بز کوهی که بر سر کوه برآید. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بز در سر کوه برآمده. (ناظم الاطباء) ، کاوش کننده از خبر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تودف شود
بز کوهی که بر سر کوه برآید. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بز در سر کوه برآمده. (ناظم الاطباء) ، کاوش کننده از خبر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تودف شود
جای گزیده. (آنندراج). جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. (ناظم الاطباء). وطن کرده. وطن گزیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم: و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. (سندبادنامه ص 218). چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم. (سندبادنامه ص 83). مولانا...که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلدۀ قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است. (تاریخ قم ص 4). - متوطن شدن، جای گیر شدن. مقام کردن در مکانی. ساکن شدن: در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. (تاریخ قم ص 25). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. (تاریخ قم ص 216). ، دل که بر چیزی شود. (آنندراج). کسی که دل بر چیزی می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توطن شود
جای گزیده. (آنندراج). جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. (ناظم الاطباء). وطن کرده. وطن گزیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم: و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. (سندبادنامه ص 218). چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم. (سندبادنامه ص 83). مولانا...که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلدۀ قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است. (تاریخ قم ص 4). - متوطن شدن، جای گیر شدن. مقام کردن در مکانی. ساکن شدن: در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. (تاریخ قم ص 25). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. (تاریخ قم ص 216). ، دل که بر چیزی شود. (آنندراج). کسی که دل بر چیزی می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توطن شود
به اسراف رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). مبذر و مسرف مال. (ناظم الاطباء) ، به کار دشوار درافتاده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تودر شود
به اسراف رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). مبذر و مسرف مال. (ناظم الاطباء) ، به کار دشوار درافتاده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تودر شود
شهرنشین. تربیت شده در شهر. مقابل وحشی: دیو با مردم این ملک نکرد آنچه کنند این گروه متمدن به جنوب و به شمال. بهار (دیوان ج 1 ص 685). و رجوع به تمدن شود، مجازاً باتربیت. مؤدب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
شهرنشین. تربیت شده در شهر. مقابل وحشی: دیو با مردم این ملک نکرد آنچه کنند این گروه متمدن به جنوب و به شمال. بهار (دیوان ج 1 ص 685). و رجوع به تمدن شود، مجازاً باتربیت. مؤدب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
برآینده بر کوه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر کوه برآمده و قرار گرفته بر کوه. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده کبوتر در آشیانه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توقن شود
برآینده بر کوه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر کوه برآمده و قرار گرفته بر کوه. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده کبوتر در آشیانه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توقن شود
شتر و گوسپند نهایت فربه. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر و گوسپند بسیار فربه. (ناظم الاطباء) ، کسی که میگیرد همه چیز را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توعن شود
شتر و گوسپند نهایت فربه. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر و گوسپند بسیار فربه. (ناظم الاطباء) ، کسی که میگیرد همه چیز را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توعن شود
اوستا ریشه ’ستو، سته اومی’ (مدح کردن، تمجید کردن) ، پهلوی ’ستوتن’، هندی باستان ریشه ’ستااوتی، ستو’، استی ’ست، ان’ (مدح کردن، تمجید کردن) و ’ستود و ستید’ (مدح، ستایش) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستایل’، وخی ’ستو - ام’، شغنی و سریکلی ’ستو - ام’. و رجوع کنید به نیبرگ 207: ’ستای’. رجوع کنید به ستاییدن وستایش. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). وصف نمودن و ستایش کردن. (برهان) (انجمن آرا). مدح کردن. (غیاث). صفت کردن. بیان کردن محاسن. (شرفنامه). تمجید. (زمخشری) (منتهی الارب). حمد. (ترجمان القرآن) : خدای را بستودم که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود. رودکی. به نوبهاران بستای ابر گریان را که از گریستن اوست این جهان خندان. رودکی. سبک باش تا کار فرمایمت سبک وار هر جای بستایمت. منطقی. بمدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسایی. خرد را و جان را که یارد ستود وگر من ستایم که یارد شنود. فردوسی. یکایک ببین تا چه خواهی فزود پس از مرگ ما را که خواهد ستود. فردوسی. ستودن من او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی. فردوسی. همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر چو من ستایش او را همی کند تکرار. فرخی. او را چنانکه اوست ندانم همی ستود از چند سال باز دل من درین عناست. فرخی. و امیر وی را بنواخت و نکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی). غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند. (تاریخ بیهقی). ستودش بسی شاه و چندی نواخت ببایست ازو کارها را بساخت. اسدی. ستوده سوی خردمند شو بدانش از آنک بحق ستوده رسولست کش خدای ستود. ناصرخسرو. صبر است کیمیای بزرگیها نستود هیچ دانا صفرا را. ناصرخسرو. و عایشه اندر راه بایستاد و خطبه کرد و امیرالمؤمنین علی را بستود. (مجمل التواریخ). جام جهان نمای بدست شه است تیغ تیغ ورا ستودی دست ورا ستای. سوزنی. بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید. اخسیکتی. چو خسرو پرستان پرستش نمود هم او را و هم شاه خود را ستود. نظامی. همه جایی شکیبایی ستوده ست جز این یک جا که صید از من ربوده ست. نظامی. گر جز ترا ستودم بر من مگیر از آنک گه گه کنند پاک بخاکستر آینه. خاقانی. بدگهران را ستودم از گهر طبع گر گهری را ستودمی چه غمستی. خاقانی. به آزاد مردی ستودش کسی که در راه حق سعی کردی بسی. سعدی (بوستان). یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان). چهل سال مداح می بوده ام هنوزش بواجب بنستوده ام. نزاری قهستانی
اوستا ریشه ’ستو، سته اومی’ (مدح کردن، تمجید کردن) ، پهلوی ’ستوتن’، هندی باستان ریشه ’ستااوتی، ستو’، استی ’ست، ان’ (مدح کردن، تمجید کردن) و ’ستود و ستید’ (مدح، ستایش) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستایل’، وخی ’ستو - ام’، شغنی و سریکلی ’ستَو - ام’. و رجوع کنید به نیبرگ 207: ’ستای’. رجوع کنید به ستاییدن وستایش. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). وصف نمودن و ستایش کردن. (برهان) (انجمن آرا). مدح کردن. (غیاث). صفت کردن. بیان کردن محاسن. (شرفنامه). تمجید. (زمخشری) (منتهی الارب). حمد. (ترجمان القرآن) : خدای را بستودم که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانْش نسود. رودکی. به نوبهاران بستای ابر گریان را که از گریستن اوست این جهان خندان. رودکی. سبک باش تا کار فرمایمت سبک وار هر جای بستایمت. منطقی. بمدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسایی. خرد را و جان را که یارد ستود وگر من ستایم که یارد شنود. فردوسی. یکایک ببین تا چه خواهی فزود پس از مرگ ما را که خواهد ستود. فردوسی. ستودن من او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی. فردوسی. همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر چو من ستایش او را همی کند تکرار. فرخی. او را چنانکه اوست ندانم همی ستود از چند سال باز دل من درین عناست. فرخی. و امیر وی را بنواخت و نکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی). غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند. (تاریخ بیهقی). ستودش بسی شاه و چندی نواخت ببایست ازو کارها را بساخت. اسدی. ستوده سوی خردمند شو بدانش از آنک بحق ستوده رسولست کش خدای ستود. ناصرخسرو. صبر است کیمیای بزرگیها نستود هیچ دانا صفرا را. ناصرخسرو. و عایشه اندر راه بایستاد و خطبه کرد و امیرالمؤمنین علی را بستود. (مجمل التواریخ). جام جهان نمای بدست شه است تیغ تیغ ورا ستودی دست ورا ستای. سوزنی. بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید. اخسیکتی. چو خسرو پرستان پرستش نمود هم او را و هم شاه خود را ستود. نظامی. همه جایی شکیبایی ستوده ست جز این یک جا که صید از من ربوده ست. نظامی. گر جز ترا ستودم بر من مگیر از آنک گه گه کنند پاک بخاکستر آینه. خاقانی. بدگهران را ستودم از گهر طبع گر گهری را ستودمی چه غمستی. خاقانی. به آزاد مردی ستودش کسی که در راه حق سعی کردی بسی. سعدی (بوستان). یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان). چهل سال مداح می بوده ام هنوزش بواجب بنستوده ام. نزاری قهستانی