جدول جو
جدول جو

معنی محو - جستجوی لغت در جدول جو

محو
از بین بردن، زایل کردن، کنایه از بسیار شیفته و توجه کننده به چیزی، کنایه از ویژگی آنچه کاملاً آشکار و مشخص نیست، مبهم، در تصوف مقابل اثبات، از بین بردن صفات و عادات بشری برای رسیدن به ذات خداوند، محق
محو شدن (گشتن): کنایه از سترده شدن، از بین رفتن، نابود گشتن، در تصوف رسیدن به مقام محو
محو کردن (گردانیدن): ستردن، نابود ساختن
تصویری از محو
تصویر محو
فرهنگ فارسی عمید
محو
(مَحْوْ)
استرآبادی، حاج ملا محمد باقر استرآبادی از معاصران هدایت صاحب مجمع الفصحاء و ریاض العارفین است. در ابتدا تحصیل علوم عقلی و نقلی کرد و سپس طالب محبت اهل ذوق شد و به مصاحبت آنان رسید و مسافرتها کرد. روزگاری به ریاضت به سر آورد تا به کمالات صوری و معنوی آراسته گشت و مؤمنی محقق و عارفی مدقق گردید. به حاج محمد حسن نائینی که به چند واسطه به شیخ محمد مؤمن استیری سبزواری از اکابر مشایخ نسبت داشت، ارادت داشت و طریق اخلاص می سپرد. محو در آخر عمر مقیم شیراز شدو هم آنجا وفات یافت، اشعاری ساده دارد. از اوست:
گه عرش خدا گویی گه سوی سما پویی
آنها که تو می جویی بر روی زمین باشد.
گر باده خرابت کرد هم باده کند آباد
این خانه خرابان را تعمیر چنین باشد.
(ریاض العارفین ص 280)
لغت نامه دهخدا
محو
(مَحْوْ)
اسم موضعی است از ناحیۀ سایه و نیز گویند نام وادیی است که در آن چیزی نروید. خنساء گوید:
لتجری المنیه بعد الفتی ال...
سغادر بالمحو اذلالها.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
محو
(مَحْوْ)
سیاهی که در ماه دیده می شود. (منتهی الارب). سیاهی ماه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
محو
پاک کردن حروف و نقوش را از لوح، پاک کردن نوشته و نقش و جز آن را، زایل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
محو
((مَ))
ستردن، زایل کردن، نابود کردن، پاک کردن نوشته
تصویری از محو
تصویر محو
فرهنگ فارسی معین
محو
زایل، معدوم، منهدم، نابود، نیست، ازبین بردن، زدودن، ستردن، امحا، پاک، زدوده، محذوف، مدهوش، نسخ، اضمحلال، زوال، نابودی، ناپیدا، ناپدید، پنهان، نهان، غرق، غرقه، مجذوب
متضاد: صحو، پیدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محو
تتلاشى
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به عربی
محو
Extermination
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به انگلیسی
محو
extermination
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به فرانسوی
محو
extermínio
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به پرتغالی
محو
Vernichtung
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به آلمانی
محو
eksterminacja
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به لهستانی
محو
уничтожение
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به روسی
محو
винищення
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به اوکراینی
محو
vernietiging
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به هلندی
محو
تباہی
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به اردو
محو
sterminio
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
محو
বিলুপ্তি
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به بنگالی
محو
การทำลาย
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به تایلندی
محو
uharibifu
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به سواحیلی
محو
絶滅
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به ژاپنی
محو
消灭
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به چینی
محو
exterminio
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
محو
말살
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به کره ای
محو
imha
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
محو
pemusnahan
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
محو
उन्मूलन
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به هندی
محو
השמדה
تصویری از محو
تصویر محو
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محوط
تصویر محوط
احاطه شده، محصور شده، آنچه گرداگرد آن دیوار کشیده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
تغییر دهنده، انتقال دهنده، دگرگون کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
واگذار شده، برگردانیده شده، دگرگون شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محور
تصویر محور
راهی که دو مکان را به هم وصل کند، راه ارتباطی مثلاً محور تهران ی قم، کنایه از چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد، اساس، مبنا، میله ای به شکل استوانه که جسمی به دور آن می گردد، در علم زمین شناسی خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محوی
تصویر محوی
دربرگرفته شده، فراهم شده
فرهنگ فارسی عمید
آنچه گرد خود گردد، خط موهومی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام میدهد
فرهنگ لغت هوشیار