جدول جو
جدول جو

معنی محدث - جستجوی لغت در جدول جو

محدث
(پسرانه)
گوینده سخن، آنکه احادیث پیشوایان دینی را بیان می کند
تصویری از محدث
تصویر محدث
فرهنگ نامهای ایرانی
محدث
کسی که حدیث نقل کند، کسی که سخنان پیغمبر را روایت کند، عالم به علم حدیث
تصویری از محدث
تصویر محدث
فرهنگ فارسی عمید
محدث
مقابل قدیم
در فلسفه چیزی که تازه پیدا شده
در فقه ویژگی آنچه در کتاب، سنت و اجماع معروف نباشد
تصویری از محدث
تصویر محدث
فرهنگ فارسی عمید
محدث
(مُ حَدْ دَ)
نعت مفعولی از تحدیث.آنکه حدس و گمان وی راستین باشد گوئی که آنچه که گمان برده است به وی الهام شده. (از اقرب الموارد). مرد راست گمان. (ناظم الاطباء). صاحب کشاف گوید: در حاشیۀ مشکوه است که محدث صادق الظن را نامند که گوئی از ملأ اعلا او را الهام میرسد که به حقیقت امر تحدیث کند و در ترجمه مشکوه گفته که محدث به معنی ملهم است گویا به وی تحدیث کرده میشود و خبر داده میشود. نزد محدثین کسی را گویند که به الهام ربانی چندان ملهم باشد که نسبت به هر چه رأی و اندیشه در خاطرش خطور کند مصیب واقع شود و گوئی این اصابت رأی و ذهن وقاد از عالم ملکوت بر صفحۀ دلش مرتسم گشته است. سیدشریف در مجمع البحار گفته کسی که در دل وی سخنی انداخته شده است پس خبر میدهد به آن به حدس و فراست و برخی گفته اند چون ظن کند به چیزی صواب بود گویا حدیث کرده شده است به وی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنکه هر چه بیندیشد چنان آید. (مهذب الاسماء). راست گمان و از آن است حدیث قد کان فی الامم محدثون فان یکن فی امتی فعمر بن الخطاب. (منتهی الارب)، صاحب فراست و بصیرت در نقل حدیث، سخنگوی راست و دیندار. (ناظم الاطباء)، مردی محدث. مردی از متأخرین یعنی نه از قدما. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوآمده: و یعطی منه (حب الخروع) من احدی عشره حبه الی سبع عشره حبه علی رأی القدماء و اما علی رأی المحدثین فاحدی عشره فقط. (ابن البیطار)، در اصطلاح نحویین به معنای مسند است، همچنانکه محدث عنه مسندالیه باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
محدث
(مُ حَدْ دِ)
نعت فاعلی از تحدیث. سخن گوینده. (از منتهی الارب). حدیث کننده:
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دستها بخایند چو نیشکربه دندان.
سعدی.
، گزارنده. حدیث کننده. راوی حدیث. آنکه نقل حدیث کند از پیغامبر و جزاو. حدیث دان. دانندۀ علم حدیث و اخبار نبوی. (آنندراج). راوی. بیان کننده و جمعکننده احادیث نبوی و تألیف کننده آن احادیث و معتمد در نقل حدیث. (ناظم الاطباء). در اصطلاح، بنابر آنچه عراقی گفته کسی است که بنویسد و بخواند و بشنود و نیک فراگوش دارد و به شهرها و ولایات مسافرت کند برای فراگرفتن و جمعآوری احادیث پیغمبر و کتب اصول حدیث را به دست آورد و بر پاره ای کتب تعلیقات نوشته باشد و مسندها و سایر کتب را از علل و تواریخ کاملاً بررسی کرده باشد و من حیث المجموع قریب یکهزار جلد کتاب حدیث را به دقت دیده باشد وبرخی گویند محدث کسی است که حدیث را به روایت فراگیرد و به درایت مورد اعتنا قرار دهد، تحمل الحدیث روایهً و اعتنی به درایهً. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
ای محدث از خطاب و از خطوب
درگذشتم آهن سردی مکوب.
مولوی.
، ناقل و مورخ. (ناظم الاطباء). راوی شعر و اخبار. ظریف. ندیم. قصه گوی. سمرگوی: خادمی برآمد و محدث خواست ابواحمد برخاست چون او به خرگاه امیر رسید حدیثی آغاز کرد... امیر آواز احمد بشنوید بیگانه پوشیده نگاه کرد مردی را دید، هیچ نگفت تا حدیث تمام کرد سخت سره و نغز قصه ای بود. (تاریخ بیهقی ص 122). مردی که وی را محدث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود. تا هم خدمت محدثی کردی وهم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می بردی. (تاریخ بیهقی ص 129). در آن وقتی که امیران مسعود و محمد...به گرگان می بودند و قصد ری داشتند این محدث (حسن) به ستارآباد رفت نزدیک منوچهر. (تاریخ بیهقی ص 129). و یکبار و دوبار معتمدان او (منوچهربن قابوس) این محدث (حسن) و یارش آمدند و شدند. (تاریخ بیهقی ص 130).
من جمله کنم نظم و به هروقت محدث
یکسال به بالین تو خواند اثر فتح.
مسعودسعد (دیوان ص 80).
