جدول جو
جدول جو

معنی مجرداً - جستجوی لغت در جدول جو

مجرداً
(نِ کَ دَ)
محضاً و فقط، فرداً و منفرداً و تنها، بطور برهنه و عریان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهردار
تصویر مهردار
(پسرانه)
دارنده مهر و محبت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرداد
تصویر مهرداد
(پسرانه)
داده خورشید، نام چند تن از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
کسی که در دربار پادشاه سمت مهرداری داشته و مهر پادشاه نزد او بوده و فرمان ها و نامه ها را مهر می کرده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَرْ رَ)
چیزهای آزموده و تجربه شده. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مجربه. رجوع به مجربه و مجرب شود، (اصطلاح منطق) آن مقدمات بوند که نه به تنهایی خرد بشاید دانستن و نه به تنهایی حس، ولیکن به هر دو شاید دانستن، چنانکه چون حس از چیزی هر باری فعلی بیند یا او را حالی بیند و همه بارها چنان بیند داند خرد که نه از سبب اتفاق است و الا همیشه نبودی و بیشتر این حال نبودی. (دانشنامۀ علائی، یاد داشت به خط مرحوم دهخدا). آن است که عقل بواسطۀ مشاهده های مکرر درباره آن حکمی قاطع صادر کند مانند اینکه گوییم ’نوشیدن سقمونیاصفرا را نرم و روان می سازد’ و این حکم حاصل نشده است مگر از راه مشاهدات بسیار. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
به صیغۀ تثنیه، دو سانحه مر گوسپندان را یکی سرمای شب و دیگری گم شدن در شب. (ناظم الاطباء). دو آفت گوسپندان رایکی لاغری در روزگار سخت و دیگر پراکنده شدن در شب ومورد حملۀ درندگان واقع شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ / رِ دَ)
تنهایی، عریانی و برهنگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ گَ شُ دَ)
بطور مفت و رایگان و بی بها و قیمت و بی عوض. (ناظم الاطباء). به رایگان. مجانی. و رجوع به مجّان و مجانی شود
لغت نامه دهخدا
(نِ گَ تَ)
بطور مجاز و بطور کنایه و استعاره. (ناظم الاطباء). از روی مجاز. مقابل حقیقهً. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به مجاز. برمجاز. و رجوع به مجاز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَرْ رِ)
سرد کنندگان. (غیاث) (آنندراج). جمع واژۀ مبرد. ادویۀ سرد که به مزاج سردی بخشد. (غیاث) (آنندراج). چیزهایی سرد که بدن را خنک کند و حرارت را فرونشاند. (ناظم الاطباء). غذاها و دواها که طبع و مزاج را سردی بخشد و حرارت بنشاند. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. در 15هزارگزی مشرق بافت بر سر راه به زنجان به رابر، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 168 تن سکنه دارد. آبش از چشمه تأمین می شود. محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام ولایتی است از ملک آذربایگان، معروف و معمور، قریب به شیروان و قصبۀ آن محمود آباد است. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ سَ)
مجمر دارنده. مجمره گردان. آنکه مجمر به دست گیرد عطرآگین کردن مجلس را:
صد و پنجاه مجمردار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش.
نظامی.
و رجوع به مجمره گردان شود
لغت نامه دهخدا
(نِاُ دَ)
نتیجۀ کلام و مختصراً و ما حصل کلام. (ناظم الاطباء). بطور اختصار. بطور خلاصه. اختصاراً. اجمالاً. و رجوع به مجمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَلْ لَ)
جمع واژۀ مجلده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتابهای جلد شده، چندین جلد از یک کتاب. (ناظم الاطباء) : اگر در تقریر محاسن این کتاب مجلدات پرداخته شود هنوز حق آن به واجبی نیاید. (کلیله و دمنه). و رجوع به مجلده و مجلد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تثنیۀ اجرد. دو روز یا دو ماه: مارأیته منذ اجردان. (منتهی الارب) ، بیک بار افتادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَءْوْ)
عطا خواستن از کسی. (از منتهی الارب). درخواست بخشش نمودن. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ رِ)
رودی است در شمال افریقا در کشور الجزایر و به خلیج تونس می ریزد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(نِ شُ دَ)
از سر نو. (آنندراج). دوباره و بار دیگر و از نو و از سر نو و باز. (ناظم الاطباء) : اسماعیل خان و سرکردگان مجدداً برای ملاقات شاهزاده رفته... (مجمل التواریخ گلستانه ص 208)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ)
جمع واژۀ مجرده. رجوع به مجرده و مجرد شود، عبارت از عقول عشره و نزد بعضی ارواح و ملایک. (غیاث) (آنندراج). چیزهای بی ماده مانند ملائکه و عقول و جز آن. (ناظم الاطباء). عقول و نفوس را گویند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی). عقول. مقابل جسمانیات. که جسمانی نباشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اجردار
تصویر اجردار
پاداشمند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مجرده، اماتکان سیامکان جمع مجرده (مجرد) توضیح عقول و نفوس را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجردا
تصویر مجردا
فرداً و منفرداً و تنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفردات
تصویر مفردات
چیزهای تنها و یگانه و ساده و بی آمیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجربات
تصویر مجربات
جمع مجربه (مجرب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجردات
تصویر تجردات
جمع تجرد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبرده، سردکن ها، خنکی ها سردی ها جمع مبرده. سرد کننده ها، ادویه سرد که بمزاج سردی بخشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلدات
تصویر مجلدات
کتابهای جلد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجردین
تصویر مجردین
جمع مجرد، یالغوزان لغندران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکرراً
تصویر مکرراً
((مُ کَ رَّ رَ نْ))
بارها، به تکرار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجدداً
تصویر مجدداً
((مُ جَ دَ دَ نْ))
از نو، از سر نو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجردات
تصویر مجردات
((مُ جَ رَّ))
جمع مجرده، در فلسفه عقول و نفوس را گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجملاً
تصویر مجملاً
((مُ مَ لَ نْ))
به طور اجمال، منحصراً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجدداً
تصویر مجدداً
دوباره
فرهنگ واژه فارسی سره
عقول، نفوس، مجرد ازماده
فرهنگ واژه مترادف متضاد