جدول جو
جدول جو

معنی محل - جستجوی لغت در جدول جو

محل
کسی که از احرام خارج شده
تصویری از محل
تصویر محل
فرهنگ فارسی عمید
محل
جا، مکان، محله، کوی
کنایه از موجودی حساب، اعتبار
کنایه از ارزش، مقدار، منزلت، برای مثال محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم / که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی (سعدی۲ - ۵۶۵)
تصویری از محل
تصویر محل
فرهنگ فارسی عمید
محل
(شَ قَ لَ)
فرود آمدن در جایی. (منتهی الارب) (آنندراج). حل. حلول. حلل. (منتهی الارب) ، فرود آوردن کسی را در جایی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
محل
(مَ حِ)
آنکه برافتد چندانکه درمانده گردد. (منتهی الارب). آنکه برانند او را چندانکه درمانده گردد. (آنندراج). آنکه رانده شود و طرد کرده شود چندان که مانده گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محل
(شَص ص)
خشکسال رسیدن زمین و قحطزده شدن آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). قحط سال افتادن، سعایت کردن نزد سلطان. (از منتهی الارب). سعایت کردن از کسی نزد سلطان. (از ناظم الاطباء). مکر کردن و سعایت کردن. (مصادراللغۀ زوزنی). مکر و سعایت کردن. (تاج المصادر بیهقی). رنج دادن کسی را به سعایت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محل
(مَ حَل ل)
جای فرود آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که در آن توقف کنند و سکنی نمایند. (از ناظم الاطباء). آنجا که بدان درآیند. جای درآمدن. درآمدنگاه. جای باش. (یادداشت مرحوم دهخدا). موقف و موضع. مسکن و منزل و مقام. (ناظم الاطباء). جای. جایگاه: در این تن سه قوه است یکی خرد... دیگر خشم... سه دیگر آرزو... و هر یک از این قوتها را محل نفسی دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95).
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبۀ مسعودسعد سلمانند.
مسعودسعد (دیوان ص 121).
عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است.
مسعودسعد.
مر خاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهین محل خاتم.
خاقانی.
خود نیست مرا محل راحت
ترسم که رساندم جراحت.
امیرحسینی سادات.
- محل خبر، در اصطلاح علمای اصول فقه حادثه ای را گویند که خبر درباره آن وارد شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- محل نظر، مقام فکر. (غیاث) (آنندراج).
، در اصطلاح نحویان کوفه، اسم مفعول را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح حکماء منحصر است در هیولی و موضوع. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به حال شود، کنایه از جای اعتراض. (غیاث) (آنندراج) ، زمینه. موقع.
- برمحل، بجا. به مناسبت: سنگ دادن بر محل به از زر دادن بی محل. (از مجموعۀ امثال چ هند).
- محل قابل، زمینۀ مساعد:
محل قابل و آنگه نصیحت قایل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال.
سعدی.
، بنا. عمارت. کوشک. خانه و حولی. (ناظم الاطباء) ، توسعاً (به ذکر محل و ارادۀ حال و مناسبت جای و جایگاه نشستن یا ایستادن کسی در حلقۀ حاضران مجمعی یا مجلس امیری یا بزرگی) قدر و منزلت. (آنندراج). مکان. جاه. رتبت: تا مگر حرمت ترا نگاهدارد که حال و محل تو داند نزدیک من و دست از بودلف بردارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). و آن کسانی که رسیدند بر مقدار و محل و مراتب نواخت می یافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 247). چنانکه تو در خدمت زیادت میکنی ما زیادت نیکوئی و محل و جاه فرمائیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266). عراقی دبیر... بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی و محلی تمام داشت در مجلس این پادشاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139).
طمع ندارم ازین پس ز خلق جاه و محل
مگر ز خالق داد ار خلق، عزوجل.
ناصرخسرو.
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت.
مسعودسعد (دیوان ص 51).
به بارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد.
مسعودسعد.
با محلی چو مهر روزافزون
با سپاهی چو ابر صاعقه بار.
مسعودسعد.
کلک و گفتار تو پیرایۀ فضل است و محل
لفظ و دیدار تو سرمایۀ سمع است و بصر.
سنایی.
هرکه به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگی بود عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). من از محل و درجت خویش فتادم. (کلیله و دمنه).
محل و قدر ترا کردگار کرد افزون
هر آنچه کرد و کند کردگار نیست محال.
سوزنی.
خاقانی خاک درگه تست
او را چه محل که آسمان هم.
خاقانی.
شاه نشناسدت محل گرچه
سخنت زاد سفرۀ سفر است.
خاقانی.
گمراه بود آنکس کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند.
عطار.
وگر گویند آن قدر و محل بین
تو پای روستائی در وحل بین.
سعدی.
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
از این نامورتر محلی مجوی
که خوانندخلقت پسندیده خوی.
سعدی.
- محل داشتن، اهمیت و اعتبار و جاه و مقام داشتن:
عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند.
ابن یمین.
- ، در اصطلاح مالیه، جایی برای هزینه کردن داشتن. اعتبار داشتن. پادار بودن اعتبار هزینه ای یا پرداختی.
- محل سگ نگذاشتن، مطلقا اعتنا نکردن به کسی و او را آدم ندانستن، این تعبیر قدری از ’محل نگذاشتن’ مؤکدتر و مبالغه آمیزتر است. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). او را به اندارۀ یک سگ تلقی کردن (غالباً در جملۀ منفی استعمال شود).
- محل کردن، محل نهادن. محل گذاشتن. اعتنا کردن. توجه به کسی یا کاری کردن.
- محل گذاشتن، اعتنا کردن. اهمیت دادن. محل نهادن.
- محل نکردن به کسی، توجه نکردن و اهمیت ندادن به او. به او بی اعتنائی کردن: مر او را دو برادرزاده بودند سخت فقیر و این عم مالدار و سفله بود و این برادرزادگان را هیچ محل نکردی و هیچ چیز ندادی. (طبری ترجمه بلعمی).
- محل نگذاشتن به کسی یا کسی را، او را به چیزی نشمردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ، در تداول عوام، اعتنا نکردن. بی اعتنایی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی اعتنایی به کسی ی-ا در کاری تغافل کردن. خود را به نفهمی زدن. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده). توقیر و احترام نکردن.
- محل ننهادن، وقع ننهادن. بی اعتنایی کردن. مقامی درخور ندادن کسی را:
بود یک هفته را محل منهید.
خاقانی.
منه آبروی ریا رامحل
که این آب در زیر دارد وحل.
سعدی.
سعدی و عمرو و زید را هیچ محل نمی نهی
وین همه لاف میزنم چون دهل میان تهی.
سعدی.
حکیمان او را محلی ننهادندی که چیزی از نهان وی گویند. (مجمل التواریخ).
- محل نهادن، جایگاه و مقام و مرتبه تعیین کردن: هر یکی را بر قدر او مرتبتی و محلی نهد. (سیاست نامه).
- ، در محل و مقامی درآوردن:
همه دزدان نظم ونثر منند
دزد را چون نهم محل نقاد.
خاقانی.
- محل یافتن، مقام و مرتبه و منزلت پیدا کردن. به مرتبتی رسیدن: صاحب... محل سپاه سالاری یافت. (تاریخ بیهقی).
، پایه. شأن. مکانت:
محل علی گر بدانی همی
بیندیشی از کار و بار علی.
ناصرخسرو.
- پرمحل، والامقام. بزرگ قدر:
دریغ آدمیزادۀ پرمحل
که باشد کالانعام بل هم اضل.
سعدی.
- عالی محل، بلندپایه:
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل.
سعدی.
، مقام. درجه. پایه. مرتبه:
هر چند برآستان کویت
گردون به محل پاسبانیست.
خاقانی.
نگیرد چرخ جز پرمایگان را
که ندهند این محل بی پایگان را.
