جدول جو
جدول جو

معنی متمهق - جستجوی لغت در جدول جو

متمهق(مُ تَ مَهَْ هَِ)
کسی که شراب بسیار خورد و هر ساعت شراب نوشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمهق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متمزق
تصویر متمزق
پراکنده، پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمهد
تصویر متمهد
گسترده، فراگیر، قادر و توانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس، خوشامدگو
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَقْ قِ)
اندک اندک خورنده شراب را. (آنندراج) (از منتهی الارب). اندک اندک و جرعه جرعه نوشنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمقق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَهَْ هَِ)
فراخ و گشاده. (آنندراج). برق منتشر و پهن گسترده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خون روان و جاری شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَهَْ هَِ)
سنگریزۀ سخت گرم شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به توهق شود، کسی که قطع کند سخن کسی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَحْ حِ)
محو وپاک شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). محو شده و باطل شده. (ناظم الاطباء) ، گم گشته و کاسته شده، سوخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به تمحق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَرْ رِ)
اسب فربه شدن گرفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمَرْ رَ)
رنگ کرده به مریق یا به زعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رنگ کرده به زعفران و گل کافشه. (ناظم الاطباء). جامۀ رنگ کرده به عصفر یا زعفران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
پاره شونده. (آنندراج) (غیاث) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پاره پاره گردیده و چاک شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمزق شود.
- متمزق گشتن، پریشان گشتن. متفرق شدن: منازعان و معارضان او (سیف الدوله) در اطراف و اکناف جهان متفرق و متمزق گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 210)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَشْ شِ)
جامه که پاره شود. (آنندراج). جامۀ پاره و دریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شب که آخر گردد. (آنندراج) (منتهی الارب). شب به آخر رسیده. (ناظم الاطباء) ، پوست برکنده و برهنه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمشق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَطْ طِ)
چشنده و لیسنده. (ناظم الاطباء) ، کسی که زبان را مقابل کام برده آواز برمی آورد. (ناظم الاطباء). رجوع به تمطق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَهَْ هَِ)
چیزی سخت سپید. (آنندراج). سخت سپید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تلهق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَعْ عِ)
دورتک و عمیق، بدخوی و کج خلق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمعق شود، گویندۀسخن بدون تعمق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَهَْ هََ)
گسترده. جای گرفته. تقدم داشته: از حقوق متأکد و ذرایع متمهد حسام الدوله یاد دارند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران، ص 83). رجوع به تمهد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
چاپلوسی کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چاپلوس و خوش آمدگوی. (ناظم الاطباء). مزیدگو. سبزی پاک کن. بادمجان دور قاب چین. چاخان. داریه نم کن. لابه گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تملق شود، ملاطفت و مهربانی کننده. مهربان، خاطرنواز و ملایم و شیرین، ریشخند کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَهَْ هَِ)
قادر شونده. (آنندراج) (منتهی الارب). قادر و توانا. و رجوع به تمهد شود، گستراننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَهَْ هَِ)
شیر زیرک در شکارافکنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زیرک و ماهر و رسا. (ناظم الاطباء). رجوع به تمهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَهَْ هَِ)
فرورونده در آب. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فرورفته در آب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمهص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَهَْ هَِ)
کسی که آراسته میکند کار را و زینت میدهد و چیزی را نیکو و زیبا میسازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمهک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَهَْ هَِ)
درنگ کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملایم و کاهل و آهسته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمهل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ هَِل ل)
از ’ت م ه ل’، دراز و راست و خوش اندازه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نوشیدن شراب ساعتی بعد ساعتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و منه قولهم: ظلل یتمهق شکوه و قال ابوعمرو و الاصمعی: اذاشربه النهار اجمع ساعه بعد ساعه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوسی کننده، خوش آمدگوی
فرهنگ لغت هوشیار
توانا تواننده، جایگیر، گسترنده گسترنده، جا گیرنده، قادر (بر امری) جمع متمهدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
((مُ تَ مَ لِّ))
چاپلوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمهد
تصویر متمهد
((مُ تَ مَ هِّ))
گسترنده، جاگیرنده، قادر (بر امری)، جمع متمهدین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت تملق گو، چاپلوس، چرب زبان، زبان به مزد، سالوس، کاسه لیس، مجیزگو، مداهنه گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد