جدول جو
جدول جو

معنی محقره - جستجوی لغت در جدول جو

محقره
(مُ حَ ق قَ رَ)
مؤنث محقر. رجوع به محقر شود
لغت نامه دهخدا
محقره
محقره در فارسی مونث محقر: ریزه خوار مونث محقر جمع محقرات
تصویری از محقره
تصویر محقره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محبره
تصویر محبره
مرکب دان، دوات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرقه
تصویر محرقه
تیفوس، محرق
فرهنگ فارسی عمید
(مَ بَ رَ)
محبره. دوات. سیاهی دان. دویت. مرکب دان. ج، محابر:
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صدکتاب و تهی کرد محبره.
ناصرخسرو.
نسخۀ مکرش تمام ناید اگر من
محبره سازم یکی چو چاه زباله.
ناصرخسرو.
متاع و اثاث طالب علمان که آن ورقی چند باشد و محبره و قلمدان بدوش و آغوش از آن بیت الاحزان بیرون کشید. (ترجمه محاسن اصفهان ص 3)
سبب شادی و فراخی عیش. (ناظم الاطباء). النساء محبره، ای مظنه للحبور و السرور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ قَ)
مؤنث محرق. رجوع به محرق شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
محقره. رجوع به محقره شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ رَ)
محفار. محفر. بیل و آنچه بدان کنند. (منتهی الارب). بیل و کلنگ و آنچه بدان کنند. محفره. ج، محافر. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ فَ)
حزر. اندازه کردن چیزی را که چند است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ قَ)
مؤنث محرق. محرقه. رجوع به محرق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ قَ)
محل سوختن. سوختن جای:
از تکبر جمله اندرتفرقه
مرده از جان زنده اندر محرقه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ لَ)
کشت زار. ج، محاقل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ رَ)
حصار. نوعی از پالان شتر، پالان خرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ رَ)
هر آنچه پینو و قروت را بر وی نهاده در آفتاب خشک کنند. (منتهی الارب). هر چیزی که کشک و پینو را درروی آن گذاشته در آفتاب خشک کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُحَرْ رَ رَ)
مؤنث محرّر. زن آزاده شده
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ رَ)
مؤنث محرر. نویسنده و تحریرکننده زن. کاتبه. ج، محررات، زن آزادکننده
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بَ رَ)
مؤنث محبر، شاه محبره، گوسپندی که در چشمش نقطه های سیاه و سفید باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بَ رَ)
المحبره، قصیده ای است نونیه. رجوع شود برای وصف آن بعنوان ’الالفیهالمحبره’ در الذریعه (ج 2 ص 298). (یادداشتهای قزوینی ج 3 ص 285)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ / رِ)
جعبه که در آن اسباب تحریر و قلم و دوات و کاغذ و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء). مداددان. ج، محابر. (مهذب الاسماء). حبردان، در تداول زنان، صندوقچه. جعبه. مجری. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَقْ قِ قَ)
مؤنث محقق. رجوع به محقق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ نَ)
ابزاری که بدان حقنه می کنند. (ناظم الاطباء). دستور. شیشۀ اماله. (یادداشت مرحوم دهخدا). ایریگاتور: اگر قرحه کهن بود، نخست رحم بباید شست به ماءالعسل به محقنه و زراقه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ رَ)
جاروب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
حروف محقوره، حروف محقوره یا حروف قلقله عبارتند از ’ق، ج، ط، د، ب’ و سبب تسمیه آن است که در حال وقف بر روی مواضع آنها فشار آورند و این حروف در دو کلمه ’جد قطب’ جمعند. (از تاج العروس) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معقره
تصویر معقره
گزدمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسره
تصویر محسره
جاروب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محققه
تصویر محققه
مونث محقق جمع محققات. مونث محقق جمع محققات
فرهنگ لغت هوشیار
مونث محرر زن آزاد شده جمع محررات. مونث محرر زن نویسنده کاتبه جمع محررات
فرهنگ لغت هوشیار
محرقه در فارسی مونث محرق - و - آتشگیره محرقه در فارسی مونث محرق - و - گرمه نا خوشی (گویش گیلکی) شپگز مونث محرق، قربانی سوخته، آتشگیره. مونث محرق، تیفوس
فرهنگ لغت هوشیار
خرمشهر نام شهری است خونین شهر محمره در فارسی: سرخ جامگان از خرم دینان مونث محمر، ادویه ای که در تماس با جلد بدن موجب تحریک و سرخی آن ناحیه بشوند ادویه ای که نقطه مالیده شده به پوست را تحریک کنند و سبب اتساع عروق آن ناحیه بشوند و بالنتیجه تولید سرخی نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبره
تصویر محبره
مرکب دان
فرهنگ لغت هوشیار
محاره در فارسی: کاهش، باز گشتگاه، پیوند دوش، شسن صدف، شسنی استخوان شسنی، اندک، مغاک گوش نقصان کاهش، جای بازگشت، اندرون گوش، پیوند کتف، صدف، هر استخوان که مانند صدف باشد، اندک مقابل فراوان: بنگر بزمین و سپاه دشمن کان هست فراوان و این محاره. (عثمان مختاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقره
تصویر مبقره
راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبره
تصویر محبره
((مَ بَ رِ))
دوات و مرکب دان، جمع محابر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرقه
تصویر محرقه
((مُ رِ قَ))
آتشگیره، بیماری تیفوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاره
تصویر محاره
((مَ رَ یا رِ))
نقصان، کاهش، جای بازگشت، اندرون، پیوند کتف، صدف، اندک
فرهنگ فارسی معین