امیرخسرو دهلوی.
، وقت و هنگام. (ناظم الاطباء). وقت. (آنندراج). فصل و موقع. (ناظم الاطباء).
- بی محل، بی وقت. نابهنگام:
باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه فائده.
صائب.
آغاز عشق از خاطرم بیتابیی سر می زند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر می زند.
ساحری جنابذی (از بهار عجم).
، خطر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ارزش. بها:
سروبالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل، جامۀ جان را که قبا نتوان کرد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
محل
(مُ حُ)
جج محاله. (منتهی الارب). رجوع به محاله شود
لغت نامه دهخدا
محل
(مُ حِل ل)
از حرم بیرون آمده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، شکننده حرمت حرام:رجل محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از احرام بیرون آمده. (از منتهی الارب). مقابل محرم. آنکه محرم نباشد. از احرام بیرون آمده (در مکه). (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به احلال شود، حلال کننده. (از منتهی الارب) ، مردی که ماه حرام یا حرم را حرمت ننهد: رجل محل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مردی که بر هیچ عهدی از عهود نپاید. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرد که هیچ عهد بر خود ندارد: رجل محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، واجب گرداننده. (از منتهی الارب). رجوع به احلال شود، آنکه قتلش حلال (روا) باشد. (از تاج العروس). مقابل محرم، آنکه قتلش حرام باشد. (از ذیل اقرب الموارد) ، گوسپند که چون گیاه بهار خورد شیر فرودآرد: شاه محل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گوسپند بسیار شیر از خوردن گیاه بهاره بعد از آنکه شیرش کم یا خشک شده بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محل
جای فرود آمدن، موقف و موضع، مسکن و منزل و مقام، جایگاه، مکان
تصویری از محل
تصویر محل
فرهنگ لغت هوشیار
محل
((مَ))
خشک سال رسیدن زمین را، قحط زده شدن، سعایت کردن نزد سلطان، رنج دادن کسی را به سعایت، خشک سالی، قحط، مرد بی خبر و بی فایده، مکر، فریب
تصویری از محل
تصویر محل
فرهنگ فارسی معین
محل
((مُ حِ لّ))
از حرم بیرون آینده، مرد شکننده حرمت حرام، مردی که هیچ بر عهده خود ندارد، مردی که ماه حرام یا امر حرام را حرمت ننهد، گوسفند که چون گیاه بهار بخورد شیر فرود آرد
تصویری از محل
تصویر محل
فرهنگ فارسی معین
محل
((مَ حَ لّ))
جا، مکان
تصویری از محل
تصویر محل
فرهنگ فارسی معین
محل
جایگه، جا، جایگاه
تصویری از محل
تصویر محل
فرهنگ واژه فارسی سره
محل
جایگاه، جا، حله، ربع، ماوا، مسکن، مقام، مکان، موقعیت، موضع، نقطه، محلت، کوی، برزن، محله، سرگذر، اعتنا، توجه، موقع، وقت، هنگام، ارز، ارزش، قدر، منزلت، اعتبار، موجودی، فرصت، مجال مهلت، حد، اندازه، مورد 01 تنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محل فیلمبرداری
تصویر محل فیلمبرداری
لوکیشن (Location) یا محل فیلمبرداری در صنعت سینما و تلویزیون به مکان های واقعی که برای فیلمبرداری و تصویربرداری استفاده می شود، اشاره دارد. در مقابل، فیلمبرداری در استودیوها و با استفاده از دکوراسیون ها و صحنه های مصنوعی به عنوان `صحنه داخلی` شناخته می شود.
استفاده از لوکیشن ها می تواند به فیلم ها حس طبیعی تری بدهد، زیرا محیط واقعی که در آن فیلمبرداری صورت می گیرد، می تواند جزئیات و ابعاد بیشتری به تصویر برساند. علاوه بر این، لوکیشن ها می توانند برای ایجاد اتمسفر و محیط خاصی که با داستان و حالت فیلم همخوانی دارد، استفاده شوند.
