جدول جو
جدول جو

معنی مثم - جستجوی لغت در جدول جو

مثم(مُ ثِم م)
مردی که پیری در وی ظاهرشده باشد. (ناظم الاطباء) (از جانسون)
لغت نامه دهخدا
مثم(مِ ثَم م)
نیک محض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی که پاسبانی می کند و نگهبانی می نماید آن را که محافظ ندارد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که اصلاح و مرمت کند کاری را که مردم از آن عاجز باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که توانایی میدهد به منافع مردمان ضعیف. (ناظم الاطباء) ، آن که میدهد شتر خود را به کسی که ستوری برای سواری و حمل بار خود ندارد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه می روبد و جمع می کند از خوب و بد همه را. (ناظم الاطباء).
- رجل مثم مقم ّ، مردی که همه طعام جید و ردی را بخورد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردی که می خورد همه چیز را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مثم(مَ ثَم م)
جای بریدگی ناف اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متم
تصویر متم
آنچه موجب تکمیل چیز دیگر می شود، تمام کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لثم
تصویر لثم
بوسه زدن بر دهان یا بر چهره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثمر
تصویر مثمر
میوه دهنده، کنایه از نتیجه بخش، بافایده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثمن
تصویر مثمن
در علم عروض ویژگی مسمطی که هر بند آن هشت مصراع دارد، در ریاضیات هشت گوشه، هشت تایی، گران بها، باارزش
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مِ)
شخصی که شتران خود را در هشت روز یک بار آب دهد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که دارای شتران ثمن باشد یعنی هشت روز یک نوبت آب خورنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اثمان شود، آنکه بهای بسیار به هرچیز می دهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مشتمل بر هشت و شامل بر هشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثَ ثَ)
عبدی. شاعری است
لغت نامه دهخدا
(ثَ ثَ)
سگ شکاری
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ /مَ مِ)
پناه جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای پناه و ملجاء و پناهگاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَمْ مَ)
زهر کشنده. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زهری که مدتی در آب خیسانده و خوب رسیده باشد. (از اقرب الموارد). زهر در شیر پرورده. (از محیط الحمیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَمْ مِ)
لبن مثمل، شیری که سرشیر بسیار بندد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از صفات آوازهای خر است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام یکی از آوازهای خر. (ناظم الاطباء) ، از صفات آوازهای کبوتر. (از اقرب الموارد). از صفات آوازهای حمار یا صحیح تر حمام (کبوتر) است. (از محیط الحمیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
بلد مثمل، شهری که بتوان در آن مقام کرد. (از منتهی الارب) (از محیط المحیط). شهر خوش آیند خوشنما. (ناظم الاطباء). و رجوع به ثامل شود، لبن مثمل، لبنی که سرشیر بسیار بندد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیر سرشیر بسته و کف کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَمْ مَ)
هشت شده. هشت تا شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، دارای هشت رکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، هشت سو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هشت پهلو. (غیاث) (آنندراج). نزد مهندسین سطحی که دارای هشت ضلع مساوی باشد. (از محیط المحیط). سطحی است که بدان هشت ضلع متساوی محیط باشد و اگر اضلاع متساوی نباشد آن را مثمن نتوان گفت بلکه آن را دارای هشت ضلع باید خواند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : و این خانه ای است مثمن... (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 40) ، هشت گوشه. (ناظم الاطباء). هشت گوشه کرده شده. (غیاث) (آنندراج). هشت گوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، هشت لا. (ناظم الاطباء) ، نزد اهل تکسیروفقی است مشتمل بر شصت و چهارخانه که آن را مربع هشت در هشت گویند. (از کشاف اصلاحات الفنون) (از محیط المحیط) ، مسموم، تب کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، نزد علمای عروض اطلاق می شود بر بحری مشتمل بر هشت جزء. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط المحیط). بیتی که رکن عروضی آن هشت بار تکرار شود: بحر هزج مثمن، اطلاق می شود بر قسمی از مسمط. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط المحیط) ، گاهی کنایه از بهشت باشد زیرا که بهشت نیز هشت اند. (غیاث) (آنندراج).
- روضۀ مثمن، کنایه از هشت بهشت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَمْ مِ)
کسی که چیزهای هشت سو و هشت گوشه می سازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ /مُ ثَمْ مَ)
مبیع. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که قیمت آن تعیین شود. (از اقرب الموارد). فروخته شده و مبیع. (ناظم الاطباء). متاع. کالا. آنچه را که در برابر ثمن و بها و قیمت نهاده اند خریدن و فروختن را. مقابل ثمن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
درخت میوه رسیده و درخت میوه آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
- العقل المثمر، عقل مؤمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- المال المثمر، مال بسیار. (ناظم الاطباء).
، میوه دار و باردار و میوه دهنده و میوه آورنده و برومند. (ناظم الاطباء). میوه دارنده و میوه آورنده. (غیاث). ثمردهنده. میوه ده. بامیوه. بارور. باردار. بارآور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر کسی خواهد که به مصر باغی سازد در هر فصل سال که باشد بتواند ساخت چه هر درخت که خواهد... خواه مثمر و محمل و خواه بی ثمر... (سفرنامۀناصرخسرو). و گفتند بر بام سرای سیصد تغار نقرگین بنهاده و در هر یک درختی کشته چنان است که باغی و همه درختهای مثمر و حامل. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 81).
دستم بکف دست نبی دادبه بیعت
زیر شجر عالی پرسایه و مثمر.
ناصرخسرو.
و نهالی که زینت بخش چمن دین و دولت و آرایش باغ ملک و ملت خواهد بود مثمر نگردد مگر... (سندبادنامه ص 54).
گر نگشتی هیزم او مثمر بدی
تا ابدمعمور و هم عامر بدی.
(مثنوی چ نیکلسن ج 3 ص 240).
، با سود و فایده و سودآورنده. (ناظم الاطباء). نتیجه بخش. نتیجه دهنده: می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. (کلیله و دمنه). چون مدت اقبال گذشت و نوبت دولت به آخر رسید معاونت و مصاحبت نوح موجب مذلت و مثمر مسکنت باشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 118).
تا باشد آن دعا که رود سوی آسمان
گاهی مفیض راحت و گه مثمر محن...
جامی
- غیرمثمر، بی بار و بی فایده و بی ثمر. (ناظم الاطباء).
- مثمرثمر، بافایده. (ناظم الاطباء).
- مثمرثمر بودن، فایده داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَمْ مَ)
جای بریدگی ناف اسب. مثم ّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
گرانمایه و قیمتی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَمْ مِ)
بسیارمال. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تثمیر شود، کشتی که دانه بندد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). گیاهی که گل و شکوفۀ آن ساقط شده و دانه بسته باشد. (ناظم الاطباء) ، کسی که برگ و بار درخت را جهت ستور می چیندو فراهم می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
آن که رنگارنگ نگار کند بر جامه ها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ثِمْ مَ / مِ ثَمْ مَ)
خورندۀ طعام جید و ردی با هم و گویند رجل مثمه مقمه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). آن که می خورد همه چیز را. (ناظم الاطباء). و رجوع به مثم ّ شود، آنکه می روبد و جمع می کند از خوب و بد همه را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مثمر
تصویر مثمر
درخت میوه رسیده، بارور، باردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثمل
تصویر مثمل
زهر کشنده پناهگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثمن
تصویر مثمن
چیزهای هشت سو، هشت شده، هشت رکن، هشت گوشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آثم
تصویر آثم
گناهکار بزهکار گناهکار مجرم مذنب
فرهنگ لغت هوشیار
پهنی بینی بینی کوفتگی، پهنی لاله گوش کوفتن بینی پهن بینی، ستبر گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثمر
تصویر مثمر
((مُ مِ))
میوه دار، باردار، مفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثمن
تصویر مثمن
((مُ ثَ مَّ))
هشت تایی، هشت گوشه، فروخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثل
تصویر مثل
مانند، نمونه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اثم
تصویر اثم
ناشایست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آثم
تصویر آثم
گناهکار
فرهنگ واژه فارسی سره
هشت تایی، هشت رکنی، هشت لا، هشت گوشه، ارزیابی شده، قیمت گذاری شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موثر، نتیجه بخش، بارآور، ثمردار، میوه دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد