جدول جو
جدول جو

معنی متوکن - جستجوی لغت در جدول جو

متوکن
(مُ تَ وَکْ کِ)
جای گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متمکن و جای گیرنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توکن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متکون
تصویر متکون
به وجود آمده، پدید آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوکل
تصویر متوکل
کسی که به خدا توکل کند، توکل کننده، باتوکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمکن
تصویر متمکن
کسی که توانایی و مکنت دارد، جاگرفته، جایگیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
کسی که در شهری اقامت کند و آنجا را وطن خود قرار دهد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَعْ عِ)
شتر و گوسپند نهایت فربه. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر و گوسپند بسیار فربه. (ناظم الاطباء) ، کسی که میگیرد همه چیز را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توعن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَکْ کِ)
پر شده. (ناظم الاطباء) ، آمادۀبدی گشته، حاضر خدمت و مواظب خدمت. (ناظم الاطباء). آماده و مهیا. (از اقرب الموارد) ، آن که چشم داشت چیزی دارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَکْ کِ)
سنگدان پر شدۀ مرغ. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکم پر شدۀ کودک. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مشک پر شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به توکر شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ وَکْ کِ)
ایستاده و آماده بر کاری. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال ظل متوکداً بامر کذا و متوکزاً، ای قائماً مستعداً. (از اقرب الموارد). و رجوع به متوکز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَقْ قِ)
برآینده بر کوه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر کوه برآمده و قرار گرفته بر کوه. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده کبوتر در آشیانه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توقن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوَغْ غِ)
پیش درآینده در جنگ. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توغن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَضْ ضِ)
خوار و دون و حقیر و فرومایه. (ناظم الاطباء). و رجوع به توضن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَطْ طِ)
جای گزیده. (آنندراج). جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. (ناظم الاطباء). وطن کرده. وطن گزیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم: و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. (سندبادنامه ص 218). چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم. (سندبادنامه ص 83). مولانا...که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلدۀ قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است. (تاریخ قم ص 4).
- متوطن شدن، جای گیر شدن. مقام کردن در مکانی. ساکن شدن: در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. (تاریخ قم ص 25). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. (تاریخ قم ص 216).
، دل که بر چیزی شود. (آنندراج). کسی که دل بر چیزی می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توطن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَطْ طَ)
محل اقامت: شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 290)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَکْ کِ)
تکیه کننده و اعتماد نماینده بر کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به توکل شود، امیدوار به خداوند عالم جل شأنه در انجام کاری. (ناظم الاطباء).
- متوکلا علی زادالحجیج، تعبیر مثلی بی زاد و توشه در سفر حج و غیر آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ورجوع به توکل شود.
- متوکلاً علی اﷲ، در حال واگذاشتن کار بخدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، اعتراف کننده به عجز خود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معترف به عجز و قصور رأی خود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَشْ شِ)
آب کم شده و نقصان یافته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توشن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَوَرْ رِ)
کسی که روغن بسیار می مالد، کسی که بناز پرورده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تورن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَذْ ذِ)
مکار و حیله باز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به توذن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَکْ کِ)
چشم دارنده بر خیر و نیکویی. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که بر خیر و نیکویی یا بر خبری چشم دارد و نگران آن است. (ناظم الاطباء) ، کسی که تعهدکاری میکند و مینگرد آن را، کسی که پیش می آید و متعرض میشود تا هنگام ملاقات. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توکف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَکْ کِ)
درویش. (آنندراج). درویش و تنگدست و مسکین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَلْ لِ)
کسی که فریاد میکند برای یاری و اعانت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تولن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَکْ کِ)
استوار. (آنندراج). ثابت و استوار و محکم و برقرار. (ناظم الاطباء) ، صاحب وقار. (آنندراج). باوقار و ساکن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَدْ دِ)
چرم نرم. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوست نرم شده وصاف و صیقلی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تودن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
جای گزیده، ساکن و مقیم، اهل جایی، وطن گزیده، مقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوکد
تصویر متوکد
لیستاده و آماده از بر کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوکل
تصویر متوکل
تکیه کننده و اعتماد نماینده بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمکن
تصویر متمکن
جاگیر، ساکن و مقیم و متوطن و باشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترکن
تصویر مترکن
ستون یافته، گرانسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسکن
تصویر متسکن
درویش و تنگدست و مسکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکون
تصویر متکون
پدید آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکون
تصویر متکون
((مُ تَ کَ وِّ))
موجود شده، به وجود آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمکن
تصویر متمکن
((مُ تَ مَ کِّ))
جاگرفته، جایگزین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
((مُ تَ وَ طِّ))
اقامت کننده، مقیم شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوکل
تصویر متوکل
((مُ تَ وَ کِّ))
آن که به خدا توکل کند
فرهنگ فارسی معین
کوبه ای چوبین که برای کوبیدن و شستن به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی