جدول جو
جدول جو

معنی محاکم - جستجوی لغت در جدول جو

محاکم
محکمه ها، جاهای دادرسی، دادگاه ها، جمع واژۀ محکمه
تصویری از محاکم
تصویر محاکم
فرهنگ فارسی عمید
محاکم
(مَ کِ)
جمع واژۀ محکمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دادگاهها. رجوع به محکمه شود.
- محاکم جزائی. رجوع به محکمۀ جزائی شود.
- محاکم شرع، محاضر شرع. رجوع به محکمۀ شرع شود.
- محاکم مدنی، مجموعۀ محکمه های شهرستان و استان و دیوان کشور
لغت نامه دهخدا
محاکم
دادگاهها، محاکم جزائی
تصویری از محاکم
تصویر محاکم
فرهنگ لغت هوشیار
محاکم
((مَ کِ))
جمع محکمه، دادگاه ها
تصویری از محاکم
تصویر محاکم
فرهنگ فارسی معین
محاکم
محکمه ها، دادگاه ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاکمه
تصویر محاکمه
با کسی به دادگاه رفتن و بر هم اقامه دعوی کردن، دادرسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محارم
تصویر محارم
محرم ها، خویشاوندان نزدیک یا اعضای خانواده که زناشویی با آنها حرام است، افراد بسیار صمیمی و امین، جمع واژۀ محرم
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کَ)
مکان و جای بافتن جامه. (منتهی الارب). دکان جولاهه. کارگاه جولاه. ج، محاکات. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
حکایت کننده. بازگوینده، نماینده. نشان دهنده: آینه ای میکند که جوهر او... محاکی لطائف هیأت بشر شود. (سندبادنامه ص 52) ، مقلد، بذله گو، مرغی که سخن میگوید مانند طوطی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
با یکدیگر نزدیک حاکم شونده. (آنندراج). کسی که با خصم نزدیک حاکم شود. (ناظم الاطباء). با طرف دعوی نزد حاکم رونده. و رجوع به تحاکم شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بهم (با هم) به حاکم شدن. (زوزنی). با خصم نزدیک حاکم شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). نزدیک حاکم شدن. (آنندراج). ترافع
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ محزم. (منتهی الارب). رجوع به محزم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
نعت فاعلی از احتکام. حاکم و حکم کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مخفف محاکات که بمعنی با هم سخن گفتن است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به محاکاه شود:
چنگی بده بلورین ماهی آبدار
چون آب لرزه وقت محاکا بر افکند.
خاقانی.
مایۀ سودا در این صداع چه چیز است
سود محاکا در این حدیث چه لافست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 86 و عبدالرسولی ص 87).
گر در عیارنقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم.
خاقانی.
گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
برابری کردن و با هم پهلو سودن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ محرم، جمع واژۀ محرمه (م ر / م ر) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به محرم و محرمه شود، حرام کرده های خدا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، محارم اللیل، مخاوف شب که بددلان را از رفتن باز دارد. (منتهی الارب)، کسانی که نکاح آنها حرام باشد. مانند مادر و خواهر و خاله و عمه و دختر و جز آنان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
با کسی بحکم شدن. (زوزنی). بردن کسی راپیش حاکم به خصومت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به محاکمه شود، در اصطلاح فتیان تداعی و تناکر است در عیب پیش زعیم قوم یا نزد حکمی که دو خصم بدو راضی باشند. (نفایس الفنون علم فتوت)
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
جمع واژۀ محجم، جمع واژۀ محجمه. (منتهی الارب). رجوع به محجم و محجمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
گیاهی است که آن را مخلصه نیز گویند. (از ناظم الاطباء). اهل اندلس مخلصه را به این اسم خوانند. (اختیارات بدیعی). دوائی است. رجوع به آنندراج و برهان و مخلصه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
مشت زن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملاکمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
آنکه با طرف دعوی نزد حاکم رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاکم
تصویر تحاکم
نزدیک حاکم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محارم
تصویر محارم
حرام کرده های خدا، کسانی که با آنها نکاح حرام باشد، جمع محرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاجم
تصویر محاجم
اندلسی دهان شیر نوشگیا از گیاهان مونث مخلص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتکم
تصویر محتکم
حاکم و حکم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
محاکمه در فارسی داد رسی، داد خواهی با کسی نزد حاکم برای رفع خصومت رفتن بدادگاه رفتن و اقامه دعوی کردن، عمل حاکم یا قاضی در طی یک مرافعه دادرسی جمع محاکمات. توضیح محاکمه دادرسی و رسیدگی دادگاه است بدعوی و ادله طرفین بمنظور اتخاذ تصمیم قضائی درباره مورد نزاع. شروع دادرسی از زمانیست که تشریفات اداری پرونده در دفتر دادگاه تکمیل شده باشد، دادرسی یا محاکمه طبق قوانین آیین دادرسی دو قسم است: دادرسی اختصاری و دادرسی عادی. دادرسی در دادگاههای بخش اختصاری و دادرسی در دادگاههای شهرستان عادی است بجز در مواردی که قانون استثنا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
حکایت کردن با یکدیگر، عین قول کسی را نقل کردن باز گفتن، مشابه بودن، گفتگو، شباهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحاکم
تصویر تحاکم
((تَ کُ))
با هم به پیش قاضی رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحاکم
تصویر متحاکم
((مُ تَ کِ))
با طرف دعوی نزد حاکم رونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محارم
تصویر محارم
((مَ رِ))
جمع محرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاکمه
تصویر محاکمه
((مُ کِ مِ))
با کسی به دادگاه رفتن و برای هم اقامه دعوی کردن، دادرسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محکم
تصویر محکم
استوار، پابرجا، سخت
فرهنگ واژه فارسی سره
استنطاق، بازپرسی، دادرسی، قضاوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشنایان، دمسازان، رازداران
متضاد: بیگانگان، محرم ها، منسوبین
متضاد: نامحرمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد