جدول جو
جدول جو

معنی محتش - جستجوی لغت در جدول جو

محتش
(مُ حَتْ تِ)
نعت فاعلی از تحتیش. بر یکدیگر آغالنده. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
محتش
(مُ حَتْ تَ)
نعت مفعولی از تحتیش. برانگیخته شده بر مخالفت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محتشم
تصویر محتشم
(پسرانه)
دارای حشمت و شکوه، با حشمت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محتشد
تصویر محتشد
آماده و مهیا، آنکه از بذل مال و یاری کردن دریغ نکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتشم
تصویر محتشم
باحشمت، دارای شکوه، دارای خدم وحشم زیاد، کنایه از ثروتمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتش
تصویر مفتش
تفتیش کننده، جستجو کننده، کاوش کننده، بازرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتد
تصویر محتد
اصل و تبار، نژادونسب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَرْ رِ)
نعت فاعلی از تحریش. برافژولندۀ قوم و سگ بر یکدیگر. (از منتهی الارب). آنکه برمیانگیزاند سگها و یا مردمان را بر یکدیگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برانگیخته شدۀ به نشاط و سرور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از احتماش. دو خروس با هم جنگ کننده. محتمس. (ناظم الاطباء) ، برافروزنده از خشم. (از منتهی الارب). برافروخته شدۀ از خشم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آخریان و کالا و رخت خانه. (منتهی الارب ذیل م ح ش). اثاث البیت. (آنندراج) (منتهی الارب ذیل ح و ش). کالای خانه. (مهذب الاسماء) ، گروه مردم آمیخته از هر جنس (یا باین معنی محاش است مشتق از محشمه النار که در مادۀ ’م ح ش’ ذکر شده است) (از منتهی الارب) ، جمع واژۀ محشّه، دبرها. (از منتهی الارب ذیل ح ش ش). رجوع به محشه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گروه که از قبیله ای فراهم آیند و نزدیک آتش با هم سوگند خورند و پیمان نمایند. (منتهی الارب ذیل م ح ش) (ناظم الاطباء). محاش.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
سوخته و بریان. (منتهی الارب ذیل م ح ش). خبز محاش، نان سوخته. (مهذب الاسماء). شواء محاش، بریان سوخته. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تا)
اسب استوار و نیک خلقت. (ناظم الاطباء). اسب استوارخلقت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَم م)
نعت مفعولی از احتمام. اندوهگین شونده به شب و به خواب نرونده از اندوه. (از منتهی الارب). متفکر و مضطرب و اندوهگین و ناتوان از بیخوابی. (ناظم الاطباء). و رجوع به محتمم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَل ل)
نعت فاعلی از احتلال. رجوع به محتلل و احتلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَق ق)
زخم نافذ و راست. (ناظم الاطباء). محتقه
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
قوم رمانندۀ صید به طرف یکدیگر. (از منتهی الارب). کسی که میراند شکار را به طرف دیگر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، در میان گیرنده کسی را. (از منتهی الارب). در میان گیرنده و احاطه کننده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَظظ)
بهره یاب و مجازاً به معنی خوش و مسرور. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
نعت فاعلی از احتشاد. آنکه در بذل کوشش و مال و یاری دریغ ندارد. (منتهی الارب)، آماده. (منتهی الارب) (آنندراج). مهیا. وشکول. (یادداشت مرحوم دهخدا). آماده و با هم مجتمع و حاضر. (ناظم الاطباء).
- محتشد شدن، آماده شدن: خبر رسید که چیپال محتشد و مستعد کار شده است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 244). با کم از سه هزار مرد قصد سرخس را محتشد شد (سلطانشاه) . (جهانگشای جوینی ج 2 ص 21). حالی خدمت مبادرت را به حضرت محتشد شد. (جهانگشای جوینی). و به لشکرهایی که در عراق و اطراف دیگر بودند اشارت رفت تا تمامت محتشد و وشکرده شدند. (جهانگشای جوینی).
- محتشد گشتن، آماده شدن: از اندرون و بیرون جنگ را محتشد و مستعد گشتند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَ)
دارای حشمت. بااحتشام. باحشمت. (از منتهی الارب). زبردست و توانا و بزرگ و دارای خدم و حشم بسیار. (ناظم الاطباء). صاحب خدم و حشم. (غیاث). با شوکت و دبدبه.بشکوه. باشکوه. باشکه. باجلالت. باعظمت:
هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه
از خردمنش محتشمان را حدثان است.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10).
بربط تو چو یکی کودککی محتشم است
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدم است.
منوچهری.
و پادشاهان محتشم راحث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی ص 391). این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. (تاریخ بیهقی ص 125). بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند. (تاریخ بیهقی ص 264). و اگر بزرگی و محتشمی گذشته شدی وی (ابوالمظفر برغشی) به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی چ 2 فیاض ص 458) .... چنان بودکه عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود. (منتخب قابوسنامه ص 47).
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا.
ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 125).
به داد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.
ناصرخسرو.
حجام به خانه محتشمی خواست رفتن. (کلیله و دمنه). در ضبط فرمان آن شاهنشاه محتشم... آمد. (کلیله و دمنه).
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است.
خاقانی.
حاصل شش روز کن چون توئی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان محتشم.
خاقانی.
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش.
نظامی.
محتشم را به مال مالش کن
بی درم را به خون سگالش کن.
نظامی.
اوفتاد از کمی نه از بیشی
محتشم تر کسی به درویشی.
نظامی.
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد.
سعدی.
برفتند و گفتند و آمدفقیر
به تن محتشم در لباس حقیر.
سعدی.
- محتشم شدن، با حشمت شدن. جلال و شکوه یافتن:
به داد ودهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.
ناصرخسرو.
سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالار، امیر محمود، قرار گرفت و محتشم شد. (تاریخ بیهقی ص 205).
خود چه زیانت کند گر بقبول سگی
عمر زیان کرده ای از تو شود محتشم.
خاقانی.
- محتشم گشتن، با حشمت و بزرگوار شدن:
ز کژگویی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت.
نظامی.
، شخص موجه و سرشناس وبزرگ ناحیتی: بر راه ترشیز زد چون بدانجارسید محتشم آن از کزلی التماس استرداد آن جماعت کرد. (جهانگشای جوینی)، گاه صفت اشیاء نیزواقع گردد در معنی با جلال و شکوه: اما خانگاهی محتشم است همچون حرمی از آن شیخ ابواسحاق شیرازی رحمه اﷲ. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
بدیدم من آن خانه محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه.
معروفی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از احتشاء. پر و مملو و انباشته و آگنده. (ناظم الاطباء). پرشونده. (از منتهی الارب) ، پنبه در خود گیرنده، محتشیه. (ناظم الاطباء). در خود پیچیده. (از منتهی الارب). زنی که بالشچه بر سرین یا پستان بندد تا کلان نماید. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
حشمت و شکوه دارنده، شرمندۀ از احترام. (ناظم الاطباء). شرم دارنده از کسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محتشم
تصویر محتشم
با حشمت، زبر دست و توانا و بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
آماده، بخشنده دست و دلباز آنکه در بذل مال و یاری دریغ نکند، آماده مهیا جمع محتشدین
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته از مرتشی بنگرید به مرتشی مرتشی: داده ای دل در پی او جان دیده برویش زلف پریشان داده پی نان لذت ایمان قاضی بی دین مفتی مرتش. (نصیرای بدخشانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتش
تصویر مفتش
جوینده و کاونده، تفتیش کننده، بازپرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاش
تصویر محاش
کالا خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتد
تصویر محتد
اصل و تبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتش
تصویر مفتش
((مُ فَ تِّ))
تفتیش کننده، بازرس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتشد
تصویر محتشد
((مُ تَ ش))
آن که در بذل مال و یاری دریغ نکند، آماده، مهیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتشم
تصویر محتشم
((مُ تَ شَ))
توانا و بزرگ، دارای خدم و حشم بسیار، باشکوه و جلال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتد
تصویر محتد
((مُ تَ دّ))
خشم کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتد
تصویر محتد
((مَ تِ))
اصل، نسب
فرهنگ فارسی معین
جلیل، باحشمت، شکوهمند، شوکتمند، محترم، مهتر، بزرگ، توانگر، ثروتمند، متمول
فرهنگ واژه مترادف متضاد