جدول جو
جدول جو

معنی محضض - جستجوی لغت در جدول جو

محضض
(مُحَضْ ضِ)
برانگیزنده کسی را بر جنگ. (آنندراج) (از منتهی الارب). برانگیزاننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محضض
(مُ حَضْ ضَ)
طلا (طلی) کرده شده به حضض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محرض
تصویر محرض
تحریک کننده، برانگیزاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفضض
تصویر مفضض
سیم اندود شده، آب نقره داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محضر
تصویر محضر
جای حضور، کنایه از درگاه، جای نوشتن اسناد و احکام، دفتر ثبت اسناد، دفترخانه، سجل، فتوا نامه، گواهی نامه
محضر نوشتن: گواهی نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ)
سرگشته و آشفته از عشق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
حضور. (غیاث) (ناظم الاطباء). حاضر شدن. (آنندراج) ، وقت حاضر آمدن. (غیاث). هنگام حاضر شدن. (ناظم الاطباء) ، جای بازگشتن به آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جای حاضر آمدن. (غیاث). جای حاضر شدن. (ناظم الاطباء). محل حضور. پیشگاه. آستان:
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما.
منوچهری.
هر ساله از بابت اوقاف و زکوات و اخماس و سهم امام و مظالم و امثالها قریب دویست هزارتومان به محضر اطهر او ایصال میداشتند. (المآثر و الاّثار ص 137).
- بدمحضر، که مجلس و محفلی ناخوش و سرد و گران و پر از غیبت کسان دارد:
نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن
مر مرابندۀ یکی نادان بدمحضر کنی.
ناصرخسرو.
چون تو بسی به بحر و بر افکنده است
این صعب دیو جاهل بدمحضر.
ناصرخسرو.
- حسن المحضر، آنکه غایبان را به نیکی یاد کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوش محضر. که مجلس اوگرم و خوش و فرح انگیز و مایۀ انبساط است.
- خوش محضر، نکومحضر. نیک محضر. رجوع به نیک محضر شود.
- در محضر، در حضور. در خدمت. (ناظم الاطباء).
- نکومحضر، نیک محضر. خوش محضر:
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران.
منوچهری.
- نیک محضر، نکومحضر. خوش محضر. که غایب را به نیکی یاد کند. خوش مشرب که محفلی و مجلسی خوش و گرم و باانبساط دارد.
، توسعاً دنیا:
هر بد و نیکی که در این محضرند
رنگ پذیرندۀ یکدیگرند.
نظامی.
، سجل قاضی. (غیاث) (ناظم الاطباء). سجل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه قاضی دعوای مترافعین را در آن مفصل بنویسد اما قضاوتی که درباره آنها نموده است در آن ثبت نکرده و فقط برای تذکر نوشته باشد. (از تعریفات). ورقۀ ثبت اظهارات اصحاب دعوی. به معنای سجل، ورقه ای است که شرح حضور متخاصمین نزد قاضی روی آن نوشته شود. از قبیل گفتگوی طرفین از اقرار یا انکار و حکم بشاهدیا نکول بر وجهی که پس از ختم دعوی برای هیچیک از مخاصمین اشتباهی رخ ندهد. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، شاهد. گواه:
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم.
خاقانی.
، در عرف نوشته ای را گویند که برای اثبات دعوی به مهر اهالی و موالی رسانند و با لفظ کردن و ساختن و درست کردن و سرانجام دادن مستعمل است. (آنندراج). چک که برای اثبات دعوی به مهر و گواهی جمعی رسانند. سجل. (یادداشت مرحوم دهخدا). فتوی نامه. گواهی نامه. استشهاد. صورت مجلس:
در آن محضر اژدهاناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.
فردوسی.
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا.
فردوسی.
همه محضر ما به پیمان تو
بدرید و پیچد ز فرمان تو.
فردوسی.
نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه.
منوچهری (دیوان ص 225).
و رسولان همی شدند و همی آمدند و محضر همی نبشتند و سوگندها همی خوردند و عهده همی گرفتند. (تاریخ سیستان). قاضی مکران را با رئیس و چند تن از صلحا و اعیان رعیت به درگاه فرستاد و نامه هاو محضرها که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی ص 242). این نامه را سلطان بخواند و بر محضر واقف گشت. (تاریخ بیهقی ص 547). و بچهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر ابوالسوار نهادم بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم... اما چرا راستی باید گفت که چهار ماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول تا از تو آن راست قبول کنند. (منتخب قابوسنامه ص 46).
گفتم که کنون آن شجر و دست چگونه ست
آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر.
ناصرخسرو.
چرخ نه ای محضر نیکی پسند
نیک دراندیش ز چرخ بلند.
نظامی.
محضر کنم که او ظفر دین مصطفی است
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است.
خاقانی.
پیش درگاهش میان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان.
خاقانی.
از خط کردگار ملک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش.
خاقانی.
- محضر بر آب نوشتن، مثل نقل بر آب نوشتن، کنایه از حرکت لغو و بیفایده کردن باشد. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 292).
- محضر بستن، محضر کردن. محضر نوشتن:
پیران قبیله نیز یکسر
بستند بر این مراد محضر.
نظامی.
و در روزگار القادر باﷲ عقد محضری بستند. (جهانگشای جوینی).
- محضر خواستن، فتوی نامه و گواهی نامه خواستن: بنده از ملامت ترسید و از ایشان محضری خواست عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند و بنده فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 546).
- محضر دادن، فتوی دادن. گواهی دادن:
به خون خویش سرانجام میدهد محضر
سیه دلی که چو طاووس در خودآرایی است.
صائب.
- محضر ساختن، محضر نوشتن. استشهاد نوشتن. گواهی گروهی راجمع کردن: محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخنها گفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 24). آن قوم که محضر ساختند رفتند. (تاریخ بیهقی ص 24). و آن کسان که آن محضرها ساختند ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 24).
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند.
خاقانی.
- محضر کردن، محضر ساختن. محضر نوشتن. شهادتنامه نوشتن جمعی در امری. فتوی دادن. ترتیب دادن گواهی نامه: درحال از گنجه قاصدی فرستادم به گرگان و محضری فرمودم کردن به شهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول. (منتخب قابوسنامه ص 46).
شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه
بر بی نظیری من کردند حاج محضر.
خاقانی.
محضر کنم که او ظفر دین مصطفی است
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است.
خاقانی.
- محضر نوشتن، محضر کردن. نوشتن محضر. استشهاد نوشتن:
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت.
فردوسی.
مه و خورشید سالاران گردون اندر این بیعت
نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها.
منوچهری.
به انواع مکاید تمسک می ساخت تا محضری بر اعتزال او نبشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 432).
عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک
بر بندگی شاه نبشتند محضرش.
خاقانی.
تا محضر نصرتت نوشتند
آوازه شکست دیگران را.
خاقانی.
، چک که برای اثبات دعوی به مهر و گواهی اهالی و موالی رسانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، صک که معرب چک باشد. نوشتۀاقرار به دریافت مال و غیره. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، جایی که حاکم شرع در آن به امور مردم رسیدگی کند.
- محضر شرع، محکمۀ شرع.
، دفترخانه. محل نوشتن اسناد شرعیه و عرفیه و ثبت معاملات رسمی و ازدواج و طلاق. دفترخانه که به جای محاکم شرع سابق است که با نظام خاص و برحسب مقررات و موازین قانونی در نقاط مختلف کشور تأسیس می شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ)
آتش کاو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استام. مسعر. محضب. محضاء. محضاج، مائل ازراه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چوبی که گازر به جامه زند هنگام شستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ)
چوب آتش کاو. (منتهی الارب). کله کسو. محضاء. محضاج. محضاء. استام. مسعر، تابه که در آن گوشت بریان کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
اشنان دان و ظرفی که در آن اشنان می ریزند. (ناظم الاطباء). محرضه. رجوع به محرضه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
نعت فاعلی از احراض. بیماری گدازنده مرد را چنانکه نزدیک به مرگ رساند، کسی که پدر فرزند ناخلف گردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ)
آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که برخاستن نتواند. زمین گیر. زمن. حرض. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ)
برآغالنده و گرم کننده کسی را بر چیزی. (از منتهی الارب). برآغالاننده و تحریک کننده و به هیجان آورنده. (ناظم الاطباء). داعی. محرک. مشوق: و بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه ص 9). چون از ارتکاب منکرات و محظورات مانع و زاجری ندیدند و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاءآثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه. (جهانگشای جوینی) ، خریدار اشنان با همه بضاعت خود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رنگ کننده جامه با زعفران. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ / ضِ)
جای بچه برآوردن مرغان. ج، محاضن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جمع واژۀ محض، شیر خالص بی آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَرْ)
حیض. محیض. بی نمازی شدن زن. (منتهی الارب) (از تاج المصادربیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
چوبی که عسل بدان بیرون کنند و یا زنبوران را بدان رانند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). انگبین کاو، کمان نداف. ج، محابض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آهن حلاج. مشتۀ حلاج. دستیانۀ حلاج. (مهذب الاسماء). مندف
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وِ)
حوض سازنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
احضارکننده. که احضار کند، گرزبردار. عصابردار، سرهنگ و آردل، آنکه به نزد قاضی کسی را میطلبد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آتش کاو. (منتهی الارب) (آنندراج). محضاء. محضاء. محضاج. محضب. کله کسو. استام. مسعر، کورۀ ساخته شده از گل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
ذلیل کننده. خوارکننده، نکوهنده. (ناظم الاطباء). عیب کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، آنکه حق کسی را ببرد. (ناظم الاطباء). برندۀ حق. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
مؤنث محض. رجوع به محض شود، زن خالص نسب. (ناظم الاطباء).
- فضه محضه، سیم بی آمیغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فَ)
زمین بسیارخشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فِ)
کسی که از دست چیزی را می اندازد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
جائی که گیاه شور و تلخ رویاند. (ناظم الاطباء). محمضه
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفضض
تصویر مفضض
نکره اندود سیم اندود نقره اندود شده سیم اندود، آب نقره داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضب
تصویر محضب
ماهی تابه، آتشکاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضر
تصویر محضر
حضور، وقت حاضر آمدن، پیشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
ور غلاننده بر جنگ انگیزنده ور غلانیده بر جنگ انگیخته، دلگداخته، زمین خورده نیمه مرده از پا در آمده آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که نتواند برخیزد، بر انگیخته شده ورغلانیده جمع محرضین. تحریک کننده ورغلاننده مشوق: بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم، جمع محرضین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاض
تصویر محاض
جمع محض، شیرهای ناب شیرهای بی آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفضض
تصویر مفضض
((مُ فَ ضَّ))
نقره اندود شده، سیم اندود، آب نقره داده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محضر
تصویر محضر
محل حضور، دفتر ثبت اسناد، جمع محاضر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرض
تصویر محرض
((مُ حَ رِّ))
تحریک کننده، ورغلاننده، مشوق، جمع محرضین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرض
تصویر محرض
آن که از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که نتواند برخیزد، برانگیخته شده، ورغلانیده، جمع محرضین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محضر
تصویر محضر
پیشگاه، دفترخانه
فرهنگ واژه فارسی سره