جدول جو
جدول جو

معنی متوحش - جستجوی لغت در جدول جو

متوحش
کسی که از چیزی ترس و وحشت دارد، ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، مرعوب، خائف، رعیب، چغزیده، نهازیده، مروع،
جای ویران و متروک
تصویری از متوحش
تصویر متوحش
فرهنگ فارسی عمید
متوحش
(مُ تَ وَحْ حِ)
خانه و جای ویران و بی اهل. (آنندراج). ویران و خراب و متروک و بی اهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحش شود، ترسیده. (ناظم الاطباء). وحشت زده و مرعوب. بد دل شده: لشکر ایشان از استماع این سخن متوحش و از حدیث گذشته جمله دم درکشیدند. (سلجوقنامه ظهیری چ خاور ص 30) ، وحشتناک. (ناظم الاطباء). ترس آور و رعب انگیز: در این بقیت ماه رمضان هر روزی بلکه هر ساعتی خبری متوحش رسیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 556) ، رمندۀ وحشی. مقابل اهلی: جانور متوحش را... به مقام استیناس میرساند. (بخاری) ، تهی شکم. (آنندراج). گرسنه و تهی شکم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحش شود، آمادۀ کوچ و رحلت از ترس و وحشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
متوحش
ترسیده، وحشت زده حمایل افکنده
تصویری از متوحش
تصویر متوحش
فرهنگ لغت هوشیار
متوحش
((مُ تَ وَ حِّ))
ترسیده، وحشت کرده
تصویری از متوحش
تصویر متوحش
فرهنگ فارسی معین
متوحش
ترسان، ترسیده، سراسیمه، مرعوب، هراسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توحش
تصویر توحش
وحشیگری، وحشت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موحش
تصویر موحش
وحشتناک، وحشت انگیز، ترسناک، اندوه آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوشح
تصویر متوشح
حمایل افکنده، آراسته، زینت یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوحش
تصویر مستوحش
وحشت دارنده، دلتنگ و آزرده از کسی، وحشتناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوحد
تصویر متوحد
فرد، یگانه، تنها، بی مثل، بی مانند، آنکه از مردم دوری می کند، گوشه نشین
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَقْ قِ)
جنبنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به توقش شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آب کشنده از چاه و جز آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بئر متوح، چاهی که بدست آب از آن توان کشید بی دلو یا آنکه از وی به دست آب بر چرخ کشند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عقبه متوح، پشتۀ دور و دراز. یقال سرنا عقبه متوحاً، ای بعیداً. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَحْ حِ)
بیهوده و زشت گوینده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفحش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
وحشت جوینده. (غیاث) (آنندراج). وحشت یابنده. خلاف مستأنس. (از اقرب الموارد). اندوهگین. (آنندراج). آزرده. (زمخشری) : گفت دانم که مستوحش آورده ای پیغام ایشان بشنو و بیا با من بگوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677). گفت چنین می نماید که خوارزمشاه مستوحش رفته است. گفتم زندگانی خداوند دراز باد به چه سبب و نه همانا که مستوحش رفته باشد که مردی سخت بخردو فرمانبردار است. (تاریخ بیهقی ص 80). الیسع چون ازبنی اعمام خود مستوحش بود قصد ’سرّمن رأی’ کرد. (تاریخ قم ص 102). و رجوع به استیحاش شود، آنکه به چیزی انس نگرفته باشد. (از اقرب الموارد) ، مکانی که ’وحش’ شده و مردم آنجا را ترک گفته باشند. (از اقرب الموارد). غامر. بایر. خراب
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
فرد یگانه و بی مثل و بی مانند و تنها و مجرد. (از ناظم الاطباء). یگانه. منفرد. صاحب یگانگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجل متوحد، مرد یگانه. واﷲ المتوحد، اﷲ صاحب یگانگی. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجل متوحد، مرد یگانه و نیز از صفات باریتعالی جل شأنه میباشد. یقال: اﷲ المتوحد، خدای صاحب یگانگی. (ناظم الاطباء) : یک جوهر شش صفت متکثر باشد، متوحد و منفرد نباشد. (جامع الحکمتین ص 65) ، خلوت نشین. (ناظم الاطباء). که با مردم نیامیزد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
گلناک و آلوده به گل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
ستور گرم شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
خوار و ذلیل و هلاک شده، شکم کلان شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توحن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حی)
شتابنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چابک و شتابان. (ناظم الاطباء). و رجوع به توحی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَشْ شِ)
حمایل درافگنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، دردو شاهد زیر به معنی مزین و آراسته و علامت نهاده و نشان کرده آمده است: و مشفق ترین هواخواهان آن است که در طاعت... به قدر امکان... مواظبت نماید... و از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاهی روزگار خویش شود. (سندبادنامه ص 7-8). شیری بود پرهیزگار.. باطنی مترشح از خصایص حلم و کم آزاری، و ظاهری متوشح به وقع شکوه شهریاری. (مرزبان نامه ص 228) ، حمیل وار به گردن آویزنده جامه و شمشیر را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حمایل وار درافگنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توشح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْ وِ)
گوشه گیر و دور. (آنندراج). کسی که گوشه گیرد و دور شود و غایب و مهجور و جدا. (ناظم الاطباء) : ، خجل و شرمسار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحوش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْحِ شَ)
مؤنث متوحش. و رجوع به متوحش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَحْ حِ)
نعت فاعلی از توحیش. آنکه سلاح و جامه از خود اندازد، ویران کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به توحیش شود، رماننده و رمیدگی دهنده. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستوحش
تصویر مستوحش
دلتنگ و آزرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوحد
تصویر متوحد
فرد یگانه و بی مثل و بی مانند و تنها
فرهنگ لغت هوشیار
جامه پوشیده، شمشیر آویخته پوشنده جامه: شیری بود پرهیزگار... باطنی مترشح از خصایص حلم و کم آزاری و ظاهری متوشح بوقع شکوه شهریاری، آنکه شمشیر بپهلو آویزد جمع متوشحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوحشه
تصویر متوحشه
مونث متوحش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توحش
تصویر توحش
وحشی شدن، بربریت، رمیده شدن، وحشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موحش
تصویر موحش
هرآنچه سبب شود اندوه و ملالت را، وحشتناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوشح
تصویر متوشح
((مُ تَ وَ شِّ))
پوشنده جامه، آن که شمشیر به پهلو آویزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توحش
تصویر توحش
((تَ وَ حُّ))
وحشی گردیدن، ترسیدن، رمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موحش
تصویر موحش
((حِ))
وحشت انگیز، ترس آور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوحد
تصویر متوحد
((مُ تَ وَ حِّ))
یگانه، فرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توحش
تصویر توحش
جانورخویی، ددمنشی
فرهنگ واژه فارسی سره
بیمناک، ترسیده، خوفناک، مرعوب، وحشت زده
فرهنگ واژه مترادف متضاد