جدول جو
جدول جو

معنی مجعول - جستجوی لغت در جدول جو

مجعول
قرارداده شده، ساخته شده، ساختگی، جعل شده
تصویری از مجعول
تصویر مجعول
فرهنگ فارسی عمید
مجعول(مَ)
کرده شده، نهاده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). نهاده. موضوع. قرارداده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ساخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، جعل شده و حیله کرده شده و به ناراستی و نادرستی ساخته شده. (ناظم الاطباء). ساختگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر فسادو عناد و شر مجبول
دیده هاشان تباه و دین مجعول.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 202).
، برساخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مجعول
کرده شده، موضوع، قرارداده، ساخته شده، جعل شده و حیله کرده شده، ساختگی
فرهنگ لغت هوشیار
مجعول((مَ))
ساخته شده، جعل شده
تصویری از مجعول
تصویر مجعول
فرهنگ فارسی معین
مجعول
جعلی، دروغین، ساختگی، غیرواقعی
متضاد: واقعی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معول
تصویر معول
تیشۀ دوسر که برای کندن و تراشیدن سنگ به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معول
تصویر معول
پناه، محل اعتماد، معتمد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجهول
تصویر مجهول
نامعلوم، نادانسته، ناشناخته، در دستور زبان علوم ادبی ویژگی فعلی که فاعل آن معلوم نباشد، گمنام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجبول
تصویر مجبول
ساخته شده در فطرت، سرشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفعول
تصویر مفعول
در دستور زبان کسی یا چیزی که کاری بر آن واقع شده، ابنه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بی اشتها به طعام. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بکرده شده. (کشاف اصطلاحات الفنون). کرده شده. (آنندراج). کرده شده. ساخته شده. عمل شده. ج، مفعولون، مفاعیل. (از ناظم الاطباء). شده. کرده. بجای آمده. به عمل آمده. به فعل آمده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و کان أمراﷲ مفعولاً. (قرآن 37/33).
نخست فاعل پس فعل و آنگهی مفعول
تو را از این سه ز مفعول نیست بیرون کار
ز بهر فاعل مفعول را بدان تا کیست
نگه بدار حد عمر خود مکن آوار.
ناصرخسرو.
اگرگویی کجا، مکان پیداکردۀ او. و اگر گویی کی، زمان پدیدآوردۀ او. و اگر گویی چگونه، مشابهت و کیفیت مفعول او. (مصباح الهدایه چ همایی ص 18) ، (اصطلاح دستور) آن که فعل از فاعل بر او آید چون مهمان در این شعر حافظ:
برو از خانه گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشدمهمان را.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مفعول بر دو قسم است: بی واسطه، بواسطه. مفعول بی واسطه یا مستقیم، آن است که معنی فعل رابی واسطۀ حرفی از حروف تمام کند: حسن کتاب را آورد. مفعول بی واسطه غالباً در جواب ’که را’ یا ’چه را’ واقع شود: آموزگار دانش آموز را پند داد. آموزگار که را پند داد؟ دانش آموز را، پس دانش آموز مفعول بی واسطه است. علامت مفعول بی واسطه غالباً ’را’ است. در جایی که چند مفعول بی واسطه به طریق عطف دنبال یکدیگر درآیند علامت مفعول بی واسطه به آخر مفعول آخر درآید و در سایر مفعولها حذف شود: ایشان پدر و مادر و خواهر و برادر خود را دوست دارند. اما در قدیم گاهی علامت مفعول را به آخر همه مفعولها درمی آوردند:
خرد را و جان را که کرد آشکار
که بنیاد دانش نهاداستوار.
فردوسی.
در نظم و نثر قدیم، در اول مفعولی که در آخر آن ’را’ بوده، برای تأکید کلمه ’مر’ می افزودند:
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
بی هنران مر هنرمندان را نتوانند دید همچنانکه سگان بازاری مر سگ صید را. (گلستان).
مفعول بواسطه یا غیرمستقیم، آن است که معنی فعل را بواسطۀ حرفی از حروف اضافه تمام کند: از بدان بپرهیز و با نیکان درآمیز. مردمان رابه زبان زیان مرسان. با رفیقان پاکدامن و خوشخوی معاشرت کن:
هر آنکو ز دانش برد توشه ای
جهانی است بنشسته در گوشه ای.
ادیب پیشاوری.
که در این شواهد، بدان، نیکان، زبان، رفیقان، دانش و گوشه ای مفعول بواسطه اند. مفعول بواسطه در جواب: از که، از چه، به که، به چه، به کجا، از کجا، برای که، برای چه، با که، با چه و ماننداینها واقع شود. و رجوع به دستور قریب و بهار... ج 1صص 36-39 شود.
، (اصطلاح نحو عربی) اسمی که پس از فعل و فاعل آید، برای تتمیم فائده و فعل بدان اسناد داده نشود، لیکن با فعل، نوعی ارتباط داشته باشد. و آن را اقسامی است.
- مفعول به، اسمی است منصوب که فعل بر او واقع شود و رتبۀ آن بعد از فاعل است، مانند: ضرب زید عمرواً. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی).
- مفعول فیه، آن را ظرف هم گویند و ظرف در اصطلاح نحویان وقت یا مکان باشد که اغلب متضمن ’فی’ است مانند: سافرت یوم الجمعه. مفعول فیه منصوب به عامل ظاهری، مانند: ’فرسخا’ در جواب کسی که گوید: ’کم سرت’ و هر وقتی اعم از آنکه مختص باشد یا مبهم قابل است که منصوب شود، اما مکان، شرط آن آن است که مبهم باشد چون ’جهات ششگانه’ (یمین، یسار، فوق، تحت، امام، خلف) یا شبه آن مانند ’جانب، ناحیه’ و همین طور مقادیر، مانند میل و فرسخ و همین طور آنچه از فعل درست می شود، مانند مجلس و مشرق... بعضی از کلمات در اصل ظرفند لکن فاعل یا مفعول... واقع می شوند، مانند ’یوم، شهر’ که ظروف متصرفه اند. از جملۀ ظروف غیرمتصرفه ’عوض، قط و لدی است’. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی).
- مفعول لاجله. رجوع به ترکیب مفعول له شود.
- مفعول له، معفول لاجله، عبارت از مفعولی است که فعل برای او انجام شود و معنی تعلیل را رساند، مانند: ضربته تأدیباً. مفعول له باید با فعل قبل از خود از لحاظوقت و فاعل متحد باشد و در غیر این صورت با لام یا یکی از ادات تعلیل آید، مانند: لدوا للموت و ابنوا للخراب. و در صورتی که مصدر هم نباشد با لام آید، مانند: سری زید للماء. (از فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی).
- مفعول ما لم یسم فاعله، هر مفعولی که فاعل آن حذف شده و مفعول جانشین فاعلی شده باشد. (از تعریفات جرجانی).
- مفعول مطلق، عبارت از مصدری است زیادی که مؤکد عامل خود باشد یا مبین نوع یا عدد آن باشد، مانند: و کلم اﷲ موسی ̍ تکلیماً. (قرآن 164/4). و الصافات صفاً. (قرآن 1/37). فاًن جهنم جزاؤکم جزاءً موفوراً. (قرآن 63/17). و بالجمله مفعول مطلق تأکیدی مانند: ضربت ضرباً، و نوعی، مانند: جلست جلسهالامیر. و عددی، مانند: ضربته ضربتین. گاه عامل مفعول مطلق حذف شود، مانند: شکراً به جای اشکراﷲ شکراً در مقام دعا، و سقیاً و رعیاً بجای سقاک اﷲ سقیا و رعاک اﷲ رعیا. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). در فارسی به تقلید عربی این نوع مفعول را آورده اند بدین طریق که پس از فعل مصدر همان فعل را با ’ی’ نکره استعمال کند:
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.
منوچهری.
دیدار کرد دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 163). منفعت وی آن است که شکم ببندد بستنی به اعتدال. (اختیارات بدیعی از فرهنگ فارسی معین).
- مفعول معه، اسمی است که بعد از ’واو’ به معنی ’مع’ واقع می شود، مانند: ’جاءالبرد و الجلبات’ و ’ما انت و زیداً’ و ’کیف انت البرد’ و اختلاف است که آیا نصب آن به واو است یا به فعل و شبه آن وباید دانست که در موردی که عطف امکان داشته باشد اولی است که واو را عاطفه بدانیم. بنابراین در جملۀ ’مالک و زیدا’ متعین است که مفعول معه باشد، چون عطف بر ضمیر متصل مجرور جایز نیست مگر با اعادۀ جار و درجملۀ ’ضربت انا و زیداً’ دو وجه جایز است و در ’جاء زید و عمرواً’ دو وجه. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی) ، کسی که بر وی دخول شده باشد. (ناظم الاطباء). پسر یا مردی که لواطه دهد
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حمار ممعول، خر خصی کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). خر اخته کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آفریده شده و طبعی و جبلت کرده شده. (غیاث) (آنندراج). ساخته شده در طبیعت و طبیعی. (ناظم الاطباء). سرشته. نهاده. جبلی. مفطور. مطبوع. مخلوق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر فساد و عناد و شر مجبول
دیده هاشان تباه و دین مجعول.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 206).
امیر ناصرالدین از سر کرم و مکرمت که در نهاد پاک او مجبول بود بدان راضی شد. (ترجمه تاریخ یمینی). اجناس این حیوانات از معرّت فساد دورترند و بر تسخر و انقیاد مجبول تر. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 231).
حدیث عشق به گفتن نمی توان آموخت
مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول.
سعدی.
حکیم رومی گفت ای شه زاده بیشتر اوصاف و تقریر که بر خاطر عاطر و ضمیر منیر می گذرد در ذات اصفهان و نفس آن مجبول و مفطور است و شهری بغایت مبارک و معمور. (ترجمه محاسن اصفهان). و سبب اختلاف آراء، اختلاف اهواء است که نفوس بشری بر آن مجبول اند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 14).
بر ارتکاب مآثر جبلتش مجبول
بر اکتساب مفاخر طبیعتش مفطور.
جامی.
، رجل مجبول، مرد بزرگ خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوهان ریش شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، (در اصطلاح عروض) که حرف چهارم از متفاعلن افکنده و حرف دوم ساکن گردانیده شده باشد در بحر کامل، مجزول بدان جهت گویند که حرف چهارم که میانۀ آن است گویا کوهان مجزول است. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). که چهارم ساقط و دوم ساکن باشد از متفاعلن در زحاف کامل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مجدول، نیک خلقت بر پیچان نه از لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که استخوانهای دست و پای وی باریک باشد. (ناظم الاطباء). باریک اما نه از لاغری و به عبارت دیگر آن که استخوانهای دست و پای وی نازک و محکم باشد. (از اقرب الموارد) ، ریسمان محکم تافته. (ناظم الاطباء). محکم. محکم تافته. محکم الصنعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ وَ)
جدول کشیده. جدول برکشیده. بجدول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در لغت هر شی ٔ نامعلومی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). نادانسته. (غیاث) (آنندراج). نامعلوم. دانسته ناشده. ناشناس. ناشناخته. (ناظم الاطباء). غیرمعلوم. ناشناخت. آنچه ندانند و نشناسند. مقابل معلوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی (یادداشت ایضاً).
گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول توزی ترسا.
ناصرخسرو.
چه هر که بر عمیا در راه مجهول رود... هر چند بیشتر رود به گمراهی نزدیکتر باشد. (کلیله و دمنه).
خطی مجهول دیدم در مدینه
بدانستم که آن خط آشنا نیست.
خاقانی.
هر کاری که مشکل و مجهول آید و حکم در وی مشتبه شود باید که در وی قرعه بکار برند. (ترجمه النهایۀ طوسی چ سبزواری ج 1 ص 232).
- کتاب مجهول، کتابی که صاحب آن را ندانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتابی که نام مؤلف آن معلوم نباشد.
- مجهول التولیه، موقوفه ای است که متولی آن به عنوان شخص یا اشخاص معین و نیز بر حسب اوصاف و خصوصیات که قابل انطباق بر شخص یا اشخاص معینی باشد معلوم نباشد. (ترمینولوژی تألیف دکتر جعفری لنگرودی). موقوفه ای که متولی آن معلوم نیست بدین معنی که اگر وقف نامه مفقود شده باشد و یا موافق اوصاف و خصوصیاتی که در وقف نامه برای متولی ذکر شده کسی پیدانشود، در این صورت موقوفه را ’مجهول التولیه’ نامند.
- مجهول الحال، آن که حالش ناشناخته و نامعلوم باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مجهول القدر،آن که ارزش و مقام معنویش ناشناخته باشد.
- مجهول المالک، مالی که سابقۀتملک دارد لیکن در زمان معینی مالک آن شناخته نمی شود یعنی هویت مالک برای ما مجهول است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مجهول المصرف، موقوفه ای که مقصود واقف از وقف آن معلوم نباشد.
- مجهول المکان، کسی که محل اقامتش معلوم نیست.
- مجهول المؤلف، کتابی که مؤلف آن ناشناخته باشد. کتابی که نویسندۀ آن معلوم نباشد.
- مجهول مطلق، مجهولی را گویند که من جمیع الوجوه نتوان درباره آن حکمی اقامه کرد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- ، هر چیز بسیار باطل و بیفایده و بیهوده. (ناظم الاطباء).
، نکره و غیرمعروف. (ناظم الاطباء). آن که نشناسند و ندانند. شخص ناشناس. گمنام. مقابل معروف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گفت من و این اعرابی مجهول یکسانیم هر دو. (مجمل التواریخ والقصص ص 178).
سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم
مجهول کس نیم همه معلوم مردم است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 843).
اگر بواب و سرهنگان ز درگه هم برانندت
از آن بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت.
سعدی.
- مجهول النسب، کسی که نژاد وی نامعلوم باشد. (ناظم الاطباء). در شرع کسی را گویند که در شهر محل سکونت خویش نامعلوم باشد و برخی گفته اند هر که در مسقط الرأس خویش نسبش معلوم نباشد او را مجهول النسب نامند و اگر کسی در محل تولد نسبش معلوم باشد او را معروف النسب خوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). کسی که نسب وی شناخته نباشد: در بیان احوال سلطان حسین میرزای مجهول النسب. (مجمل التواریخ گلستانه ص 204).
- ، آدم نکره و غیر معروف. (ناظم الاطباء).
- مجهول صورت، آن که به چهره شناخته نیست. به مجاز. ناشناخته. گمنام. نکره: مذموم سیرتی، مجهول صورتی، دیوانه ساری، پریشان کاری. (سندبادنامه ص 11).
- مجهول نام، گمنام. بی نام و نشان:
مذلت برد مرد مجهول نام
و گر خود به مال آستانش زر است.
سعدی.
- مجهول وار، بطور ناشناس. متنکروار: و گیوبن جودرز را مجهول وار بفرستاد تا تفحص حال کیخسرو و مادرش را بدست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 41). و از آنجا با سواری چند مجهول وار رفت تا شکل کار و لشکر بیند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70).
- مجهول الهویه،ناشناس. بی نام و نشان. آنکه هویت وی معلوم نباشد.
، آدم حیران و سرگردان و بله و سفیه. کسی که عقل درست و حسابی ندارد. این کلمه را در عرف عام ’مچول’ با اخفای های هوز و تبدیل ’ج’ به ’چ’ تلفظ می کنند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، (اصطلاح دستوری) هر فعلی که فاعل آن محذوف باشد و مفعول قائم مقام آن گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نوعی از فعل که فاعل آن معلوم نباشد. (غیاث) (آنندراج). فعلی است که به مفعول نسبت داده می شود بعبارت دیگر فعلی متعدی که فاعل آن نامعلوم باشد و مفعول به جای آن نشیند، مانند سهراب کشته شد. کتاب نوشته شد و از این رو چنین فعلی را مجهول گویند که فاعل آن نامعلوم است. فعل مجهول در فارسی به استعانت فعل ’شدن’ صرف می شود به این طریق که اسم مفعول را از هر فعل که مقصود است به ضمیمۀ یکی از صیغه های فعل ’شدن’صرف کنند، و نیز گاهی به استعانت فعلهای آمدن و گشتن و گردیدن و افتادن صرف می شود و در قدیم بیشتر با شدن و آمدن صرف می شده است:
یکایک از او بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران.
مولوی.
(از دستور زبان فارسی تألیف قریب و بهار و...) ، اهل فرس مجهول را اطلاق می کنند بر واو و یاء که ساکن باشند و حرکت ما قبل مجانس ایشان باشد و در خواندن ناتمام باشند چون و او ’بوسه’ و یاء ’تیشه’. و اگر در خواندن ناتمام نباشند معروف نامند چون واو ’بود’ و یاء ’تیر’ و به عبارت دیگر معروف آن است که ضمۀ ما قبل واو و کسرۀ ما قبل یاء را اشباع کنند و مجهول آن است که اشباع نکنند به جهت آنکه یاء مجهول بدان ماند که در اصل الف بوده و بواسطۀ اماله یاء شده باشد و این یاء را با کلمات عربی که امالۀ آن در فارسی مشهور است قافیه کنند چون حجیب و شکیب. بدانکه معروف و مجهول فی الحقیقه صفت حرکت ما قبل واو و یاء باشد و واو و یاء را که مجهول و معروف می گویند به اعتبار حرکت ما قبل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- واو مجهول، واوی که صدای آن مانند ضمه باشد. (ناظم الاطباء). هرگاه ضمۀ ماقبل واو را اشباع کنند و واو را تلفظ ننمایند آن را مجهول نامند. مقابل واو معروف، مانند: گور، تنور، کور، زور، مور، کلمه ’مورد’ در شعر منوچهری تا حدی تلفظ واو مجهول را معلوم می سازد:
از دم طاووس نر ماهی سر بر زده ست
دستگکی مورد تر گویی بر پر زده ست.
منوچهری.
که اگر واو خوانده شود شعرناموزون می گردد. (دستور زبان فارسی قریب و بهار و...). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- یای مجهول، آنکه صدای کسره کند. (ناظم الاطباء). چون کسرۀ ماقبل یاء را اشباع کنندو یاء را تلفظ ننمایند آن را مجهول نامند مانند: دلیر، دیر، شمشیر، زیر. مقابل یاء معروف. مثلا کلمه شیر در صورتی که به معنی آشامیدنی معروف به اشد یاء آن معروف به وده و تلفظ می شده و هرگاه حیوان درندۀ مشهور باشد یاء آن مجهول و مانند کسرۀ مشبعه تلفظ می شد. ولی بعد از اسلام که خط پهلوی بدل به خط عربی شد و در حروف هجای عربی برای تلفظ واو و یاء مجهول حروف مخصوصی موجود نبود، به مرور زمان واو و یاء مجهول را مانند معروف خواندند و فرقی که در میان بود برخاست چنانکه امروز دیگر میان واو معروف و مجهول فرقی نگذارند و هر دو را یکسان تلفظ نمایند ولی در بعضی ولایات ایران مانند کردستان و غیر آن در محاورات هنوز میان معروف و مجهول فرق گذاشته می شود. (دستور زبان فارسی تألیف قریب و بهار و...). و رجوع به ترکیب قبل شود.
، چیزی که در میان بلغای فرس مصطلح و متداول است و آن حرفی است که در گفتن ساکن بود و در وزن متحرک چون سین آراسته و خواسته و خاء ساخته و پرداخته. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، دیگر از معانی مجهول چیزی است که مصطلح اهل حدیث می باشد و آن عبارت است از راویی که شناخته نشده باشد و در مقابل این راوی شناخته شده را معروف گویند. ارباب حدیث گویند سبب مجهول بودن راوی یکی از این دوامر باشد اول آنکه گاه شود راوی نعوت و مشخصاتش از اسم و کنیت و لقب یا صفت و حرفت یا نسب و شهرت متعدد باشد و به یکی از آنها که شهرتش کمتر بوده معروف گردد و در نتیجه شنونده راوی رانشناسد و از این روراوی مجهول ماند. دوم آنکه راوی حدیث کمتر روایت نموده و دیگران از او روایت حدیث نکرده اند، بطوری که اگر نام راوی برده نشود نگویند ’اخبرنی فلان’ این نوع راوی را به لفظ مبهم نام برند و اگر راوی را نام بردند و کسی هم که از او روایت حدیث کرده منحصر بفرد باشد چنین راوی را به نام مجهول العین نام برند. و خطیب گوید: هر راویی را که ارباب حدیث نشناسند و حدیثی را که از او شنیده اند فقط از طریق راوی منحصر بفرد بوده باشد چنین کس را مجهول العین نامند. و اگر دو نفر یا بیشتر از یک راوی روایت کردند ولی او را توثیق نکردند چنین راوی را مجهول الحال می خوانند زیرا جهالت عین به روایت دو نفر مرتفع شده است جز آنکه مادام که او را توثیق نکرده باشند مجهول الحال باقی خواهد ماند و این نوع راوی را مستور نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح محدثان خبری است که روایت آن از لحاظ عقیده و امانت و جز آن نامعلوم باشد. مقابل معروف است کلاًیا بعضاً. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). در علم درایه حدیثی است که راوی آن غیر موثق (که نه جرح شده و نه مدح) یا غیر معروف به اشد چنانکه در اشاره به این نوع راوی گویند: عن رجل، عمن حدثه، عمن ذکره، عن غیر واحد. برخی آن را منقطع نامیده اند. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
اداکننده مزد. (ناظم الاطباء). مزد دهنده. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، آنکه فرود آرد دیگ پایه را به دستمال. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ماء مجعل، آب کوکال ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آبی که در آن جعل فراوان باشد. (از ذیل اقرب الموارد) ، کلبه مجعل، ماده سگ گشن خواه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
مؤنث مجعول. رجوع به مجعول شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مجاول
تصویر مجاول
همگرد: در نبرد جولان کننده با هم (در نبرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معول
تصویر معول
یاری دادن، کمک، مدد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجعوله
تصویر مجعوله
مجعوله در فارسی: بر ساخته مونث مجعول جمع مجعولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجبول
تصویر مجبول
سرشته، بزرگ اندام آفریده شده فطری قرار داده شده سرشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفعول
تصویر مفعول
به فعل آمده، کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجهول
تصویر مجهول
نادانسته، ناشناس، ناشناخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدول
تصویر مجدول
جدول کشیده، جذب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجهول
تصویر مجهول
((مَ))
ناشناخته، نامعلوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفعول
تصویر مفعول
((مُ))
انجام داده شده، کرده شده، کسی یا چیزی که فعل بر آن واقع شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجاول
تصویر مجاول
((مُ وِ))
جولان کننده با هم (در نبرد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معول
تصویر معول
((مُ عَ وَّ))
محل اعتماد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجبول
تصویر مجبول
((مَ))
آفریده شده، فطری قرار داده شده، سرشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفعول
تصویر مفعول
پوییده، کرده، کنشگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
پوشیده، گمنام، مکتوم، ناشناسا، ناشناخته، ناشناس، نامشخص، نامعلوم، ندانسته
متضاد: معلوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنش پذیر
متضاد: کنشگر، فاعل، امرد، کونی، مابون، مخنث، ملوط
متضاد: لواطکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد