جدول جو
جدول جو

معنی مجد - جستجوی لغت در جدول جو

مجد(پسرانه)
بزرگی، شرف، برتری
تصویری از مجد
تصویر مجد
فرهنگ نامهای ایرانی
مجد
بزرگی، بزرگواری، جوانمردی
تصویری از مجد
تصویر مجد
فرهنگ فارسی عمید
مجد
کوشش کننده، کوشا
تصویری از مجد
تصویر مجد
فرهنگ فارسی عمید
مجد(مُ جَدد)
نو و تازه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مجد(شَ)
به بزرگواری غلبه کردن. (المصادر زوزنی). کسی را غلبه کردن به شرف. (تاج المصادر بیهقی). چیره شدن بر کسی در مجد و بزرگی. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، بزرگوارشدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) (غیاث) (از اقرب الموارد). بزرگوار و گرامی گردیدن. مجاده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، در چراگاه بسیار گیاه افتادن شتران و به سیری و فراخی رسیدن. مجود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چهار پای را علف تمام دادن. (تاج المصادر بیهقی). علف دادن ستور را تا فربه شود. (المصادر زوزنی). سیر خورانیدن شتران را یا پر شکم یا نیم شکم علف دادن آنها را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سیر خورانیدن شتر را از علف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مجد(مُ جِدد)
کوشش کننده در کار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث). کوشنده. کوشا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در قمع اهل الحاد مجد و متشمر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398). او را گفت ازشرق تا غرب زیر فرمان تو خواهد بود، کار را مجد و مجتهد باش و پاس مردم دار. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 42). بدین سبب اهالی شهر در کار مجدتر شدند و برمقاومت و مبارزت صبورتر گشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 100) ، به درستی کاری را کننده. (ناظم الاطباء) ، نوکننده. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رونده بر زمین جدد، و جدد به معنی زمین هموار و درشت است. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مجد
به برزگواری غلبه کردن، بزرگوار شدن کوشش کننده در کار، کوشا، کوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
مجد((مَ))
بزرگی، بزرگواری، جلال، سربلندی
تصویری از مجد
تصویر مجد
فرهنگ فارسی معین
مجد((مُ جِ دّ))
کوشش کننده، کوشا
تصویری از مجد
تصویر مجد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجدب
تصویر مجدب
خشک و بی گیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجدد
تصویر مجدد
دوباره، از نو، مجدداً، چیزی که تازه پدید آمده، نو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجدر
تصویر مجدر
کسی که آبله درآورده، آبله دار، آبله رو
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَدْ دَ)
رجل مجدف علیه العیش، مرد تنگ عیش. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دِ)
ناسپاسی کننده نعمت را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). ناسپاس نعمت خدا وکم شمرندۀ آن و کافر نعمت. (ناظم الاطباء). ناسپاسی کننده نعمت را و کم شمرندۀ آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
بیل کشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خله. پاروی کشتی. مجداف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بال مرغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به مجداف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
آنکه بدخوار گرداند کودک را. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که به کودک خوراک ناگوار دهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْدِ)
جدعاً لک گوینده کسی را یعنی دست و بینی تو بریده باد. (آنندراج). گویندۀ به کسی ’جدعاً له’ یعنی بریده باد بینی و گوش او. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دَ)
علف که سر آن را ستور خورده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گیاهی که قسمت بالای آن خورده شده باشد. (از اقرب الموارد) ، حمار مجدع، خر هر دو گوش بریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
جماعت مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دِ)
بر زمین زننده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دَ)
عشیره ای از طایفۀ محیسن از طوایف کعب خوزستان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نوعی از خربوزه. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
هر جا رطبی تری است نجدی
آمناگوی شهد مجدی است.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جراحت روان. (آنندراج) (از منتهی الارب). زخم روان و جاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دهنده و بخشنده و عطا کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
برج جاد، شهری است در اراضی یهودا که بالخیش مذکور است که همچنان آن را مجدل گویند و به مسافت دو میل به مشرق اشقلون واقع است و دارای آثار قدیم چون ستون ها و سنگهای حجاری شده است. (قاموس کتاب مقدس)
شهری است. (منتهی الارب). شهری نیک است در ساحل خابور در کنار آن تلی است که قصری بر آنجاست و بازارهای زیادی دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
زمین جدرناک و آن گیاهی است که در ریگ روید. (آنندراج) (از منتهی الارب). جایی که در آن گیاه جدر فراوان باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جایی که در آن مردمان را چیچک فرا گیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نا رویا خشک خشک و بی گیاه گردیده: ... و آنجا قطره ای آب نبود با کس و دشتی مجدب بی نبات و بی آب بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدح
تصویر مجدح
کپچه کفچه آلتی که بدان سویق را هم زنند کفچه پست، جمع مجادیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدد
تصویر مجدد
از سر نو کننده کاری را، تجدید کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدر
تصویر مجدر
آبله بر آمده، آبله نشان، آبله دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدل
تصویر مجدل
کوشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدد
تصویر مجدد
((مُ جَ دَّ))
تجدیده شده، دوباره پیدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجدب
تصویر مجدب
((مُ دَ یا جَ دَّ))
خشک و بی گیاه گردیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجدد
تصویر مجدد
((مُ جَ دِّ))
نوکننده، تازه کننده، در هر قرن (صد سال) فردی ظهور نماید و آیین اسلام را تازه کند که او را مجد نامند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجدر
تصویر مجدر
((مُ جَ دَّ))
آبله رو، آبله دار، به شکل صورت آبله دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجدد
تصویر مجدد
دوباره
فرهنگ واژه فارسی سره