جدول جو
جدول جو

معنی مجهولک - جستجوی لغت در جدول جو

مجهولک
(مَ لَ)
مجهول خرد. مجهول حقیر. گمنام بی سر و پا:
از این مفلوجکی زین دود کندی
از این مجهولکی بی دودمانی.
انوری.
و رجوع به مجهول شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجاولت
تصویر مجاولت
با هم جولان کردن، با یکدیگر گشتن در جنگ یا در کشتی برای پیروزی یافتن بر یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماهول
تصویر ماهول
مکان آبادی که در آن خانه و زندگانی وجود داشته باشد، مسکونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجعول
تصویر مجعول
قرارداده شده، ساخته شده، ساختگی، جعل شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجبول
تصویر مجبول
ساخته شده در فطرت، سرشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجهول
تصویر مجهول
نامعلوم، نادانسته، ناشناخته، در دستور زبان علوم ادبی ویژگی فعلی که فاعل آن معلوم نباشد، گمنام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجهود
تصویر مجهود
کوشش، تلاش، جد و جهد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ)
چاه معمور و پاک کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چاه معمور اعم از آنکه آبش شیرین باشد یا شور. (ازاقرب الموارد) ، حروف مجهوره، نوزده حرف است، مجموع در این قول: ’ظل قوربض اذغزا جند مطیع’. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و ضد آن مهموسه است. (از اقرب الموارد). و رجوع به مهموسه و ’حرف مجهور’ در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
مؤنث مجعول. رجوع به مجعول شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لی یَ)
نام طایفه ای. (ناظم الاطباء). گروهی از خوارج عجارده و کیش ایشان با آیین مذهب حازمیه یکی باشد جز آنکه مجهولیه گویند معرفت الهی به معرفت پاره ای از نامهای مبارکش کافی است و هر کس او را بدین نحو شناخت او را عارف باﷲ توان نامید و مؤمن توان خواند. و نیز گویند افعال بندگان آفریدۀ خود بندگان است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). فرقه ای از خوارجند. خوارج عجارده و مذهب آنان به مانند حازمیه است. (فرهنگ علوم نقلی دکترسجادی)
لغت نامه دهخدا
(بِ شَ / شِ دَ)
مأخوذ از تازی، ناشناسی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مجهول شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
بر بستر افتنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). افتاده. و بی آرام در بستر افتاده. (ناظم الاطباء) ، خمان و چمان رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که بطور گستاخی و شوخی و خمان وچمان میرود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهالک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
زن نیک خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که استخوانهای دست و پای وی باریک باشد. (ناظم الاطباء). مؤنث مجدول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجدول شود.
- جاریه مجدولهالخلق، دخترکی که استخوانهای دست و پای وی باریک باشد. (ناظم الاطباء).
، زره محکم تافته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، ساق مجدوله، نیک خلقت بر پیچان نه از لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج). ساق پایی که استخوان وی باریک بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَجْوْ)
با یکدیگر بگشتن در جنگ. (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر گشتن در حرب. (منتهی الارب) (آنندراج). با یکدیگر جولان کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکدیگر را وا پس راندن و به یکدیگر حمله آوردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی از دهستان کرچمیو است که در بخش داران شهرستان فریدن واقع است و 207 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مُ دُ)
دهی از دهستان ریکان بخش گرمسار شهرستان دماوند است و 576 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مجاوله: اوساط حشم و آحاد جمع لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثال ایشان در پیش افتادند و به مجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب می تاختند... (مرزبان نامه). رجوع به مجاوله شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی از دهستان حومه است که در بخش مشیز شهرستان سیرجان واقع است و 177 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در لغت هر شی ٔ نامعلومی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). نادانسته. (غیاث) (آنندراج). نامعلوم. دانسته ناشده. ناشناس. ناشناخته. (ناظم الاطباء). غیرمعلوم. ناشناخت. آنچه ندانند و نشناسند. مقابل معلوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی (یادداشت ایضاً).
گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول توزی ترسا.
ناصرخسرو.
چه هر که بر عمیا در راه مجهول رود... هر چند بیشتر رود به گمراهی نزدیکتر باشد. (کلیله و دمنه).
خطی مجهول دیدم در مدینه
بدانستم که آن خط آشنا نیست.
خاقانی.
هر کاری که مشکل و مجهول آید و حکم در وی مشتبه شود باید که در وی قرعه بکار برند. (ترجمه النهایۀ طوسی چ سبزواری ج 1 ص 232).
- کتاب مجهول، کتابی که صاحب آن را ندانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتابی که نام مؤلف آن معلوم نباشد.
- مجهول التولیه، موقوفه ای است که متولی آن به عنوان شخص یا اشخاص معین و نیز بر حسب اوصاف و خصوصیات که قابل انطباق بر شخص یا اشخاص معینی باشد معلوم نباشد. (ترمینولوژی تألیف دکتر جعفری لنگرودی). موقوفه ای که متولی آن معلوم نیست بدین معنی که اگر وقف نامه مفقود شده باشد و یا موافق اوصاف و خصوصیاتی که در وقف نامه برای متولی ذکر شده کسی پیدانشود، در این صورت موقوفه را ’مجهول التولیه’ نامند.
- مجهول الحال، آن که حالش ناشناخته و نامعلوم باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مجهول القدر،آن که ارزش و مقام معنویش ناشناخته باشد.
- مجهول المالک، مالی که سابقۀتملک دارد لیکن در زمان معینی مالک آن شناخته نمی شود یعنی هویت مالک برای ما مجهول است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مجهول المصرف، موقوفه ای که مقصود واقف از وقف آن معلوم نباشد.
- مجهول المکان، کسی که محل اقامتش معلوم نیست.
- مجهول المؤلف، کتابی که مؤلف آن ناشناخته باشد. کتابی که نویسندۀ آن معلوم نباشد.
- مجهول مطلق، مجهولی را گویند که من جمیع الوجوه نتوان درباره آن حکمی اقامه کرد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- ، هر چیز بسیار باطل و بیفایده و بیهوده. (ناظم الاطباء).
، نکره و غیرمعروف. (ناظم الاطباء). آن که نشناسند و ندانند. شخص ناشناس. گمنام. مقابل معروف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گفت من و این اعرابی مجهول یکسانیم هر دو. (مجمل التواریخ والقصص ص 178).
سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم
مجهول کس نیم همه معلوم مردم است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 843).
اگر بواب و سرهنگان ز درگه هم برانندت
از آن بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت.
سعدی.
- مجهول النسب، کسی که نژاد وی نامعلوم باشد. (ناظم الاطباء). در شرع کسی را گویند که در شهر محل سکونت خویش نامعلوم باشد و برخی گفته اند هر که در مسقط الرأس خویش نسبش معلوم نباشد او را مجهول النسب نامند و اگر کسی در محل تولد نسبش معلوم باشد او را معروف النسب خوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). کسی که نسب وی شناخته نباشد: در بیان احوال سلطان حسین میرزای مجهول النسب. (مجمل التواریخ گلستانه ص 204).
- ، آدم نکره و غیر معروف. (ناظم الاطباء).
- مجهول صورت، آن که به چهره شناخته نیست. به مجاز. ناشناخته. گمنام. نکره: مذموم سیرتی، مجهول صورتی، دیوانه ساری، پریشان کاری. (سندبادنامه ص 11).
- مجهول نام، گمنام. بی نام و نشان:
مذلت برد مرد مجهول نام
و گر خود به مال آستانش زر است.
سعدی.
- مجهول وار، بطور ناشناس. متنکروار: و گیوبن جودرز را مجهول وار بفرستاد تا تفحص حال کیخسرو و مادرش را بدست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 41). و از آنجا با سواری چند مجهول وار رفت تا شکل کار و لشکر بیند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70).
- مجهول الهویه،ناشناس. بی نام و نشان. آنکه هویت وی معلوم نباشد.
، آدم حیران و سرگردان و بله و سفیه. کسی که عقل درست و حسابی ندارد. این کلمه را در عرف عام ’مچول’ با اخفای های هوز و تبدیل ’ج’ به ’چ’ تلفظ می کنند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، (اصطلاح دستوری) هر فعلی که فاعل آن محذوف باشد و مفعول قائم مقام آن گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نوعی از فعل که فاعل آن معلوم نباشد. (غیاث) (آنندراج). فعلی است که به مفعول نسبت داده می شود بعبارت دیگر فعلی متعدی که فاعل آن نامعلوم باشد و مفعول به جای آن نشیند، مانند سهراب کشته شد. کتاب نوشته شد و از این رو چنین فعلی را مجهول گویند که فاعل آن نامعلوم است. فعل مجهول در فارسی به استعانت فعل ’شدن’ صرف می شود به این طریق که اسم مفعول را از هر فعل که مقصود است به ضمیمۀ یکی از صیغه های فعل ’شدن’صرف کنند، و نیز گاهی به استعانت فعلهای آمدن و گشتن و گردیدن و افتادن صرف می شود و در قدیم بیشتر با شدن و آمدن صرف می شده است:
یکایک از او بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران.
مولوی.
(از دستور زبان فارسی تألیف قریب و بهار و...) ، اهل فرس مجهول را اطلاق می کنند بر واو و یاء که ساکن باشند و حرکت ما قبل مجانس ایشان باشد و در خواندن ناتمام باشند چون و او ’بوسه’ و یاء ’تیشه’. و اگر در خواندن ناتمام نباشند معروف نامند چون واو ’بود’ و یاء ’تیر’ و به عبارت دیگر معروف آن است که ضمۀ ما قبل واو و کسرۀ ما قبل یاء را اشباع کنند و مجهول آن است که اشباع نکنند به جهت آنکه یاء مجهول بدان ماند که در اصل الف بوده و بواسطۀ اماله یاء شده باشد و این یاء را با کلمات عربی که امالۀ آن در فارسی مشهور است قافیه کنند چون حجیب و شکیب. بدانکه معروف و مجهول فی الحقیقه صفت حرکت ما قبل واو و یاء باشد و واو و یاء را که مجهول و معروف می گویند به اعتبار حرکت ما قبل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- واو مجهول، واوی که صدای آن مانند ضمه باشد. (ناظم الاطباء). هرگاه ضمۀ ماقبل واو را اشباع کنند و واو را تلفظ ننمایند آن را مجهول نامند. مقابل واو معروف، مانند: گور، تنور، کور، زور، مور، کلمه ’مورد’ در شعر منوچهری تا حدی تلفظ واو مجهول را معلوم می سازد:
از دم طاووس نر ماهی سر بر زده ست
دستگکی مورد تر گویی بر پر زده ست.
منوچهری.
که اگر واو خوانده شود شعرناموزون می گردد. (دستور زبان فارسی قریب و بهار و...). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- یای مجهول، آنکه صدای کسره کند. (ناظم الاطباء). چون کسرۀ ماقبل یاء را اشباع کنندو یاء را تلفظ ننمایند آن را مجهول نامند مانند: دلیر، دیر، شمشیر، زیر. مقابل یاء معروف. مثلا کلمه شیر در صورتی که به معنی آشامیدنی معروف به اشد یاء آن معروف به وده و تلفظ می شده و هرگاه حیوان درندۀ مشهور باشد یاء آن مجهول و مانند کسرۀ مشبعه تلفظ می شد. ولی بعد از اسلام که خط پهلوی بدل به خط عربی شد و در حروف هجای عربی برای تلفظ واو و یاء مجهول حروف مخصوصی موجود نبود، به مرور زمان واو و یاء مجهول را مانند معروف خواندند و فرقی که در میان بود برخاست چنانکه امروز دیگر میان واو معروف و مجهول فرقی نگذارند و هر دو را یکسان تلفظ نمایند ولی در بعضی ولایات ایران مانند کردستان و غیر آن در محاورات هنوز میان معروف و مجهول فرق گذاشته می شود. (دستور زبان فارسی تألیف قریب و بهار و...). و رجوع به ترکیب قبل شود.
، چیزی که در میان بلغای فرس مصطلح و متداول است و آن حرفی است که در گفتن ساکن بود و در وزن متحرک چون سین آراسته و خواسته و خاء ساخته و پرداخته. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، دیگر از معانی مجهول چیزی است که مصطلح اهل حدیث می باشد و آن عبارت است از راویی که شناخته نشده باشد و در مقابل این راوی شناخته شده را معروف گویند. ارباب حدیث گویند سبب مجهول بودن راوی یکی از این دوامر باشد اول آنکه گاه شود راوی نعوت و مشخصاتش از اسم و کنیت و لقب یا صفت و حرفت یا نسب و شهرت متعدد باشد و به یکی از آنها که شهرتش کمتر بوده معروف گردد و در نتیجه شنونده راوی رانشناسد و از این روراوی مجهول ماند. دوم آنکه راوی حدیث کمتر روایت نموده و دیگران از او روایت حدیث نکرده اند، بطوری که اگر نام راوی برده نشود نگویند ’اخبرنی فلان’ این نوع راوی را به لفظ مبهم نام برند و اگر راوی را نام بردند و کسی هم که از او روایت حدیث کرده منحصر بفرد باشد چنین راوی را به نام مجهول العین نام برند. و خطیب گوید: هر راویی را که ارباب حدیث نشناسند و حدیثی را که از او شنیده اند فقط از طریق راوی منحصر بفرد بوده باشد چنین کس را مجهول العین نامند. و اگر دو نفر یا بیشتر از یک راوی روایت کردند ولی او را توثیق نکردند چنین راوی را مجهول الحال می خوانند زیرا جهالت عین به روایت دو نفر مرتفع شده است جز آنکه مادام که او را توثیق نکرده باشند مجهول الحال باقی خواهد ماند و این نوع راوی را مستور نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح محدثان خبری است که روایت آن از لحاظ عقیده و امانت و جز آن نامعلوم باشد. مقابل معروف است کلاًیا بعضاً. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). در علم درایه حدیثی است که راوی آن غیر موثق (که نه جرح شده و نه مدح) یا غیر معروف به اشد چنانکه در اشاره به این نوع راوی گویند: عن رجل، عمن حدثه، عمن ذکره، عن غیر واحد. برخی آن را منقطع نامیده اند. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(مَ لی ی)
منسوب است به مجهولیه. (از انساب سمعانی). و رجوع به مجهولیه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نادانی و جهالت. (ناظم الاطباء) ، ناشناختگی و نادانستگی، گمنامی. و رجوع به مجهول شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
مؤنث مجهول. ج، مجهولات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مجهول شود، ناقه مجهوله، ماده شتری که آن را گاهی ندوشیده باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماده شتری که هرگز آن را ندوشیده باشند و گویند ماده شتری که هرگز بار بر آن ننهاده باشند. (از ذیل اقرب الموارد) ، ناقه بی داغ و نشان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، ارض مجهوله، زمینی که در آن نشانه و کوهی نباشد و گویند: علونا ارضاً مجهوله. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجدوله
تصویر مجدوله
خوشتراش، سخت بافت نیکبافت
فرهنگ لغت هوشیار
جایباش مکانی که در آن گروهی سکونت داشته باشند: و هنر بفراغ خاطر فضلا آن دیار ماهول و معمور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجهول
تصویر مجهول
نادانسته، ناشناس، ناشناخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجهوله
تصویر مجهوله
مونث مجهول جمع مجهولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجبوله
تصویر مجبوله
مونث مجبول
فرهنگ لغت هوشیار
مجاولت در فارسی: همگردی در نبرد با هم جولان کردن با یکدیگر گشتن در نبرد: اوساط حشم و آحاد جمع لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثال ایشان در پیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب می تاختند
فرهنگ لغت هوشیار
با هم جولان کردن با یکدیگر گشتن در نبرد: اوساط حشم و آحاد جمع لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثال ایشان در پیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب می تاختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجهولات
تصویر مجهولات
جمع مجهوله (مجهول)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجعوله
تصویر مجعوله
مجعوله در فارسی: بر ساخته مونث مجعول جمع مجعولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجبول
تصویر مجبول
سرشته، بزرگ اندام آفریده شده فطری قرار داده شده سرشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجهول
تصویر مجهول
((مَ))
ناشناخته، نامعلوم
فرهنگ فارسی معین
پوشیده، گمنام، مکتوم، ناشناسا، ناشناخته، ناشناس، نامشخص، نامعلوم، ندانسته
متضاد: معلوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از کوه های سدن رستاق واقع در استرآباد
فرهنگ گویش مازندرانی