جامه که پاره شود. (آنندراج). جامۀ پاره و دریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شب که آخر گردد. (آنندراج) (منتهی الارب). شب به آخر رسیده. (ناظم الاطباء) ، پوست برکنده و برهنه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمشق شود
جامه که پاره شود. (آنندراج). جامۀ پاره و دریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شب که آخر گردد. (آنندراج) (منتهی الارب). شب به آخر رسیده. (ناظم الاطباء) ، پوست برکنده و برهنه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمشق شود
پاره شونده. (آنندراج) (غیاث) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پاره پاره گردیده و چاک شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمزق شود. - متمزق گشتن، پریشان گشتن. متفرق شدن: منازعان و معارضان او (سیف الدوله) در اطراف و اکناف جهان متفرق و متمزق گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 210)
پاره شونده. (آنندراج) (غیاث) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پاره پاره گردیده و چاک شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمزق شود. - متمزق گشتن، پریشان گشتن. متفرق شدن: منازعان و معارضان او (سیف الدوله) در اطراف و اکناف جهان متفرق و متمزق گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 210)
رنگ کرده به مریق یا به زعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رنگ کرده به زعفران و گل کافشه. (ناظم الاطباء). جامۀ رنگ کرده به عصفر یا زعفران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
رنگ کرده به مریق یا به زعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رنگ کرده به زعفران و گل کافشه. (ناظم الاطباء). جامۀ رنگ کرده به عصفر یا زعفران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
رباینده. (آنندراج). آنکه می رباید. (ناظم الاطباء) ، برنده. (آنندراج). آنکه می برد و قطع می کند. (ناظم الاطباء) ، شمشیر برکشنده. (آنندراج). آنکه شمشیر برمی کشد، آنکه همه شیر پستان را می دوشد. (ناظم الاطباء). رجوع به امتشاق شود
رباینده. (آنندراج). آنکه می رباید. (ناظم الاطباء) ، برنده. (آنندراج). آنکه می برد و قطع می کند. (ناظم الاطباء) ، شمشیر برکشنده. (آنندراج). آنکه شمشیر برمی کشد، آنکه همه شیر پستان را می دوشد. (ناظم الاطباء). رجوع به امتشاق شود
قدیدکننده گوشت را و شقیق سازنده. (آنندراج). کسی که گوشت را نیم پز می کند و به درازا بریده جهت توشه خشک می کند. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اتشاق شود
قدیدکننده گوشت را و شقیق سازنده. (آنندراج). کسی که گوشت را نیم پز می کند و به درازا بریده جهت توشه خشک می کند. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اتشاق شود
آن که اثر توانگری پیدا شود بر او. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از منتهی الارب). بظاهر مالدار و توانگر. (ناظم الاطباء) ، برگ تازه و سبز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمشر شود
آن که اثر توانگری پیدا شود بر او. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از منتهی الارب). بظاهر مالدار و توانگر. (ناظم الاطباء) ، برگ تازه و سبز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمشر شود
پاک کننده خود را از پلیدی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاک کننده خود را از نجاست و پلیدی. (ناظم الاطباء) ، کسی که میخورد هر آنچه در کاسه بود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تمشع شود
پاک کننده خود را از پلیدی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاک کننده خود را از نجاست و پلیدی. (ناظم الاطباء) ، کسی که میخورد هر آنچه در کاسه بود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تمشع شود
دونده و راننده. (ناظم الاطباء). جاری و روان شونده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به تمشی شود، فارسیان بمعنی سرانجام یافتن کار و سرانجام پذیر استعمال نمایند. (آنندراج). - متمشی شدن کار و جز آن، جریان یافتن آن. به سامان رسیدن و برقرار گشتن آن: تابه مدد رأی و کمال دهای ایشان کار پسر متمشی شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران، ص 316). در مدتی نزدیک کار او به ثریا رسید و ریاستی متمشی شد که در بلاد خراسان بدان رونق و آئین کس نکرده بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 438). و چون دانست که کاری متمشی نخواهد شد و اهل شهر غالب بودند از آنجا عزیمت سبزوارکرد. (جهانگشای جوینی). همت مصروف داشتم بر آن که مجموع این اخبار در یک کتاب بیابم یا از یک کس بشنوم مقدور و متمشی نشد. (تاریخ قم ص 12). - متمشی گردیدن، سرانجام یافتن. سرانجام پذیرفتن: از پی او مرو ای کبک که اینطور خرام نیست کاری که ز هر کس متمشی گردد. سید اشرف (از آنندراج)
دونده و راننده. (ناظم الاطباء). جاری و روان شونده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به تمشی شود، فارسیان بمعنی سرانجام یافتن کار و سرانجام پذیر استعمال نمایند. (آنندراج). - متمشی شدن کار و جز آن، جریان یافتن آن. به سامان رسیدن و برقرار گشتن آن: تابه مدد رأی و کمال دهای ایشان کار پسر متمشی شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران، ص 316). در مدتی نزدیک کار او به ثریا رسید و ریاستی متمشی شد که در بلاد خراسان بدان رونق و آئین کس نکرده بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 438). و چون دانست که کاری متمشی نخواهد شد و اهل شهر غالب بودند از آنجا عزیمت سبزوارکرد. (جهانگشای جوینی). همت مصروف داشتم بر آن که مجموع این اخبار در یک کتاب بیابم یا از یک کس بشنوم مقدور و متمشی نشد. (تاریخ قم ص 12). - متمشی گردیدن، سرانجام یافتن. سرانجام پذیرفتن: از پی او مرو ای کبک که اینطور خرام نیست کاری که ز هر کس متمشی گردد. سید اشرف (از آنندراج)
دورتک و عمیق، بدخوی و کج خلق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمعق شود، گویندۀسخن بدون تعمق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
دورتک و عمیق، بدخوی و کج خلق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمعق شود، گویندۀسخن بدون تعمق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)