جدول جو
جدول جو

معنی متکون - جستجوی لغت در جدول جو

متکون
به وجود آمده، پدید آمده
تصویری از متکون
تصویر متکون
فرهنگ فارسی عمید
متکون
(مُ تَ کَوْ وِ)
هست شونده و موجود شونده. (غیاث). گردیده و گشته و شده و به وجود آورده و تولید شده و موجود شده و به وجود آمده. (ناظم الاطباء). هستی یاب وبه وجود آینده و یابندۀ وجود، جنبانیده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکون و تکوین شود.
- متکون شدن،موجود شدن و تولید شدن و پدید آمدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
متکون
پدید آمده
تصویری از متکون
تصویر متکون
فرهنگ لغت هوشیار
متکون
((مُ تَ کَ وِّ))
موجود شده، به وجود آمده
تصویری از متکون
تصویر متکون
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسکون
تصویر مسکون
جا داده شده، سکنی داده شده، قابل سکونت، دارای ساکن یا ساکنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصون
تصویر متصون
نگه دارندۀ نفس خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلون
تصویر متلون
رنگ به رنگ، کنایه از کسی که مرتباً به رنگی درمی آید و تغییر فکر و عقیده می دهد، کنایه از گوناگون، مختلف
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ کَوْ وِهْ)
پراکنده و پریشان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پراکنده و پریشان و بی ترتیب. (ناظم الاطباء). رجوع به تکوه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَوْ وِ)
آن که بر یک روش و یک خوی نپاید و قرار نگیرد. (منتهی الارب). کسی که بر یک خلق نپاید و عباره الاساس: ’رجل متلون یعنی مرد مختلف الاخلاق’. (از اقرب الموارد). آن که بر یک روش و خوی نپاید و قرار نگیرد. (ناظم الاطباء). آن که بر یک خو نباشد. بلهوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علامت کژی باطن او آن است که متلون و متغیر پیش آید. (کلیله و دمنه) ، رنگ به رنگ شونده. (غیاث) (آنندراج). رنگارنگ. گوناگون. (ناظم الاطباء).
- متلون شدن، مبدل شدن و تغییر رنگ دادن. (ناظم الاطباء).
، مأخوذ ازتازی. تغییرپذیر و ناپایدار و بی قرار و بی ثبات. (ناظم الاطباء).
- متلون المزاج، متلون مزاج. بی قرار و بی ثبات و ناپایدار. (ناظم الاطباء). آن که هر لحظه خلق و خوی دیگر دارد از نرمی و درشتی و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، (اصطلاح فن عروض) شعری که در دو وزن از اوزان عروضی خوانده شود. شعری که در دو بحر یا بیشترخوانده میشود. وطواط آرد: این صنعت چنان باشد که شاعر بیتی گوید که آن را به دو وزن یا بیشتر بتوان خواند، مثال از تازی:
انما الدنیا فداء داره
وبنو الدنیا فداء اسرته.
اگر لفظ ’فدا’ بفتح فاخوانی مقصور در هر دو مصراع بیت از بحر مدید باشد. و تقطیعش چنین بود: فاعلاتن فاعلن فاعلن. و اگر لفظفدا را بکسر فاخوانی ممدود بیت از بحر رمل بود و تقطیعش چنین باشد: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن. مثال ازپارسی:
ای بت سنگین دل سیمین قفا
ای لب تو رحمت و غمزه بلا.
