جدول جو
جدول جو

معنی محرزق - جستجوی لغت در جدول جو

محرزق
(مُ حَ زَ)
در تنگی و در بند مانده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). محبوس و مسجون. محزرق. و هوالمضیق علیه المحبوس. مهرزق. (از المعرب جوالیقی ص 116)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محرق
تصویر محرق
سوزاننده، آنچه سبب تشنگی شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرق
تصویر محرق
سوزاننده، سوزان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرز
تصویر محرز
مسلّم، قطعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرق
تصویر محرق
سوخته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ)
نعت مفعولی از احراز. فراهم آورده. جمعکرده شده. جمعکرده، پناه داده، به دست آورده، آنچه صاحب و دارنده اش آن را تباه شده بشمار نیاورد. (از اقرب الموارد) ، قطعی. مسلم، مالی در دست دیگری که دسترسی بدان ممنوع باشد، خواه مانع خانه باشد یا نگهبان. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
سوهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْرِ)
نیک سوزاننده به آتش. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوزاننده.
- پتاس محرق، رجوع به پطاس محرق شود.
- سود محرق، ئیدرات سدیم را گویند که یکی از قلیائیات قوی است و فرمول شیمیائی آن NaoH است. در صنعت مورد استعمال فراوان دارد و در صابون سازی به کار میرود.
، هر چه سبب شود تشنگی را. (ناظم الاطباء). چراگاه که تشنه گرداند شتران را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ)
لقب عمرو بن هند بدان جهت که صد کس را از بنی تمیم سوخته بود. (منتهی الارب). رجوع به عمرو و الاعلام زرکلی ج 3 ص 838 شود
لقب ابن نعمان بن منذر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ)
ماء محرق، آب جوش داده به آتش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُرِ)
نعت فاعلی از احراز. کسی که گرد می آورد مزد را و سود می برد و برخورداری میکند از آن. (ناظم الاطباء). گردآورنده و گیرندۀ مزد. (آنندراج) ، استوارکننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، آگاه و هوشیار، پرهیزگار. (ناظم الاطباء). بازدارندۀ فرج از زنا، جای پناه دهنده و در حرز کننده، بسیار نگاهدارنده. (آنندراج) ، مکان محرز، جای امن و امان. (ناظم الاطباء). مکان حریز. جای استوار
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
نیک سوخته شده به آتش. (از منتهی الارب). مشتعل و افروخته. (ناظم الاطباء). سوزانیده شده. (غیاث). سوخته شده. (ناظم الاطباء) :
دیو دزدانه سوی گردون رود
از شهاب او محرق و مطعون شود.
مولوی (مثنوی ص 244).
- رصاص محرق، ارزیز سوخته. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ زَ)
بندی. (منتهی الارب). محبوس. (از المعرب جوالیقی ص 116) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
هر چیز که سبب شود سوزانیدن و افروختن آتش را مانند برق و صاعقه. (ناظم الاطباء) :
این هجو را جواب کن ار مرد شاعری
ای تو و شعرت ازدر محراق و محرقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ زَ)
مؤنث محرز. رجوع به محرز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ زَ)
زن پاکدامن و پارسا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ)
دهی است از دهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان خرمشهر در خوزستان با 1700 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محمد بن محمد بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب (ع) ، معروف به محروق که مقبره اش در بیرون شهر نیشابور (حد جنوب شرقی شهر) واقع است. بنای یادبود آرامگاه عمر خیام در مجاورت این امام زاده است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام کوهی در راه مکه. گویند چون شیطان در آن کوه میرسد چهل روز در حبس می ماند:
کوه محروق آنکه همچون زر بشفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجه حبس خذلان دیده اند.
خاقانی (دیوان ص 98)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ رَ)
در تنگی و بند مانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ)
نعت فاعلی از تحریز. پناه دهنده جای، استوارگردانندۀ جای. (از منتهی الارب) ، بسیار نگهدارنده. (آنندراج) ، نگهبان هوشیار و عاقبت اندیش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
نیک سوزاننده به آتش. (از منتهی الارب). سوزاننده. سوزنده: بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران. (سندبادنامه ص 189).
گر ترش روی است آن دی مشفق است
صیف خندان است اما محرق است.
مولوی.
، حریقه سازنده، اذیت رساننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محرق
تصویر محرق
نیک سوزاننده به آتش
فرهنگ لغت هوشیار
گرد آورنده، گیرنده مزد، پناه دهنده، استوار کننده فراهم، پناه یافته، دریافت مزد گرفته، استوار درست فراهم آورده جمع کرده، پناه داده، بدست آورده، مسلم قطعی: وقوع این جرم محرز است. احراز کننده گرد آورنده، پناهگاه دهنده در حرز کننده، استوار کننده جمع محرزین. نگاه دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرزه
تصویر محرزه
مونث محرز. مونث محرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محروق
تصویر محروق
آتش گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرق
تصویر محرق
((مُ حَ رَّ))
سوخته شده، آب جوش داده به آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرز
تصویر محرز
((مُ رِ))
احراز کننده، گرد آورنده، پناهگاه دهنده، در حرز کننده، استوار کننده، جمع محرزین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرز
تصویر محرز
((مُ رَ))
گرفته شده، به دست آورده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرق
تصویر محرق
((مُ حَ رِ))
نیک سوزاننده به آتش، آن چه موجب تشنگی گردد، دوایی را گویند که پس از مالیدن بر روی پوست بدن ایجاد سوزش و تحریک شدید کند، مانند، فرفیون، خردل و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرق
تصویر محرق
((مُ رِ))
سوزاننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محروق
تصویر محروق
((مَ))
سوخته شده، افروخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرز
تصویر محرز
آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره
آشکار، احرازشده، ثابت، متقن، محقق، مسلم، معلوم، واضح، قطعی
فرهنگ واژه مترادف متضاد