جدول جو
جدول جو

معنی محمیت - جستجوی لغت در جدول جو

محمیت(شُ)
حمیت. از چیزی ننگ و عار داشتن. (از تاج المصادر بیهقی). محمیه. حمایت. حمیّه. (منتهی الارب). رجوع به محمیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محمی
تصویر محمی
حمایت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محمدت
تصویر محمدت
ستودن، ستایش، آنچه شخص را به آن بستایند، آنچه موجب ستودن شخص بشود، خصلت نیکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمیت
تصویر حمیت
پرهیز دادن بیمار از آنچه برایش ضرر دارد، ویژگی آنچه حفظ و نگه داری شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممیت
تصویر ممیت
آنکه یا آنچه سبب مردن شود، میراننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمیت
تصویر حمیت
غیرت، حمیت، ناموس پرستی، رشک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
نعت فاعلی مذکر از احماء. گرم کننده آهن در آتش. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، حمایت کننده، نگهبان و محافظ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ می یَ)
محمیه. محمیت. (غیاث). حمیت از چیزی، ننگ و عار داشتن از آن. (منتهی الارب). غیرت. (غیاث). درد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رشک. (منتهی الارب) (ترجمان) ، در اصطلاح، حمیت عبارتست از آنکه در محافظت ملت یا حرمت از چیزهایی که محافظت از آن واجب بود تهاون ننماید. (نفایس الفنون). محافظت بر حرم و دین از تهمت: بیامدم تا آنچه از... شرط حمیت و فتوت بر من واجبست بادا برسانم. (کلیله و دمنه). از روی مروت وحمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن. (سندبادنامه).
- بی حمیت، بی ننگ و عار:
ببین آن بی حمیت را که هرگز
نخواهد دید روی نیکبختی.
سعدی.
از آن بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردان بریخت.
سعدی.
و گاه بتخفیف آید:
بددل و دزد و جلد و بی حمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند.
ناصرخسرو.
رجوع به حمیت بتخفیف شود.
- حمیت الجاهلیه، ننگ روزگار کافری. (ترجمان عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
استوار از هر چیز. (منتهی الارب). المتین من کل شی ٔ. حتی گویند: تمرحمیت و عسل حمیت. (اقرب الموارد)، بسیار شیرین: تمر حمیت. (منتهی الارب)، شدید: غضب حمیت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)،
{{اسم}} خیک روغن که در آن رب انداخته باشند. (منتهی الارب)، خیک پشمین (مودار) که در آن روغن و عسل و زیتون قرار داده باشند و گفته اند خیک بدون مو برای روغن. (اقرب الموارد). خیکچه یا خیک بی موی بجهت روغن. (منتهی الارب). ج، حمت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
حمیه. پرهیز نمودن. (منتهی الارب) (غیاث) ، حفاظت و نگاه داشتن. (غیاث) (منتخب) (صراح)
لغت نامه دهخدا
(مُ ما)
نعت مفعولی از احماء. تافته. (یادداشت مرحوم دهخدا). آهن تافته شده در آتش. آهن گرم شده در آتش
لغت نامه دهخدا
(حَ یَ)
مخفف حمیّت:
کس چه داند که روسپی زن کیست
در دل کیست شرم و حمیت و چم.
خطیری.
هرگز انگشت بتو بر ننهادستم
که من از مادر باحمیت زادستم.
منوچهری.
با که کردستی این صحبت و این عشرت
بر تن خویش نبود است تراحمیت.
منوچهری.
مرد سخن یافته را در سخن
حملت و هم حمیت و هم قوت است.
ناصرخسرو.
رجوع به حمیّت شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
محمیت. حمیّه. ننگ و عار داشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ می یَ)
حمایت شده. حراست شده: لازالت معموره الاطراف والارکان محمیه الاکناف والبنیان. (سندبادنامه ص 10).
