جدول جو
جدول جو

معنی مجخی - جستجوی لغت در جدول جو

مجخی(مُ جَخْ خی)
پیر پشت خم کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب). پیر دولا شده و پشت خمیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شب میل کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، بیرون از استقامت و اعتدال. (ناظم الاطباء). خمیده و کج و منه الحدیث ’کالکوز مجخیاً’، یعنی مانندۀ کوزه خمیده و کج شده زیرا وقتی کوزه خمیده و کج گردد، هر چه در آن هست، می ریزد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجلی
تصویر مجلی
جلادهنده، آشکار کننده
اسبی که در مسابقه از اسب های دیگر پیش بیفتد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میخی
تصویر میخی
شبیه میخ مثلاً خط میخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجری
تصویر مجری
صندوق کوچک فلزی یا چوبی، صندوقچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجری
تصویر مجری
کسی که امری را اجرا کند، اجرا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
روشن، منور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجنی
تصویر مجنی
مجنی در فارسی ریفتکین (از ریشه پهلوی) آنکه مورد جنایت واقع شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
روشن کننده، آشکار و هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
رهگذر، گذرگاه، محل رفتن، محل عبور، راه، طریق اجرا شده، انجام یافته
فرهنگ لغت هوشیار
سست کن سستار، نرمار، سست، نرم سست کننده، دارویی را گویند که بقوت حرارت و رطوبت خود قوام اعضای کثیفه المسام را نرم و مسامات آنرا وسیز بگرداند تا آنکه بسهولت و آسانی فضول مجتمعه و محتبسه در آنها دفع شود مانند ضماد شوید (شبت) و بذرکتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میخی
تصویر میخی
نام یک نوع خطی در قدیم که حروف آن شبیه میخ بوده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجری
تصویر مجری
((مُ))
اجراء کننده، انجام دهنده
مجری حکم: کسی که حکم قانونی را به مرحله اجرا درآورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میخی
تصویر میخی
منسوب به میخ خرقه درویشان، هزار میخی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میخی
تصویر میخی
منسوب به میخ
خط میخی: نام خطی است که به علت شباهت علامات آن به میخ بدین نام خوانده می شود و ظاهراً از اختراعات سومریان است، سنگ نبشته های کهن آشوری و بابلی بدین خط است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرخی
تصویر مرخی
((مُ رَ خّ))
سست کننده، دارویی را گویند که به قوت حرارت و رطوبت خود قوام اعضای کثیفه المسام را نرم و مسامات آن را وسیع بگرداند تا آن که به سهولت و آسانی فضول مجتمعه و محتبسه در آن ها دفع شود، مانند ضماد شوید (شبت) و بذر کتان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجری
تصویر مجری
((مَ را))
محل جریان و عبور، جمع مجاری، مجرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجری
تصویر مجری
((مِ))
صندوقچه آهنی قفل دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجری
تصویر مجری
((مُ را))
روان کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
((مُ جَ لْ لا))
جلا داده شده، آشکار کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
((مُ جَ لّ))
جلا دهنده، آشکار کننده، اسب اول که از همه اسبان در مسابقه پیش افتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجنی
تصویر مجنی
((مَ یّ))
آن که مورد جنایت واقع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجری
تصویر مجری
گوینده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجری
تصویر مجری
Executor
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مجری
تصویر مجری
exécuteur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مجری
تصویر مجری
ejecutor
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مجری
تصویر مجری
কার্যকরী
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مجری
تصویر مجری
कार्यकारी
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مجری
تصویر مجری
esecutore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مجری
تصویر مجری
wykonawca
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مجری
تصویر مجری
uitvoerder
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مجری
تصویر مجری
виконавець
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مجری
تصویر مجری
исполнитель
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مجری
تصویر مجری
Vollstrecker
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مجری
تصویر مجری
executor
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مجری
تصویر مجری
pelaksana
دیکشنری فارسی به اندونزیایی