جدول جو
جدول جو

معنی مجممه - جستجوی لغت در جدول جو

مجممه
(مُ جَمْ مَ مَ)
زنی که موهای سر خود را ارسال نکند و نگذارد بلند شود و آنها را مانند مردان از بیخ بسترد. (ناظم الاطباء). زنی که موهای سر خود را ارسال نکند، مانند مردان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجمجه
تصویر مجمجه
به صورت مبهم سخن گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمده
تصویر مجمده
یخ بندان، شدت سرمای زمستان و یخ بستن آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمعه
تصویر مجمعه
سینی بزرگی که ظرف های غذا را در آن می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمره
تصویر مجمره
مجمر، در علم نجوم از صورت های فلکی نیمکرۀ جنوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجسمه
تصویر مجسمه
جسمی که از گچ یا فلز به صورت انسان یا حیوان درست کنند، پیکر، کنایه از نمونۀ کامل، نماد
فرهنگ فارسی عمید
(شَ حَ)
سخن در دهن گردانیدن بی هویدا گفتن. (المصادر زوزنی). بیان نکردن خبر را و ناپیدا گفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آشکار بیان نکردن خبر یا تمام نگفتن آن. (از اقرب الموارد) پچپچه: از کثرت اراجیف مختلف که در آن تاریخ بر سبیل مجمجه از افواه شنوده می آمد، دل بر اقامت خراسان... قرار نمی گرفت. (المعجم چ مدرس رضوی ص 4) ، بی نقطه و بی اعراب نوشتن کتاب را وتعمیه نمودن در آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کج کلامی کردن با کسی و برگردانیدن او را از حالی به حالی. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ رَ / رِ)
ظرفی است که در هیاکل برای آتش و بخور استعمال می شد. (قاموس کتاب مقدس). بخوردان. عودسوز. مجمر. مجمره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مجمره را آتش لطیف بر افروخت
عود به پروار بر نهاد و همی سوخت.
دقیقی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پس طبقی گوهر و زر پیش ایشان می نهد و مجمرۀ سیمین... (نصیحهالملوک غزالی چ همایی ص 29). به یک دست عصایی گرفته است و به یک دست مجمره ای دارد وبخور می سوزد و آفتاب را می پرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127).
یاسمن تازه داشت مجمرۀ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار.
خاقانی.
بسوز مجمرۀ دین بلال سوخته عود
به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب.
خاقانی.
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد.
نظامی.
بویی از مجمرۀ عشق بری
باده از چهرۀ دلدار کشی.
عطار.
مطرب مجلس بساز زمزمۀ عود
خادم ایوان بسوز مجمرۀ عود.
سعدی.
گاه چون عود بر آتش دل سنگم می سوخت
گاه چون مجمره ام دود به سر بر می شد.
سعدی.
صبحگاهی که صبا مجمره گردان باشد
گل فرو کرده بدان مجمره دندان باشد.
سلمان ساوجی (از آنندراج ذیل مجمره سوز).
رجوع به مجمر و مجمره شود.
- مجمرۀ نقره پوش،کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). مجمر نقره پوش
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ رَ / رِ)
نام صورت دوازدهم از صور چهارده گانه فلکی جنوبی قدما و آن را نفاطه نیز گویند. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام صورتی ازصور فلکیه از ناحیۀ جنوبی که بر مثال بوی سوزی توهم شده است و کواکب آن هفت است. (جهان دانش، یادداشت ایضاً). یکی از صور جنوبی فلک مرکب از هفت کوکب که در جنوب دم صورت عقرب جای دارد و به صورت آتشدانی تخیل شده، سه کوکب از قدر سوم دارد. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ رَ)
مجمر. عودسوز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بوی سوز. ج، مجامر. (ناظم الاطباء). رجوع به مجمره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ دَ)
یخدان. (دهار). یخدان. یخچال موضعی که یخ را در آن انبار کنند. (کلیات شمس چ فروزانفر، ج 7، فرهنگ نوادر لغات) :
کی روا دارد خورشید حق گرمی بخش
که فسرده شود از مجمده دانشمندی.
(کلیات شمس ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَسْ سَ مَ / مِ)
به معنی بت. (آنندراج). مأخوذ از تازی پیکر و پیکر بیروح. (ناظم الاطباء). بت. صنم. وثن. فغواره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، لعبتی که از سنگ و آهن و دیگر فلزات سازند و مجسمۀ نیم تنه یعنی لعبت که تا نصف بدن باشد... و مجسمۀ چدنی، لعبتی که آهن و مس و مانند آن گداخته در قالب ریزند... (آنندراج). پیکری که از فلز و سنگ گچ و جز آن به شکل انسان و حیوان سازند. (ناظم الاطباء). هیکل. تندیسه. تمثال. دمیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل مجسمه بر جای خشک شدن، بی جنبش و حرکتی ماندن. (امثال و حکم ج 3 ص 1486).
، قسمی شربت به قوام آمده از آب بهی و سیب و امثال آن. آب و شیرۀ پاره ای میوه ها چون به و سیب و آلبالو و غیره که جوشانند تا به قوام لرزانک و راحه الحلقوم و زفت تر آید. عقید. معقود، و آن شیرۀ بهی و سیب و امثال آن است که با شکر به جوشانیدن به قوام آرند: عقیدالسفرجل، مجسمۀ به. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ مَ)
مؤنث مجرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مجرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَسْ سِ مَ / مِ)
عموم فرقی که در توحید به تجسیم قائل بودند و از شیعه نیز جماعتی به این عقیده منسوب شده اند. (خاندان نوبختی ص 263). گروهی هستند که گویند حق عزاسمه جسم است و گفته اند مرکب از گوشت و خون باشد. مقاتل بن سلیمان یکی از گویندگان این خرافه است و پاره ای گویند نوری است که می درخشد مانند رشتۀ سیم سپید و پاره ای دیگر از آنان در مقام مبالغه برآمده و گویند بر صورت آدمی است و هیکل او جوان امردی را ماند که موی بسیار مجعدی دارد... (از کشاف اصطلاحات الفنون). فرقه ای از متکلمانند که گویند خدای جسم است چنانکه بندگان، و برخی گویند بر شکل امردان خوش ترکیب است. (فرهنگ علوم نقلی و ادبی، تألیف دکتر سیدجعفر سجادی) : و همه مشبهه و مجسمه و مجبره و قدریه از نسل ایشانند. (کتاب النقض ص 470). و مجبره و اشاعره و... مجسمه خود را از جملۀ شافعی خوانند. (کتاب النقض ص 492). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 287 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ عَ / عِ)
طبق پهن و گرد مسین که در آن ظروف غذاخوری گذارند. (ناظم الاطباء). طبق مسین بزرگ که ظروف غذا در آن نهند و حمل کنند. سینی بزرگ. مجموعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَثْ ثَ مَ)
جانوری که آن را بسته، تیر و مانند آن زنند تا کشته گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغ و یا خرگوش و مانند آن را بسته و به تیر زنند تا کشته شده و هلاک گردد. (ناظم الاطباء). جانوری که آن را هدف قرار داده تیر به سوی آن اندازند تا کشته شود. (از شرایع محقق حلی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بازداشته و زندانی شده برای مرگ و فقط در مورد پرنده یا خرگوش و امثال آن گویند که بر جایی نشانند و سپس تیر به سوی او اندازند تا کشته شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ مَ مَ)
شاه معممه، گوسپندی که گوش و موی پیشانی و گرداگرد آن سپید باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوسفند سفید سر. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ عَ)
زمین بی آب و گیاه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بیابان بی آب و گیاه. (ناظم الاطباء) ، ریگ توده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، محل ملاقات. (ناظم الاطباء). مجلس اجتماع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
موضعی است به بلاد هذیل و منه یوم المجمعه. (منتهی الارب). جایگاهی است در وادی نخله. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ عَ / مُ مِ عَ)
فلاه مجمعه، بیابان که در وی مردم گرد آیند و پریشان نشوند از خوف گم شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ عَ)
خطبۀ بی خلل. (منتهی الارب) (آنندراج). خطبه ای که در وی خلل نباشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَمْ مَ)
سبب آسایش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجرمه
تصویر مجرمه
مونث مجرم
فرهنگ لغت هوشیار
بت، لعبتی که از سنگ و آهن و دیگر فلزات سازند و مجسمه نیم تنه یعنی لعبت که تا نصف بدن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پچپچه، بی دیل نویسی، کژ سخنی (دیل نقطه) نا پیدا گفتن خبر و بیان نکردن آن پچپچه: چه از کثرت اراجیف مختلف که در آن تاریخ بر سبیل مجمجه از افواه شنوده می آمد دل بر اقامت خراسان... قرار نمیگرفت، آشکار نکردن حروف (کتاب مکتوب) بی نقطه و بی اعراب نوشتن، کج کلامی کردن با کسی
فرهنگ لغت هوشیار
آتشدان بویا سوز بو سوز ابیز دان مجمره در فارسی یک آتشدان یک بویا سوز واحد مجمر: پس طبقی گوهر و زر پیش ایشان می نهد و مجمره ای سیمین... یا مجمره نقره پوش. دنیا عالم
فرهنگ لغت هوشیار
م جمعه در فارسی: گرد گاه، کویر، سینی زمینی که محل اجتماع مردمان باشد، بیابان بی آب و علف، سینی بزرگی که در آن ظروف غذا را جا دهند و حمل کنند مجموعه
فرهنگ لغت هوشیار
متممه در فارسی مونث متمم پر گر پرداختار رساکننده مونث متمم: جمع متممات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجسمه
تصویر مجسمه
((مُ جَ سَّ مِ))
تندیس، جسمی به شکل انسان یا حیوان که از سنگ، گچ یا فلز ساخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجمجه
تصویر مجمجه
((مَ مَ جِ))
درست و رسا بیان نکردن خبر، پچپچه، بدون نقطه و اعراب نوشتن کتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجمعه
تصویر مجمعه
((مَ مِ عَ یا عِ))
سینی بزرگ مسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجسمه
تصویر مجسمه
تندیس
فرهنگ واژه فارسی سره
پیکره، تندیس، پیکر، نماد، الگو، اسوه، نمونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مجسمه: آینده ای شیرین - لوک اویتنهاو
تندیس ها که سایه آن بر زمین افتد، چون به خواب بیند غم و اندوه است، خاصه که به گونه سیاه بیند و آن چه در دیوار نگاشته بیند. محمد بن سیرین
معبران کهن سنتی که در تعابیر خویش به نقش زن در زندگی مرد زیاد تکیه می کرده اند، مجسمه یا تندیس را نیز زن دانسته اند اما از نظر کلی در علم خواب هر عزیز و محبوبی، اعم از جاندار و بی جان، انسان یا حیوان، می تواند در خواب ما به شکل تندیس ظاهر شود. همه چیزها یا اشخاصی که دوستشان داریم و در زندگی ما جائی خاص خویش دارند خواسته یا ناخواسته در خواب ها تندیس می شوند. پس تندیس تنها زن نیست. چنانچه در خواب ببینیم تندیسی را می شکنیم یا به زمین می افکنیم (به نیت خرد کردن و از بین بردن) و یا چهره اش را با رنگ می پوشانیم که شناخته نشود باز تعبیر همان است و تندیس در علم خواب به جای کسی یا چیزی قرار می گیرد که از آن نفرت داریم. ابن سیرین می گوید اگر دیدید مجسمه ای دارید یا خریدید زن می گیرد و یا کنیزکی می خرید و اگر دیدید مجسمه شما افتاد و شکست زن را طلاق می دهید یا می میرید و یا کنیزک را می فروشید. این درست می تواند باشد اما با نحوه زندگی امروز ما تطبیق نمی یابد. تندیس خواست بالای ما است که زیاد به آن توجه داریم حال اگر دیدیم مجسمه ای را خودمان می شکنیم مبارزه با تمایلات نفسانی است و اگر دیدیم مجسمه ای که داریم شکسته، شکست و زیان عاطفی است. داشتن چندین تندیس تحیر و سرگردانی در میان هوس ها و تمایلات بی شمار است و گویای هوسبازی ما است. از امام جعفر صادق (ع) نقل می کنند که تندیس در خواب یا غم و اندوه است یا نقصان در قدر و جاه است و یا بی امانتی در کارها تندیس در خواب غرور و نخوت و خود بینی و انحراف از طریق راست نیز هست بخصوص اگر مجسمه خودمان را در خواب ببینیم یا احساس کنیم که آن مجسمه ما است ابن سیرین نوشته تندیس در خواب غم و اندوه است بخصوص اگر سایه آن بر زمین افتاده باشد و دیدن چندین تندیس کفر و الحاد است. منوچهر مطیعی تهرانی
۱ـ دیدن مجسمه در خواب، نشانه توفیق اندک در امور عشقی است.
۲ـ اگر خواب ببینید در جایی از خانه مجسمه ای می گذارید، علامت آن است که اراده شما سست می شود و به آسانی در آستانه گمراهی قرار می گیرید. زنان بعد از دیدن چنین خوابی باید بیشتر مراقب آبروی خود باشند. اگر مجسمه ها در خواب بد هیبت به نظر برسند، علامت آن است که در خانواده خود با مشکلی مواجه خواهید شد.
دیدن تندیس ها درخواب بر سه وجه است. اول: غم و اندوه. دوم: نقصان قدر و جاه. سوم: بی امانتی در کارها.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
سینی بزرگ مسی، مجمعه
فرهنگ گویش مازندرانی