جدول جو
جدول جو

معنی محجور - جستجوی لغت در جدول جو

محجور
وا مان کانا آنکه بسبب بیخردی و ابلهی از تصرف در اموال خویش ممنوع باشد جمع محجورین
فرهنگ لغت هوشیار
محجور
((مَ))
شخص بالغی که توانایی ذهنی کافی ندارد و به حکم دادگاه زیر سرپرستی شخص دیگری قرار می گیرد
فرهنگ فارسی معین
محجور
کسی که به واسطۀ سفاهت و کم عقلی از تصرف در اموال خود منع شده باشد
تصویری از محجور
تصویر محجور
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهجور
تصویر مهجور
جدا مانده، دورافتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محظور
تصویر محظور
محذور، حرام، ناروا، ممنوع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماجور
تصویر ماجور
اجر داده شده، کسی که اجر و مزد گرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفور
تصویر محفور
ویژگی فرش نقش برجسته، محفوری، کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محذور
تصویر محذور
گرفتاری، مشکل، آنچه از آن می ترسند و حذر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجوج
تصویر محجوج
مطلوب، مقصود، ویژگی آنکه با حجت و دلیل مغلوب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرور
تصویر محرور
کسی که دارای مزاج گرم است، گرم شده از حرارت آتش و تب
فرهنگ فارسی عمید
مزد یافته پاداش گرفته اجرت گرفته مزد گرفته: نه مرا حاجتی ازو مقضی نه مرا طاعتی ازو ماجور. (مسعود سعد. 269) جمع ماجورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجور
تصویر متجور
افتاده، نابود از میان رفته، بر پهلو خفته
فرهنگ لغت هوشیار
ترسناک، در یاد داشت های استاد محمد قزوینی آمده است که این واژه برابر است با (مانع) یا بازدارنده در پارسی استاد افزوده اند: (بعضی از نادانان غیر مانوس بکتب عربی گمان کرده اند که محذور را باید محظور نوشت محظور بکلی مورد استعمال دیگری دارد)، در (غیاث اللغات) محذور تنها برابر است با: آنچه از آن ترسیده شود که آن را از (منتخب اللغات) بر گرفته در فرهنگ عربی - فارسی لاروس نیز به همین گونه آمده و گواه از نپی (قران مجید) است، ان عذاب ربک کان محذورا واژه (محظور) در (منتخب اللغات) و در (غیاث اللغات) آمده است: (محظور حرام کرده شده و منع کرده شده) در (فرهنگ آنندراج) نیز (محظور) برابر است با (حرام) چنان که در (متنهی الارب) آمده در فرهنگ عربی به فارسی لاروس واژه (محظور) برابر است با (ممنوع) و (حرام) آنچه از آن پرهیز کنند دور شده پرهیز شده، مانع. توضیح رای محذور فی ذلک مع قصد المبالغه. مقصود استعمال این کلمه است در امثال این موارد که تقریبا درست بمعنی مانع است و با ذال است نه با ظاء یعنی محظور چنانکه بعضی از نادانان غیر مانوس بکتب عربی گمان کرده اند و در امثال این موارد محظور همیشه می نویسند و حال آنکه محظور بکلی مورد استعمال دیگری دارد، مشقت رنجها جمع محذورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجوم
تصویر محجوم
انجیده از انجیدن (حجامت) مرد حجامت گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجوف
تصویر محجوف
مبتلی بدرد بن فک اسفل
فرهنگ لغت هوشیار
درمانده کسی که بوسیله حجت و برهان مغلوب شده مغلوب بدلیل: ... اگر از دیو محجوج دمر جوح آید او را هلاک کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجوب
تصویر محجوب
باز داشته شده از بیرون آمدن، پوشیده، در پرده کرده، در حجاب
فرهنگ لغت هوشیار
حفر شده کنده، کسی که دندانهای وی خالی یا فرسوده شده، نوعی فرش: بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای در آن زمان که بسویی فکنده ام محفور. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محظور
تصویر محظور
حرام کرده شده، ممنوع، قدغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضور
تصویر محضور
آمده بوده حاضر شده، چیزی با بسیار آفت که پریان بر آن حاضر شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصور
تصویر محصور
احاطه کرده شده، شهر بند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشور
تصویر محشور
حاشیه کرده، حاشیه نوشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسور
تصویر محسور
دریغ خورنده، خیره چشم
فرهنگ لغت هوشیار
لاغر، گرم سرشت، خشمگین برافروخته گرم شده (از آتش تب خشم و جز آن) : بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصه کافور کرد از قرصه شمس الضحی. (خاقانی)، گرم مزاج جمع محرورین
فرهنگ لغت هوشیار
لبریز مالا مال، رشته مروارید، افروخته لبریز از آب، پر ممتلی، مروارید به رشته کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجور
تصویر منجور
انبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
سخن پریشان و ناحق، هذیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مأجور
تصویر مأجور
((مَ))
دارای اجر و پاداش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محشور
تصویر محشور
((مَ))
برانگیخته شده، گردهم جمع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسور
تصویر محسور
((مَ))
دریغ خورنده، خیره چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرور
تصویر محرور
((مَ))
گرم شده از تب یا خشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محذور
تصویر محذور
((مَ))
پرهیز شده، آنچه که از آن دوری کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجوم
تصویر محجوم
((مَ))
مرد حجامت گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجوج
تصویر محجوج
((مَ))
کسی که توسط حجت و برهان مغلوب شده، مغلوب به دلیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجوب
تصویر محجوب
((مَ))
باحجاب، شرمگین
فرهنگ فارسی معین