جدول جو
جدول جو

معنی محاض - جستجوی لغت در جدول جو

محاض
(مِ)
جمع واژۀ محض، شیر خالص بی آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محاض
(شِ رَرْ)
حیض. محیض. بی نمازی شدن زن. (منتهی الارب) (از تاج المصادربیهقی)
لغت نامه دهخدا
محاض
جمع محض، شیرهای ناب شیرهای بی آب
تصویری از محاض
تصویر محاض
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حماض
تصویر حماض
ترشک، گیاهی صحرایی با برگ های درشت شبیه برگ چغندر که طعم ترش دارد و آن را مانند سبزی در آش و بعضی غذاهای دیگر می ریزند، ساق ترشک، ترشینک، تره خراسانی، ترشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محال
تصویر محال
محل ها، جاها، جمع واژۀ محل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرض
تصویر محرض
تحریک کننده، برانگیزاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امحاض
تصویر امحاض
دوستی خالص کردن، راست کردن سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محال
تصویر محال
ناشدنی، ناشو، غیرممکن، سخن بی سروته و ناممکن، زشت، نادرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخاض
تصویر مخاض
عارض شدن درد زایمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاط
تصویر محاط
ویژگی چیزی که اطراف آن گرفته شده، احاطه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاضر
تصویر محاضر
محضرها، جاهای حضورها، کنایه از درگاه ها، جاهای نوشتن اسناد و احکام ها، دفاتر ثبت اسناد، دفترخانه ها، سجل ها، فتوا نامه ها، گواهی نامه ها، جمع واژۀ محضر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاق
تصویر محاق
سه شب آخر ماه قمری که ماه دیده نمی شود، آخر ماه قمری
فرهنگ فارسی عمید
(شَ شَ رَ)
یکدیگر را برانگیختن بر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یکدیگر را برافژولیدن (براوژولیدن) . (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضِ)
جمع واژۀ محضن (م ض / ض ) . (منتهی الارب). رجوع به محضن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضِ)
جمع واژۀ محضر. لغتی است مولد (از المعجم الوسیط).
- محاضر شرع، محاکم شرع. رجوع به محضر شود.
، جمع واژۀ محضر، به معنی دفترخانه ها. رجوع به دفترخانه شود، جمع واژۀ محضر، رسیدگان به سوی آب. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ حاضر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضِ)
ابن المورع الهمدانی الیامی، مکنی به ابوالمورع از رجال حدیث و از مردم کوفه است. ابن سعد او را توثیق و تصدیق کرده و نسائی گوید از اعمش احادیث نیکو و مستقیم روایت کرده است و درحدیث او منکری ندیده ام. اما گروهی وی را به غفلت منسوب داشته اند. در باب نبید بر رأی مردم کوفه بود و هم بدان شهر درگذشت. (206 هجری قمری) (الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(اِدْ دِ)
دوستی خالص کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). دوستی ویژه کردن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
آماده و حاضر، آنکه در حضور شخص ایستاده است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ناممکن، ممتنع، امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد، نابودنی، امکان ناپذیر
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی: کاهماهی شب هایی که ماه رو به کاهش است، در فارسی: بی ماهی سه شب پایان ماه که از زمین ماه دیده نمی شود، پوشیده شده فرو پوشیده پوشیده شده احاطه شده، حالت ماه (قمر) در سه شب آخر ماه قمری که از زمین دیده نمیشود: ایمن شود فلک ز محاق و خسوف ماه گر ماه را بر تو فرستد بزینهار. (معزی)، سه شب آخر ماه قمری که در آن قمر بحالت محاق است
فرهنگ لغت هوشیار
جای گرداگرد برآورده شده برای گوسفند و شتران و برای مردمان، گرداگرد فراگرفته، احاطه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاش
تصویر محاش
کالا خانه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است مهار گونه ای شسن (صدف) نازک که از آن مروارید نیز بیرون آید نوعی صدف کوچک نازک که غالبا مروارید از آن بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاد
تصویر محاد
مزاحم، مانع، مخالف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاص
تصویر محاص
دشت نا هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماض
تصویر حماض
ترشه ترشک سرخک سرخمرز سرخپای از گیاهان ترشک، شبدر ترشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاض
تصویر متحاض
هم انگیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحاض
تصویر دحاض
جمع دحوض، جاهای لغزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امحاض
تصویر امحاض
شیر ناب نوشاندن، دوستی کردن، راستگو بودن دوستی خالص کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محضر، تزده خانه ها بود گاه ها گزارشها و سر چشمه ها آبشخورها جمع محضر محاضر رسمی. یا محاضر شرع. محاکم شرع
فرهنگ لغت هوشیار
ور غلاننده بر جنگ انگیزنده ور غلانیده بر جنگ انگیخته، دلگداخته، زمین خورده نیمه مرده از پا در آمده آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد، مرد بر جای مانده که نتواند برخیزد، بر انگیخته شده ورغلانیده جمع محرضین. تحریک کننده ورغلاننده مشوق: بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم، جمع محرضین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امحاض
تصویر امحاض
((اِ))
دوستی خالص کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محاضر
تصویر محاضر
((مَ ض))
جمع محضر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محال
تصویر محال
نشدنی
فرهنگ واژه فارسی سره
محضرها، دفاتراسنادرسمی
متضاد: محاکم، محکمه ها، گواهی ها، استشهادات
فرهنگ واژه مترادف متضاد