀ مقل را. مَلِج َ مَلَجاً، خائید خستۀ مقل را. هَرمَزَه، خائیدن لقمه را یا نرم نرم خائیدن. هَمس، خائیدن طعام را. (منتهی الارب). - فلان یُحَرِّق ُ عَلَیه الاُرَّم، فلان دندان می خاید بروی. (منتهی الارب) : نقد است مر آن بیهده را سوی شما نام کان را همی از جهل شب و روز بخائید. ناصرخسرو. محمد زکریا میگوید، کسی را که معده ضعیف بود مغز دانۀ او (مغز دانۀ ماهوبدانه را) درست باید فرو بردن و نباید خائیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خوردی که خورد گوزن یا شیر ایشان خایندو من شوم سیر. نظامی. ، دشنام دادن. سخنان نکوهیده گفتن: دهم ماه محرم خواجه احمدحسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود، به دیوان وزارت نمی توانست آمد، به سرای خودمی نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 367). - آهن خائیدن، سودن آهن بدندان. جویدن زنجیر گردن را از شدت خشم. - ، اقدام بر کار دشوار و طاقت فرسا. - ، سخت خشمگین شدن از چیزی و چاره جز تحمل نداشتن: مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چو نخجیری با قوت، سر او چون سر شیری که آهن میخاید، پای او چون پای پیلی که سنگ میکوبد. (نوروزنامه). چون زنگ آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342). او ز تو آهن همی خاید بخشم او همی جوید ترا با بیست چشم. مولوی. و رجوع به خائیدن شود. - آهن خای:خشمگین. غضبناک: شیر آهنخای آن روز شود از نهیب و فزعش بازوخای. فرخی. - استخوان خائیدن، استخوان بدندان خرد کردن: دیده ای دندان که خایداستخوان کادمی هم استخوان میخواندش. خاقانی. - انگشت خائیدن، کنایه از حسرت خوردن: تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است چون نی و عود سرانگشت بخائید همه. خاقانی. هر ساعتم بنوّی درد کهن فزائی چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی. خاقانی. نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید. سعدی. - بدندان خائیدن، جویدن چیزی را بدندان: جهان را مخوان جز دلاور نهنگ بخاید بدندان چو گیرد به چنگ. فردوسی. - ، نگاه خشم آلود به کسی یا چیزی کردن. غضبناک به کسی یا به چیزی نگریستن: اقرار کن که سنگ دلم بعداز آن اگر لب واکنم بشکوه بدندان بخائیم. عرفی. - پشت دست خائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن: سپهبد چو ازچنگ رستم بجست بخائید رستم همی پشت دست. فردوسی. گاه بخائید همی پشت دست گاه برآورد همی آه سرد. فرخی. من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من. خاقانی. من سر نهم بپایش او روی تابد از من من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی. خاقانی. پنجه در صید برده ضیغم را چه تفاوت کند که سگ لاید روی در روی دوست کن بگذار تا عدوپشت دست میخاید. سعدی (گلستان). - جگر خائیدن، آسیب رسانیدن. آزار دادن: عشقت آن اژدهاست در تن من که دلم درد و جگر خاید. خاقانی. - دست خائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن. افسوس خوردن: بخاید ز من دست دیو سیاه سر جادوان اندر آرم بچاه. فردوسی. رجوع به پشت دست خائیدن شود. - دنبال ببر خائیدن، به کاری خطرناک دست زدن: با من همی چخی تو و آگه نئی که خیره دنبال ببرخائی چنگال شیر خاری. منوچهری. - دندان خائیدن: گاه در روی این همی خندید گاه دندان، بر آن همی خائید. مسعودسعد. کسی کز خیل اعدای توشد بر روزگار او قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید. خاقانی. بخائیدش از کینه دندان بزهر که دون پرور است این فرومایه دهر. سعدی (بوستان). - رخ خائیدن، جلب علقه و محبت کردن. دل کسی را بخود کشیدن: نرسد بر چنین معانی آنک حُب دنیا رخانش میخاید. ناصرخسرو. - ژاژ خائیدن، هرزه درائی. یاوه گفتن. دعوی بیهوده کردن: آندم که امیرما بازآمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید پنداشت همی حاسد کو باز نیاید باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید. رودکی. همه دعوی کنی و خائی ژاژ در همه کارها حقیری و هاژ. ابوشکور. گفت (حسنک) زندگانی خواجه دراز باد بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 182). دندان جهانت می بخاید ای بیهده ژاژ چند خائی. ناصرخسرو. هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژها خاید. ناصرخسرو. دل به بیهوده ای مکن مشغول که فلان ژاژخای میخاید. ناصرخسرو. دهر ترا می بیشک مرگ بخاید چارۀ آن ساز خیره ژاژ چه خائی. ناصرخسرو. - سنان خائیدن، جویدن سنان را بدندان: سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد از آوای او چرم شیر. فردوسی. - سنگ خائیدن، سخن بیهوده گفتن. - ، حسرت خوردن. دریغ خوردن. افسوس خوردن: آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار کز حسرت و غم سنگ بخائید بدندان. ناصرخسرو. - ، اقدام بر کار دشوار. بکار بی فایده پرداختن. - شکر خائیدن، لذت بردن. دهان را شیرین کردن: تاهمی خوانی تو اشعارش همی خائی شکر تا همی گوئی تو ابیاتش همی بوئی سمن. منوچهری. - ، شیرین زبانی. سخن با حلاوت گفتن: قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خائی. سعدی. ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست نتوان گفت که طوطی به شکرخائی هست. سعدی. - فندق خائیدن، سرانگشت را به لب گرفتن: گهی بر شکر از بادام زد آب گهی خائید فندق را بعناب. نظامی. - لب خ 0ائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن: چو بیند ترا پیشت آید بجنگ تو مگریز تا لب نخائی ز ننگ. فردوسی. چه قندهاست به آن لب که لب همی خایند بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر. ادیب صابر. و رجوع به پشت دست خائیدن شود. - ، گزیدن و سوراخ کردن و جویدن لب: بامدادان پدر چنان دیدش پیش داماد رفت و پرسیدش کای فرومایه این چه دندان است چند خائی لبش نه انبان است. سعدی (گلستان). - لگام خائیدن، آماده بکار بودن: ستاده توسن طبعم لگام میخاید. ؟ (از آنندراج). - امثال: هر دندانی این لقمه را نتواند خائید، کنایه از آنکه این کار چندان آسان نیست و هر کس از عهده آن بر نمیاید. (امثال و حکم)