- دولت محمیه، دولت تحت الحمایه
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ دَ / مَ مِ دَ)
ستایش و مدح و ثنا و ذکر خیر و نیک نامی. (ناظم الاطباء). محمده. آنچه بدان ستوده و مدح شوند. ج، محامد. (از اقرب الموارد). خصلتی درخور ستایش. سپاس. حمد. ستودن. خصلت محموده. خصلت ستوده. مقابل مذمت:
غرض مدح و محمدت بودی
وز پی مهر و مکرمت زادی.
مسعودسعد.
بفخر و محمدت و شکر و مدح مستظهر
ز عمر و مملکت و عز و بخت برخوردار.
مسعودسعد.
محمدت خر که روز اقبال است
مکرمت کن که روز امکان است.
مسعودسعد.
- محمدت کردن یا فرمودن، ستایش کردن. ستودن: و ندیدم هیچ خردمند که آن دولت را بر این حزم و احتیاط محمدت کرد. (چهارمقاله). و مالها و غنیمهاء بی اندازه نزدیک هرمز فرستاد و او را محمدتها فرمود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99).
و رجوع به محمده شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گَ دَ)
حالت محو شدن و ابطال و حک و نسخ. (ناظم الاطباء). محوشدگی
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
محرم بودن. محرمی. رازداری: و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... چهارم موضع شناختن راز و وقوف بر محرمیت دوستان. (کلیله و دمنه). رجوع به محرم شود، خویشی. حرام بودگی نکاح به سبب خویشی نزدیک.
- صیغۀ محرمیت، اجرای صیغۀ عقد منقطع میان دختر و مردی تا از راه مصاهرت، مادر دختر و یا دختر مادر بر مردی بیگانه محرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
محماه. رجوع به محماه و احماء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ می ی)
آهن گرم شده. (آنندراج). آهن گرم شده در آتش. تافته. آهن تفته، حمایت کرده شده. نگاهداشته شده، گرفتار تب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
میراننده. (مهذب الاسماء). هر آن کس و هر آنچه سبب میشود مردن را. مهلک و قاتل. (ناظم الاطباء). کشنده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سفاح لقب عبدالله بن محمد بن عبدالله بن عباس که ممیت دولت بنی امیه و اول از خلفای عباسیه است. (منتهی الارب) ، فرزندمرده (مذکر و مؤنث در آن یکسان است). ج، مماویت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). مرگ بخشنده. مقابل محیی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ ی ی)
شیر بیشه. (ناظم الاطباء). اسد. (از اقرب الموارد). شیر که اسد باشد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محیت
تصویر محیت
هشیار: مرد، ناب پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممیت
تصویر ممیت
فرزند مرده میرا ننده خدای بزرگ میراننده، خدای تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
گداخته، شیر از جانوران آهنگداز گرم شده گداخته: حدید محمی، شیر اسد. گرم کننده آهن در آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیت
تصویر حمیت
مروت، غیرت
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده همرازی همدلی محرم بودن: بخلوت خانه سلوت راه یافتند و چون دو هم آواز در پرده محرمیت ساخته چین از پیشانی امانی بگشودند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممیت
تصویر ممیت
((مُ))
میراننده، خدای تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمیت
تصویر حمیت
((حَ یَّ))
مروت، جوانمردی، غیرت، رشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محمدت
تصویر محمدت
((مَ مِ دَ))
ستایش، مدح، ثنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرمیت
تصویر محرمیت
((مَ رَ یَّ))
محرم بودن
فرهنگ فارسی معین
ستایش، تحسین، آفرین
متضاد: نکوهش، ذم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزادگی، آزادمنشی، بزرگواری، بلندهمتی، پایمردی، تعصب، جوانمردی، حریت، رادی، عرق، عصبیت، غیرت، غیرتمندی، فتوت، مروت
متضاد: ناجوانمردی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
میراننده
متضاد: محیی
فرهنگ واژه مترادف متضاد