جدول جو
جدول جو

معنی مثبور - جستجوی لغت در جدول جو

مثبور
(مَ)
مغلوب، محبوس. (منتهی الارب). حبس شده. (ناظم الاطباء) ، هلاک شده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سفیه. (منتهی الارب). نادان و احمق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موبور
تصویر موبور
آنکه موهای بور دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
نوشته، نوشته شده، ذکر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجبور
تصویر مجبور
کسی که از خود اختیار ندارد، آنکه به زور به کاری واداشته شده، ناگزیر، ناچار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثبور
تصویر ثبور
هلاک شدن، هلاکت، گفتن واویلا یا واهلاکا
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
نوعی از صمغ که از درخت عرفط و رمث یاثمام برآید. (منتهی الارب). نوعی از صمغ که از درخت ثمام و عشر و رمث برآید. (ناظم الاطباء). لغتی است درمغثور. (از اقرب الموارد). و رجوع به مغثور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر سبر. رجوع به سبر شود، نیکوهیئت از اشخاص و اشیاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دندان فتاده. (مهذب الاسماء). کودکی که دندان شیر او بیفتد. (آنندراج) (از منتهی الارب). کودک دندان افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دهان صدمه خورده و کوفته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به زور بر کاری داشته شده. (غیاث) (آنندراج). آن که به ستم و قهر وی رابر کاری دارند و آن که به کراهت کاری کند. (ناظم الاطباء). مضطر. ناگزیر. بی اختیار. سلب اختیار شده. مقابل مختار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در سجده نکردنش چه گویی
مجبور بده ست یا مخیر.
ناصرخسرو.
در قدر تا کجا رسد پیداست
قوت آفریدۀ مجبور.
مسعودسعد.
نکنمت سرزنش که مجبوری
بستۀ حکم و امر یزدانی.
مسعودسعد.
از زمانه نکرده ام گله ای
تا بدانسته ام که مجبور است.
مسعودسعد.
زو چه نالی که چون تو مجبور است
زو چه گریی که چون تو حیران است.
ادیب صابر.
این که در کنج کلبۀ امروز
در فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانی که اختیاری نیست
هیچ مختارنیست جز مجبور.
انوری.
رأی مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت.
خاقانی.
این چنین واجستها مجبور را
کس نگوید یا زند معذور را.
مولوی.
و مختار در آن اختیار مجبور بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 29).
- امثال:
مجبور مسئول نتواند بود. (امثال و حکم ج 3 ص 1501).
، بعد از شکستگی بسته شده. (غیاث) (آنندراج). استخوان شکستۀ بسته شده و نیکو حال گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسیار. گویند مال مثمور و قوم مثمورون. (منتهی الارب). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بسیار. (آنندراج). مال مثمور،مال بسیار برکت داده شده. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه او را جهت کشتن بازداشته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محبوس. زندانی. (یادداشت مؤلف) ، مجموع در یک جا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بغپور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صورتی از بغپور و فغفور: البغبور،هوالملک الاعظم و انما سمی البغبور و معناه ابن السماء و نحن نسمیه المغبور. (اخبار الصین و الهند ص 20، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به فغفور شود
لغت نامه دهخدا
آن که موهای سرش بور است یعنی زرد مایل به طلائی است، آن که موی به رنگ بور دارد، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به بور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
هلاک شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمل مضبور، شتر استوارخلقت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مضبر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در گور کرده، به چیزی پیچیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طعام نیکونان خورش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعامی که نان خورش آن نیکو بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محسود. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (ناظم الاطباء) ، بسیارمال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). غنی و بسیار مالدار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نوشته شده. (آنندراج). در پیش گفته شده. سرغنه. (ناظم الاطباء). مزبور. مکتوب. نعت مفعولی است از ذبر. رجوع ذبر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خوش و شادمان. (آنندراج). شاد و شادمان و خرم و مسرور و کامران، جلدی که در آن نشان گزیدگی کیک و جز آن باقی باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مجروح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زخمی شده. رجوع به دبور شود، گوسپند که پشتش قرحه و جراحت باشد. دبر. ادبر. (از متن اللغه). زخم شده و ریش شده در پشت. (ناظم الاطباء). رجوع به دبر شود، کثیرالمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد بسیارمال. (آنندراج). توانگر. مالدار. (ناظم الاطباء) ، که گرفتار باد دبور شده است. (از متن اللغه). گرفتار باد دبور. (ناظم الاطباء). رجوع به دبور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
نوشته شده، مکتوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبور
تصویر مدبور
بخت بر گشته، زخمی خسته، توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجبور
تصویر مجبور
مضطر، ناگزیر، بی اختیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثبور
تصویر ثبور
زیان، خسران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثبوت
تصویر مثبوت
پا بر جا پا برجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقبور
تصویر مقبور
در گور، پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذبور
تصویر مذبور
نوشته شده، مکتوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثبور
تصویر ثبور
((ثُ بُ))
بازداشتن، هلاک کردن، زیان کشیدن، هلاک گردیدن، عذاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثبوت
تصویر مثبوت
((مَ))
پابرجا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجبور
تصویر مجبور
((مَ))
ناگزیر، به زور بر کاری واداشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
((مَ))
نوشته شده، اشاره شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجبور
تصویر مجبور
ناچار، وادار
فرهنگ واژه فارسی سره
سابق الذکر، مذکور، نامبرده، یاد شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلوند
متضاد: موسیاه، گندمگون
فرهنگ واژه مترادف متضاد