وحشت جوینده. (غیاث) (آنندراج). وحشت یابنده. خلاف مستأنس. (از اقرب الموارد). اندوهگین. (آنندراج). آزرده. (زمخشری) : گفت دانم که مستوحش آورده ای پیغام ایشان بشنو و بیا با من بگوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677). گفت چنین می نماید که خوارزمشاه مستوحش رفته است. گفتم زندگانی خداوند دراز باد به چه سبب و نه همانا که مستوحش رفته باشد که مردی سخت بخردو فرمانبردار است. (تاریخ بیهقی ص 80). الیسع چون ازبنی اعمام خود مستوحش بود قصد ’سرّمن رأی’ کرد. (تاریخ قم ص 102). و رجوع به استیحاش شود، آنکه به چیزی انس نگرفته باشد. (از اقرب الموارد) ، مکانی که ’وحش’ شده و مردم آنجا را ترک گفته باشند. (از اقرب الموارد). غامر. بایر. خراب