جدول جو
جدول جو

معنی متنطنط - جستجوی لغت در جدول جو

متنطنط
(مُ تَ نَ نِ)
دورشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دور و بعید و دور شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنطنط شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متوطن
تصویر متوطن
کسی که در شهری اقامت کند و آنجا را وطن خود قرار دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفطن
تصویر متفطن
زیرک، باتدبیر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ نَطْ طِ)
دور درشونده در سخن و به غور نگرنده، زیرکی و باریکی کننده در امور. (آنندراج) (منتهی الارب). آگاه و دوراندیش و ساعی و جاهد. (ناظم الاطباء) ، آن که سخن با کام افتد. (مهذب الاسماء). در کام گوینده سخن را. (منتهی الارب). رجوع به تنطع شود، زحمتکش، مباشر و کارگزار هوشیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَطْ طِ)
نیکو داننده و باریک رونده در دانش. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راست و درست و باریک بین. (ناظم الاطباء) ، جاسوسی کننده در خبر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). راز جوینده و تجسس کننده در خبر. و رجوع به تنطس شود، لطیف وپاکیزه، خوش و نفیس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَشْشِ)
شادمان و به نشاط رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شاد و شادمان و خرم، چست و چالاک. (ناظم الاطباء). رجوع به تنشط شود، رجل متنشط، مردی که ستور همراه دارد و هرگاه از سواری ملول شود فرود آید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَطْ طِ)
آن که منکر شود حق کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منکر دین حق. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلطط و تلطی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَطْ طِ)
خمیازه کشنده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمطط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
قسمی از خورش که از گوشت و روغن و آلو و قیسی و گردو و خلال بادام و پسته و خلال نارنج می سازند. (ناظم الاطباء). خورشی که از گوشت و روغن و پیاز سرخ کرده با انواع میوه های خشک چون گردو و آلو و گوجه برقانی و بادام و پسته و غیره سازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متنجان. و رجوع به مطنجن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَطْ طِ)
گفتگوکننده و نطق کننده. (ناظم الاطباء) ، کمر بر میان بسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تنطق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِ)
کسی که دوستان را بگذارد و بااغیار بپیوندد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَبْ بِ)
کسی که برمی آورد و بیرون می آورد. (ناظم الاطباء) ، مانا به نبطی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنبط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صیغۀ تثنیه. دو تندی رگ پشت از دو جانب. یقال متناالظهر. مذکر و مؤنث هر دو می آید. (ناظم الاطباء). و رجوع به ’متن’ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَطْ طِ)
زیرک و باتدبیر و با اندیشه و فکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَطْ طِ)
ستور گردنده در چراگاه. (آنندراج). ستور چراکننده، درون و اندرون و درونی. (ناظم الاطباء) ، آن که کسی را در زیر خود می گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آن که رخنه می کند در میانۀ هر چیزی. (ناظم الاطباء) ، آن که دریافت می کند حقیقت هر کاری را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آن که سیر می کند در اطراف باغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبطن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ طَ)
باطنطنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به طنطنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَطْطِ)
گوشواره در گوش نهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زینت داده شده با گوشواره، آلوده شده به عیب و عیب دار و معیوب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به تنطف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَطْ طَ)
محل اقامت: شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 290)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَنْ نُ)
دور شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَطْ طِ)
جای گزیده. (آنندراج). جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. (ناظم الاطباء). وطن کرده. وطن گزیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم: و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. (سندبادنامه ص 218). چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم. (سندبادنامه ص 83). مولانا...که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلدۀ قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است. (تاریخ قم ص 4).
- متوطن شدن، جای گیر شدن. مقام کردن در مکانی. ساکن شدن: در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. (تاریخ قم ص 25). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. (تاریخ قم ص 216).
، دل که بر چیزی شود. (آنندراج). کسی که دل بر چیزی می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توطن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ نِهْ)
بازایستنده از کار. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازایستاده و خود را بازداشته از کار. (ناظم الاطباء). رجوع به تنهنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ نِ)
دورگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دور و دور گردیده. (ناظم الاطباء) ، مضطرب و پریشان و پراکنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیچ و پیچان رونده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به تنعنع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ مِ)
دفزک گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دفزک. و غلیظ وکدر و تیره. رجوع به تمطمط شود، کشیده و دراز کرده، هنگفت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ نِ)
شتر فروخفته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فروخوابانندۀ شتر. (ناظم الاطباء). رجوع به تنخنخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ نِ)
کسی که آواز آه آه را مکرر میکند و گلو را صاف وروشن می نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنحنح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
آن که (پوست) موی سوخته را در هنگام قحطی و سختی می خورد، دیگ جوشان کف کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تنافط و تنافیط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَ غِ)
دریای موج زن. (آنندراج). دریای طوفانی شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خشمناک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تغطغط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَنْ نِ)
مرده ای که خوشبوی شده باشد به حنوط و حنوط بوی خوشی است برای مردگان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دفن شدۀ با حنوط و گیاههای خوشبو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ / نُ نُ)
دراز کشیده بالا. نطناط. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زبیرک باهوش کسی که امور را بزیرکی و هوش در یابد زیرک و باهوش جمع متفطنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
جای گزیده، ساکن و مقیم، اهل جایی، وطن گزیده، مقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
((مُ تَ وَ طِّ))
اقامت کننده، مقیم شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفطن
تصویر متفطن
((مُ تَ فَ طِّ))
کسی که امور را به زیرکی و هوش دریابد، زیرک و باهوش، جمع متفطنین
فرهنگ فارسی معین
باهوش، تیزهوش، ذکی، زیرک، هوشیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باشنده، ساکن، مقیم، مجاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد