جدول جو
جدول جو

معنی محلقم - جستجوی لغت در جدول جو

محلقم
(مُ حَ قِ)
خرما که در آن پختگی شروع شده باشد از بن: رطب محلقم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محلق
تصویر محلق
محل پرواز
فرهنگ فارسی عمید
(مِ لَ قَ)
استره. (منتهی الارب). تیغ. موسی. تیغ دلاکی
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لَ قَ)
مؤنث محلّق، یکی محلّق. (منتهی الارب). رجوع به محلق شود، شتران که به شکل حلقه داغ بر آنها کرده باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ قِ)
به معنی حلقان. (منتهی الارب). خرما که دو ثلث آن پخته باشد. رجوع به حلقان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لِ)
کسی که بردبار میگرداند و امر به بردباری می کند. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بردبار گرداننده. (آنندراج). رجوع به تحلیم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
استره. (منتهی الارب). تیغ که بدان موی تراشند. موسی. ستره. (از یادداشت مرحوم دهخدا). استره. (مهذب الاسماء) ، گلیم درشت کانه یحلق الشعر. ج، محالق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لِ)
کسی که می تراشد موی سر خود را. (ناظم الاطباء) : لتدخلن المسجدالحرام ان شاء اﷲ آمنین محلقین رؤوسکم. (قرآن 27/48). رجوع به تحلیق شود
خنور اندک خالی، رطب اندک رسیده، گوسپند لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لَ)
خرما که دو ثلث وی پخته باشد، محلقه یکی، جایی از منی که در آنجا سر تراشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جای سر تراشیدن. (ناظم الاطباء) ، محل پرواز به بالا و دور زدن: چون خسرو از شکارگاه بازآمد، شاهین همت را پرواز داد و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورد. (مرزبان نامه ص 331). رجوع به تحلیق شود، تراشیده شده و سترده شده و مقراض شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تحلیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لَ)
لقب عبدالعزی بن خیثم بن شداد وبدین جهت وی را بدین لقب خوانند که اسبش گونۀ او را به دندان گرفت و جای آن چون حلقه ای برگونه اش جای گرفت و دیگر آنکه تیری به او اصابت کرد و او را با حلقه داغ کردند. (از منتهی الارب). و رجوع به عقدالفریدج 3 ص 303 و ج 6 ص 177 و البیان والتبیین ج 2 ص 22 شود
لغت نامه دهخدا
موی سترده، پرواز رس سر تراش استره گر، نیمه پر، کم رسیده خرما، لاغر: گوسپند استره تیغ سر تراشی - گلیم درشت تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. موی سترده موی تراشیده، خرمایی که ثلث آن پخته باشد، محل پرواز ببالا و دور زدن: چون خسرو از شکار گاه باز آمد شاهین همت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورده... خنور اندک خالی، رطب اندک رسیده، گوسفند لاغر، آنکه موی را خوب بسترد سر تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلق
تصویر محلق
((مِ لَ))
تیغی که بدان موی تراشند، گلیم درشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلق
تصویر محلق
موی سترده، موی تراشیده، خرمایی که ثلث آن پخته باشد، محل پرواز به بالا و دور زدن
فرهنگ فارسی معین