، کسی که پیدا می کند چیز تازه را. مبدع و مخترع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محدث
(مُ دَ)
نامی از نامهای قرآن مجید: ما یأتیهم من ذکر من ربهم محدث. (قرآن 2/21)
لغت نامه دهخدا
محدث
(مُ دَ)
چیزی نو پدیدآورده. ایجاد شده. احداث شده، آنچه در کتاب و سنت و اجماع معروف نباشد. ج، محدثات. و در حدیث است ایاکم و محدثات. یا ایاکم و محدثات الامور. (از اقرب الموارد) ، چیز منکر و مبتدع. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بساط عدل و رأفت و انصاف و معدلت بگستردند و رسوم محدث و بدعتهای مذموم و قوانین جور باطل گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 139) ، ضد قدیم. (از اقرب الموارد). مقابل قدیم. حادث. کائن پس از آنکه نبود. (یادداشت مرحوم دهخدا). موجودی که وقتی نبود و سپس علتی او را هست کرد. مقابل ازلی و قدیم:
پس محدث است عالم جسمانی
زین خوبتر چه باید برهانی.
ناصرخسرو.
من نگویم تو قدیم و محدثی
کافریدۀ تست محدث یا قدیم.
ناصرخسرو.
هرچ آن خلق شود چه بود محدث
هر عاجز این بداند و نادانی.
ناصرخسرو.
خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا
نه اندر وحدتش کثرت نه محدث را از او انها.
ناصرخسرو.
از محدث و ازقدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم.
(منسوب به خیام).
گر عالم محدث است گو باش
ما باری عاشق قدیمیم.
خاقانی.
، مایکون مسبوقاً بماده و مده و قیل ماکان لوجوده ابتداء. (تعریفات) ، آنکه حدثی از او صادر شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی وضو گردیده. که وضوی او شکسته شده است، یکی از اشکال خط عربی. (پیدایش خط و خطاطان ص 88)
لغت نامه دهخدا
محدث
(مُ دِ)
نوکننده. (منتهی الارب). نوآورنده. نو پیداکننده. (آنندراج) ، احداث کننده عیب و چیز منکر و مبتدع، هر چیز تازه واقع شده. (ناظم الاطباء) ، پناه دهنده گناهکاران از خصم. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بدکار و زناکار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، حدث کننده و شکننده وضو، صیقل کننده و جلادهنده. (ناظم الاطباء) ، ناقه محدث شتر ماده که تازه بار داده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
محدث
(مِ)
منزلی است در راه مکه بعد از شش میل از نقره. (از معجم البلدان) ، نام دهی است به واسط، نام دهی است به بغداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محدث
حدیث کننده، سخن گوینده
تصویری از محدث
تصویر محدث
فرهنگ لغت هوشیار
محدث
((مُ دَ))
چیزی که تازه پیدا شده، آن چه در کتاب و سنت و اجماع معروف نباشد، جمع محدثات
تصویری از محدث
تصویر محدث
فرهنگ فارسی معین
محدث
((مُ حَ دِّ))
گردآورنده و بیان کننده احادیث
تصویری از محدث
تصویر محدث
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محدثه
تصویر محدثه
(دخترانه)
مؤنث محدث، گوینده سخن،
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محدب
تصویر محدب
قوز، برآمدگی در چیزی، خمیده، منحنی، کوژ، گوژ، کوز، غوز، گنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحدث
تصویر تحدث
حدیث کردن، سخن گفتن، خبر دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محدثه
تصویر محدثه
تازه، نو
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
تازه تر. مؤنث: حدثی ̍. ج، حدث
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
موضعی است، سخن. سخن عجیب. حدیث، کار نو. ج، احادیث
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دِ ثَ)
فرقه ای از مرجئه و اصحاب حدیث که به امامت امام موسی کاظم و امام رضا قائل شده و این عقیده را فقط برای پیشرفت کار دین و از راه تصنع اختیار کرده بودند و پس از رحلت امام هشتم به عقیدۀ خود برگشتند (فرق ص 73) (خاندان نوبختی عباس اقبال ص 263)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ ثَ)
نام چند آب در وادیهای عضاه از بنی کعب بن عبدالدین ابوبکر که محدثۀ سواج خوانند و در نزدیکی عقلانه واقع است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ ثَ)
مؤنث محدث. چیزی منکر و مبتدع. ج، محدثات
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دِثَ)
تأنیث محدث: تحیۀ راسبیه محدثه است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). سخن گفتن و خبر دادن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محدب
تصویر محدب
گوژپشت گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
خاوند، مرز شمار مرز گر، تیز کننده، تیز نگرنده تعیین کننده حد و کرانه چیزی، تیز کننده (کارد و جز آن)، تیز نگرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدس
تصویر محدس
در خواست خواهش، آماج
فرهنگ لغت هوشیار
مونث محدث جمع محدثات. یا اقوال محدثه (شرع و کلام)، همه اقوالی که راجع بمرتکب معاصی کبیره حادث شده و آن چنان بود که مرجئه ایشانرا مومن و ازارقه و برخی دیگر کافر میدانستند و حسن بصری منافق میشمرد. و اصل بن عطا همه این مرتب را انکار کرده و عقیده مشهور خود را آورده. مونث محدث جمع محدثات. مونث محدث جمع محدثات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محنث
تصویر محنث
سوگند شکن سوگند شکننده. توضیح محنثین تثنیه محنث است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحدث
تصویر متحدث
سخن گوینده، بیان کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحدث
تصویر تحدث
خبر دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرث
تصویر محرث
آتشکاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحدث
تصویر تحدث
((تَ حَ دُّ))
سخن گفتن، حدیث کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدد
تصویر محدد
((مُ حَ دِّ))
تعیین کننده حد و کرانه چیزی، تیز کننده (کارد و جز آن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدب
تصویر محدب
((مُ حَ دَّ))
گوژپشت و برآمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدب
تصویر محدب
کوژ
فرهنگ واژه فارسی سره