در این بیت اگر ’س’ سنگین و ’س’ سیمین و ’ت’ تو و ’غ’ غمزه را مخفف خوانی بیت از بحر سریع باشد، و تقطیعش چنین بود: مفتعلن مفتعلن فاعلن. و اگر این چهار را مشدد خوانی بیت از بحر رمل باشد، و تقطیعش چنین بود: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن. و احمد منشوری مختصری ساخته است و آن را خورشیدی شرح کرده ونامش ’کنزالغرائب’، جملۀ آن از این ابیات متلون است. در آنجا بیتی آورده است که به سی و اند وزن بتوان خواند اما این موضع را این قدر تمامست. (حدائق السحر فی دقائق الشعر ص 54- 55)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَوْ وِ)
نگاهدارندۀ نفس خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آگاه از خود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تصون شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَهَْ هَِ)
فالگویی کننده. (ناظم الاطباء). فالگوئی کننده و فال گو. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَوْ وی)
از ’ک وو’، در تنگ جای در آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در تنگ جای درآمده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکوی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَوْ وِ)
فراهم آمده و پیش آینده کسی را به دشنام و ضرب. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر مخالف کسی فراهم آمده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکول شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَکْ کِ)
جای گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متمکن و جای گیرنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَوْ وِ)
مانندکننده خود را به کوفیان و نسبت نماینده به ایشان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منسوب به کوفه. (ناظم الاطباء). رجوع به تکوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَوْ وِ)
آن که ساق دست او دردگین شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که ساق دست وی پیچیده و دردگین گشته و یا در رفته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تکوع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَوْ وِ)
نگونسار گردنده ونگونسار. (آنندراج) (از اقرب الموارد). نگونسارگردیده و سرنگون شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکوس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَوْ وِ)
قوم گردآمده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گردآمده و جمعشده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکوز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَوْ وِ)
به هم کشیده شده، آماده شده و فراهم آورده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بر زمین افتاده شده، چکیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تکور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَمْ مِ)
در کمین نشسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَوْ وِ)
بسیار نفقه دهنده عیال را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به عیال خود نفقۀ بسیار میدهد و فراوان خرج میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمون شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
یکی از سه دهستان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. و محدود است از شمال به دهستان ده بکری، از مغرب به دهستان امجزاز، از جنوب به جلگۀ جیرفت و از مغرب به بخش ساردوئیه. آب آن از رود خانه سقدر، قنوات و چشمه ها تأمین می شود. این دهستان از 117 قریۀ بزرگ و کوچک و چندین مزرعه تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3600 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
(محمدآباد) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَوْ وِ)
فرومایه و کمینه و سفله. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَوْ وِ)
تیمار دارنده. (آنندراج). آن که توجه می کند و مراقبت می نماید. (ناظم الاطباء) ، کم کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخون شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آرمیده. (آنندراج). آرام کرده شده و تسلی داده شده. (ناظم الاطباء). آرام گرفته.
- مسکون شدن، آرام کرده شدن. خشنودکرده شدن. تسلی داده شدن. (ناظم الاطباء).
، مسکون الی روایته، در اصطلاح درایه مثل صالح الحدیث است، منزل کرده شده و سکنی شده. (ناظم الاطباء). باسکنه. که کسانی در آن ساکن باشند. جاداده شده. محل سکونت.
- مسکون شدن، سکنه یافتن. دارای ساکن و باشنده گردیدن. محل سکونت گردیدن: انحاء مملکت که به خطوات اقدام جائره خراب وبائر گشته بود به یمن اعتنا و استعمار او معمور و مسکون شده. (المعجم چ دانشگاه تهران ص 11).
- مسکون گردیدن (گشتن) ، مسکون شدن. سکنه پیدا کردن. محل سکونت گشتن: اراضی آن نواحی از میامن آن خیر جاری معمور و مسکون گردد. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 صص 386-387).
، آباد و معمور. (ناظم الاطباء). آبادان. عامر.
- ربع مسکون، آن قسمت از کرۀ زمین که معمور و آباد است و قابل سکنای نوع بشر است. (ناظم الاطباء). چهار یک سطح کرۀ زمین که آن را آب فرانگرفته است و حیوان بری در آن سکونت دارد. و رجوع به مدخل ربع مسکون شود.
مسکون و مسکونهدر کتاب مقدس به معانی ذیل به کار رفته است: 1- بودن اهالی در محلی. 2- دنیا. 3- زمین. 4- طوایف زمین. 5- مملکت رومیان. 6- اهالی بلاد مقدسه و حوالی آن. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ده مرکز دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 4هزارگزی جنوب خاوری مسکون و یک هزارگزی راه شوسۀ بم به سبزواران. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسکون
تصویر مسکون
آرمیده، تسلی داده شده، آرام گرفته، سکنی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلون
تصویر متلون
رنگ برنگ شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکوس
تصویر متکوس
نگونسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکوه
تصویر متکوه
پراگنده پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
متکونه در فارسی مونث متکون: هست شونده هستی یاب مونث متکون جمع متکونات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکون
تصویر مسکون
((مَ))
جا داده شده، سکنی شده، آرام کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلون
تصویر متلون
گوناگون، کسی که پی درپی تغییر عقیده بدهد، رنگارنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مترون
تصویر مترون
((مِ رُ))
کسی که سرپرستی و نظارت پرستاران را بر عهده دارد
فرهنگ فارسی معین
رنگارنگ، رنگین، مختلف، گوناگون، متغیر، دمدمی، سست رای
متضاد: یکرنگ، همرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد