جدول جو
جدول جو

معنی متنمر - جستجوی لغت در جدول جو

متنمر
مانند پلنگ غرنده
تصویری از متنمر
تصویر متنمر
فرهنگ فارسی عمید
متنمر
(مُ تَ نَمْ مِ)
خشم ناک وزشت خو. (آنندراج) (از منتهی الارب). زشت خو و ترشرو. (ناظم الاطباء) ، متغیر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، غرش کنان و غرنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنمر شود
لغت نامه دهخدا
متنمر
خشمناک، زشتخو بد خو بد خلق، خشمگین خشمناک غضبناک جمع متنمرین
تصویری از متنمر
تصویر متنمر
فرهنگ لغت هوشیار
متنمر
((مُ تَ نَ مِّ))
خشمگین، زشت خو
تصویری از متنمر
تصویر متنمر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متنور
تصویر متنور
روشن شده، روشنایی یابنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
نفرت دارنده، بیزار، گریزان، برای مثال من آزموده ام این رنج و دیده این زحمت / ز ریسمان متنفر بود گزیدۀ مار (سعدی۲ - ۶۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشمر
تصویر متشمر
آماده شونده برای کاری، آماده و مهیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متنکر
تصویر متنکر
کسی که خود را به صورتی نشان دهد که شناخته نشود، ناشناس
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَنَغْ غِ)
دیگرگون گردنده و بر کسی خشم گیرنده. (آنندراج) (منتهی الارب) ، خشمناک و پر از خشم و غضب. (ناظم الاطباء). رجوع به تنغر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَوْ وِ)
آهک و قطران مالنده بر خود. (آنندراج) (از منتهی الارب). نوره مالیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از دور بیننده آتش را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که آتش را از دور بیند. (ناظم الاطباء) ، روشن شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنور شود، شکست خورده و هزیمت یافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَمْ مِ)
آمادۀ کار. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). آماده و مهیا و آماده شدۀ برای کاری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) : چون... فضیحت خود بدید (شتربه) ... مستعد و متشمر روی بگرداند. (کلیله و دمنه). و مستعد و متشمر بایستاد ناگاه به آبی برسید (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 268). و سلطان مستعد کار شد و متشمر کارزار و جملۀ اعیان خانان را حاضر کرد. (جهانگشای جوینی). مستعد و متشمر کار گشتند و خواستند که آن عزیمت بامضا رسانند. (جهانگشای جوینی). و سلطان مستعد کار شد و متشمر کارزار. (جهانگشای جوینی ص 168 ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذَمْ مِ)
نکوهش کننده نفس خود را بر چیزی که فوت کند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نکوهش کننده خویشتن. (ناظم الاطباء) ، دیگرگون شده و متغیر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، غضبناک. (ناظم الاطباء). خشم گیرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ترساننده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تذمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَمْ مِ)
هلاک شونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غضبناک و خشمناک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَمْ مِ)
شترمرغ مادۀ صدا کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَمْ مِ)
فراهم آمده. (آنندراج). فراهم آمده و مجتمع شده، با هم دوچار شده. (ناظم الاطباء) ، خیمه زده و چادرزده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مقیم گردیده در دارالحرب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَکْ کِ)
دیگرگون شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دگرگون شده و کسی که وضع و صورت خود را تغییر داده باشد تا آنکه شناخته نشود. (ناظم الاطباء) ، بدحال گردنده از حال نیکو. (آنندراج) (از منتهی الارب). بدحال گشته از حال نیکو، نکره و ناشناس. (ناظم الاطباء). ناشناس و ناشناخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : رضا عیله السلام را سخت کراهیت آمد که دانست که آن کار پیش نرود و اما همه تن در داد از آنکه ازحکم مأمون چاره نداشت و پوشیده و متنکر به بغداد آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 136). آمدند متنکر چنانکه کس بجا نیاورد که کیستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 523). او پیاده و متنکر به بلخ شد. (سیاستنامه چ اقبال، ص 143). و هرمز متنکر بازگشت و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَمْ می)
باز که از جای به جایی رود و بلند شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، بازی که بلند پرواز کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تنمی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَمْ مِ)
جنبنده و بعض قوم در آینده در بعض. (آنندراج) (از منتهی الارب). جنبنده مانند مورچه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَمْ مِ)
آن که خود را به موی چیدن دهد. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که زلف میگذارد و موی آن را می چینند و صورت رابدان آرایش میکنند. رجوع به تنمص شود، آن که رخسار وی صیقلی و صاف باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَمْ مِ)
زن معجر پوشیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تخمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَقْ قِ)
بازکاونده از چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بازکاونده و تجسس کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنقر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
رمنده و نفرت کننده. (غیاث) (آنندراج). نفرت دارنده و کراهت دارنده و گریزان و بیزار. (ناظم الاطباء). رجوع به تنفر شود.
- متنفر شدن، گریزان شدن. رمیدن: چند روزپیش او مقیم بود بعد از آن به خیالی از پیش او متنفرشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 391).
من آزموده ام این رنج و دیده ام سختی
ز ریسمان متنفر شود گزیدۀ مار.
سعدی.
قوت شاعرۀ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت.
حافظ.
- متنفر گردیدن، متنفر شدن: وحشیان صحرا که با جنس انس انس داشتند از ایشان متنفر گشتند. (لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 18). نه چندانکه مردم از او متنفر گردند. (سعدی، مجالس ص 26)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَمْ مِ)
کسی که می طلبد و می خواند خر را، خر طلبیده شده، کسی که به زبان حمیر سخنی می گوید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متنکر
تصویر متنکر
دیگرگون شونده، تغییر داده صورت و وضع خود را تا آنکه شناخته نشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنور
تصویر متنور
شید یاب، شید ور (شید نور) روشنی یابنده دارای نور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنشر
تصویر متنشر
گسترده گردنده، گسترده شده در اطراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
رمنده و نفرت کننده، گریزان و بیزار تجسس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
کار آماده دامن بکمر زده، آماده کننده خود برای کاری آماده مهیا: و سلطان مستعد کار شد و متشمر کار زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدمر
تصویر متدمر
نابود شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجمر
تصویر متجمر
فراهم آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
((مُ تَ نَ فِّ))
نفرت دارنده، بیزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنکر
تصویر متنکر
((مُ تَ نَ کِّ))
ناشناس، کسی که ظاهر خود را تغییر داده باشد تا آن که شناخته نشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشمر
تصویر متشمر
((مُ تَ شَ مِّ))
آماده، آماده برای انجام کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنور
تصویر متنور
((مُ تَ نَ وِّ))
روشنی یابنده، دارای نور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنفر
تصویر متنفر
بیزار
فرهنگ واژه فارسی سره