جدول جو
جدول جو

معنی محذوق - جستجوی لغت در جدول جو

محذوق
(مَ)
نعت مفعولی از حذق و حذاقه. بریده شده یا کشیده شده برای بریدن. حذیق. رجوع به حذق شود
لغت نامه دهخدا
محذوق
بریده شده
تصویری از محذوق
تصویر محذوق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محذور
تصویر محذور
گرفتاری، مشکل، آنچه از آن می ترسند و حذر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محذوف
تصویر محذوف
حذف شده، در علوم ادبی در علم عروض ویژگی زحافی که هجای بلند آخر آن حذف شده و در مفاعیلن، فاعلاتن و مفعولن که به ترتیب فعولن، فاعلن و فعولن حاصل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محقوق
تصویر محقوق
تحقیق شده، یقین شده
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، سازوار، بابت، خورند، صالح، اندرخور، خورا، شایگان، فرزام، ارزانی، شایان، مناسب، باب، فراخور، مستحقّ
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نعت است از حوق. (منتهی الارب). روفته شده و مالیده شده و نرم و هموار و املس ساخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به حوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام کوهی در راه مکه. گویند چون شیطان در آن کوه میرسد چهل روز در حبس می ماند:
کوه محروق آنکه همچون زر بشفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجه حبس خذلان دیده اند.
خاقانی (دیوان ص 98)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ)
احوق. (منتهی الارب). آنکه مهرۀ نرۀ وی کلان باشد. ذکر محوق، عظیم. (مهذب الاسماء) ، گرد کرده شده و نرم و هموار شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چشیده شده. (یادداشت مؤلف).
- مذوقات، چشیده ها. (فرهنگ فارسی معین). مقابل مبصرات و مسموعات و مشمومات و ملموسات. (یادداشت مؤلف).
، مذیق، شیر آمیخته با آب. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زیرک سار شدن. (دهار). زیرک سار شدن در کاری. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) ، سخت ترش شدن. (تاج المصادر بیهقی). حذوق خل ّ، حذق خل، سخت ترش شدن سرکه. (منتهی الارب) ، حذوق رباط در دست گوسفند، نشان گذاشتن رسن بر دست او، حذوق خل ّ دهان را، گزیدن. گزیدن تیزی ترشی سرکه دهان را. رجوع به حذق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شیر آب آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حماق زده. (منتهی الارب). گرفتار بیماری حماق و چیچک. (ناظم الاطباء). آبله برآمده. جوش چیچک بر اندام آمده
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مردی احمق شده. (مهذب الاسماء). حبق. گول
لغت نامه دهخدا
(مُ تَذَوْ وِ)
پاره پاره چشنده چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که کم کم می چشد چیزی را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تذوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حذف شده. بریده شده. (آنندراج). کاسته شده. افکنده. انداخته شده. (منتهی الارب). افتاده. فکنده. انداخته. بینداخته. ساقط، اسب محذوف الذنب، دم بریده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خیک. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح علم عروض) رکنی که از آخر آن سبب خفیف که دو حرف باشد انداخته باشند چون از مفاعلین، لن بیندازند مفاعی بماند فعولن بجای آن نهند. (غیاث). جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. (المعجم ص 52). در اصطلاح عروضیان رکنی که از آخر آن سبب خفیف افکنده باشند مانند فعولن از مفاعلین و فاعلا از فاعلاتن و مانند آن. (منتهی الارب) ، نزد شعرا کلمه ای را گویند که چون آن را از عروض و ضرب بیفکنی معنی شعر ناقص نگردد و آنچه ماند بحری دیگر شود به لفظ و معنی راست. مثال:
گلنار به رخ داری شکر به لبان داری
صد نقش در این داری صد نقش در آن داری.
این از بحر هزج اخرب است و اگر کلمه داری را از آخر هر دو مصراع دور کنی، وزن رباعی به دست آید:
گلنار به رخ دارای شکر به لبان
صد نقش در این داری صد نقش در آن.
(از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محمد بن محمد بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب (ع) ، معروف به محروق که مقبره اش در بیرون شهر نیشابور (حد جنوب شرقی شهر) واقع است. بنای یادبود آرامگاه عمر خیام در مجاورت این امام زاده است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابریق محزوق العنق، آبدستان تنگ گلوگاه تنگ گردن. (از منتهی الارب) (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لایق. درخور. اندرخور. زیبا. سزاوار، یقال هو محقوق به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، محقوقون. (مهذب الاسماء) : عفریتی آدمی وش محقوق اخیار و موثوق اشرار. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، راست و درست کرده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
موی سترده. (آنندراج). تراشیده شده. (ناظم الاطباء). روت. (یادداشت مرحوم دهخدا). حلیق. (منتهی الارب). رجوع به حلیق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از محروق
تصویر محروق
آتش گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
چشیده چشیده شده چشیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
ترسناک، در یاد داشت های استاد محمد قزوینی آمده است که این واژه برابر است با (مانع) یا بازدارنده در پارسی استاد افزوده اند: (بعضی از نادانان غیر مانوس بکتب عربی گمان کرده اند که محذور را باید محظور نوشت محظور بکلی مورد استعمال دیگری دارد)، در (غیاث اللغات) محذور تنها برابر است با: آنچه از آن ترسیده شود که آن را از (منتخب اللغات) بر گرفته در فرهنگ عربی - فارسی لاروس نیز به همین گونه آمده و گواه از نپی (قران مجید) است، ان عذاب ربک کان محذورا واژه (محظور) در (منتخب اللغات) و در (غیاث اللغات) آمده است: (محظور حرام کرده شده و منع کرده شده) در (فرهنگ آنندراج) نیز (محظور) برابر است با (حرام) چنان که در (متنهی الارب) آمده در فرهنگ عربی به فارسی لاروس واژه (محظور) برابر است با (ممنوع) و (حرام) آنچه از آن پرهیز کنند دور شده پرهیز شده، مانع. توضیح رای محذور فی ذلک مع قصد المبالغه. مقصود استعمال این کلمه است در امثال این موارد که تقریبا درست بمعنی مانع است و با ذال است نه با ظاء یعنی محظور چنانکه بعضی از نادانان غیر مانوس بکتب عربی گمان کرده اند و در امثال این موارد محظور همیشه می نویسند و حال آنکه محظور بکلی مورد استعمال دیگری دارد، مشقت رنجها جمع محذورات
فرهنگ لغت هوشیار
کاسته، بریده دم بریده، خیک حذف شده کاسته بریده شده، اسب دم بریده، جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. چون از مفاعیلن لن بیندازی مفاعی بماند فعولن بجای آن بنهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوق
تصویر محلوق
موی سترده موی سترده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوق
تصویر محلوق
((مَ))
موی سترده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محذور
تصویر محذور
((مَ))
پرهیز شده، آنچه که از آن دوری کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محذوف
تصویر محذوف
((مَ))
حذف شده، انداخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محروق
تصویر محروق
((مَ))
سوخته شده، افروخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
((مَ))
چشیده شده
فرهنگ فارسی معین
افتاده، زدوده، سترده، حذف شده، حذف، محو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرهیزشده، حذرشده، مانع، گرفتاری، مشکل
فرهنگ واژه مترادف متضاد