به عنوان مثال، فیلم هایی که در مکان های واقعی مثل شهرها، جنگل ها، دریاچه ها یا ساختمان های تاریخی فیلمبرداری می شوند، می توانند از لوکیشن های مختلف استفاده کنند تا تجربه بصری بیشتری برای تماشاگران ایجاد کنند.
استفاده از لوکیشن ها نه تنها به دلیل واقعیت و زیبایی طبیعت، بلکه به دلیل اینکه امکان ارائه یک تجربه زنده تر و گوناگون تر به تصویربرداری فراهم می کنند، مورد توجه و استفاده قرار می گیرند.
لوکشین یا موقعیت به محل فیلمبرداری که خارج از استودیو باشد اطلاق میشود. این محل ممکن است داخلی یا خارجی باشد. درگذشته با توجه به سنگینی دوربینهای فیلمبرداری و نیز کنترل بهتر و سریعتر شرایط فیلم، استودیو حرف اول را میزد. معمولا برای فیلمهای مستند از لوکیشنهای واقعی استفاده می شود. پس از نهضت نئورئالیسم ایتالیا وساخت دوربینهای سبک، تدریجا فیلمبرداری در موقعیت واقعی رواج یافت.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از محلی
تصویر محلی
زیور کرده شده، به زیور آراسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلات
تصویر محلات
محله ها، قسمتهایی از شهر با چندین خیابان، کوچه ها و مغازه ها، کوی ها، برزن ها، جمع واژۀ محله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
پنبه ای که آن را از پنبه دانه جدا کرده باشند، حلاجی شده، پنبۀ زده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمحل
تصویر تمحل
مکر کردن، فریفتن، چاره جویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محله
تصویر محله
قسمتی از شهر با چندین خیابان، کوچه و مغازه، کوی، برزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلی
تصویر محلی
مربوط به یک محل خاص مثلاً ترانۀ محلی، از مردم محل، بومی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ حَ)
فریبنده تر. خادع تر.
- امثال:
امحل من الترهات.
امحل من بکاء علی رسم.
امحل من تسلیم علی طلل.
امحل من تعقاد الرتم.
امحل من حدیث خرافه. (از مجمع الامثال) ، ریخ زننده در جامه، بسیار پلیدی اندازندۀ عاجز که حبس آن نتواند، مرد بی ختنه، تیره رنگ، مردی که پهلوی خود را بخاک آلاید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کفتار تیره رنگ یا کفتار کلان شکم یا کفتاری که بر اندامش خجکها از سرگین خود دارد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- امثال:
ما الضبعان الامدر من انسان با غدر، بعضی از مردم شرورترند از کفتار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ حِلْ لَ)
حیلت کردن. (تاج المصادر بیهقی). مکر نمودن وفریفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مکر و حیله نمودن، خواستن چیزی را به حیله و تکلف. (از اقرب الموارد) : طوفانی برخاست در مخایض و چون از تمحل قوت و علوفه عاجز ماندند... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 266) ، تکلف نمودن در حق کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نقد کردن دراهم را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محلی
تصویر محلی
جلا داده شده، آراسته شده و زینت داده شده، وصف کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محله
تصویر محله
کوی، برزن، قسمتی از قسمتهای شهری یا قریه ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوله
تصویر محلوله
محلوله در فارسی مونث محلول آبیده مونث محلول جمع محلولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمحل
تصویر تمحل
فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمحل
تصویر تمحل
((تَ مَ حُّ))
حیله کردن، کسی را به تکلف انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محله
تصویر محله
کوی، برزن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محلول
تصویر محلول
گمیزه، آبگونه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محل صدور
تصویر محل صدور
برونگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محل تولد
تصویر محل تولد
زادبوم، زادگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محل تلاقی
تصویر محل تلاقی
پیوندگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محل اکتشاف
تصویر محل اکتشاف
یافتگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محلی
تصویر محلی
برزنی، بومی
فرهنگ واژه فارسی سره