جدول جو
جدول جو

معنی متمجد - جستجوی لغت در جدول جو

متمجد
(مُ تَ مَجْ جِ)
بزرگ. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به تمجد شود، ستوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متمهد
تصویر متمهد
گسترده، فراگیر، قادر و توانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمرد
تصویر متمرد
تمرد کننده، سرکش، نافرمان، یاغی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متهجد
تصویر متهجد
کسی که شب تا سحر برای نماز و عبادت بیدار بماند، شب زنده دار
فرهنگ فارسی عمید
(مُمَجْ جِ)
ستاینده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تعظم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی ازاستمجاد. کسی یا چیزی که افزونی می گیرد و یا افزونی می خواهد. (از ناظم الاطباء). رجوع به استمجاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ هََ جْ جِ)
آن که به شب بیدار باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب). بیدار و بی خواب و بیدار در شب و از خواب برخیزنده در شب. (ناظم الاطباء). کسی که در شب جهت عبادت پروردگار برخیزد. شب زنده دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خفته در شب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تهجد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَجْ جِ)
بلند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنجد شود، گرفته شده، به قوت به دست آورنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَجْ جِ)
مجوسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مجوسی و آتش پرست شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمجس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَدْ دِ)
گشاده. وسیع شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَدْ دِ)
کشیده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشیده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمدد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَرْ رِ)
سرکش و نافرمان و بغی. (غیاث) (آنندراج). سرکش و پیشی گیرنده. (منتهی الارب). ستنبه. (دستوراللغه) (زوزنی). شوخ. (از لغتنامه مقامات حریری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گردن کش. طاغیه. خودکامه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرکش و پیشی گیرنده و یاغی و نافرمان. (ناظم الاطباء) : رکن الدنیا والدین غیاث الاسلام والمسلمین قامعالعداه والمتمردین... (سندبادنامه ص 8). و رجوع به تمرد شود، جبار. دش خدای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (: ومما یوجد لفیثا غورس من الکتب) کتاب الارثما طیقی کتاب الالواح... رساله الی متمرد سقلیه. (عیون الانباء ج 1 ص 43)، بی ریش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَعْ عِ)
متمعده (م ت م ع ع د) . تر و تازه. یقال تمرمتمعد و رطبه متمعده. (ناظم الاطباء). رطبه متمعده، خرمای تر و تازه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
با هم نازنده و فخرکننده به بزرگی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رقیب در مجد و بزرگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تماجد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَهَْ هََ)
گسترده. جای گرفته. تقدم داشته: از حقوق متأکد و ذرایع متمهد حسام الدوله یاد دارند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران، ص 83). رجوع به تمهد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَهَْ هَِ)
قادر شونده. (آنندراج) (منتهی الارب). قادر و توانا. و رجوع به تمهد شود، گستراننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَ ج جِ)
شکایت نماینده بیخوابی و جز آنرا. (آنندراج) (از منتهی الارب). شکایت کننده از بیخوابی. (ناظم الاطباء) ، اندوهگین. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملول و محزون. و رجوع به توجدشود، ناخوش و بیمار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَمْ مِ)
افسرده و منجمد و بسته شده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَجْ جَ)
به بزرگی نسبت داده شده و ستوده شده. (ناظم الاطباء). بزرگ کرده شده. (آنندراج) :
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت ممجد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از متهجد
تصویر متهجد
شب زنده دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمدد
تصویر متمدد
کشدار کشاینده کشیده شونده، قابل ارتجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممجد
تصویر ممجد
ارجیافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمرد
تصویر متمرد
سرکش، نافرمان
فرهنگ لغت هوشیار
توانا تواننده، جایگیر، گسترنده گسترنده، جا گیرنده، قادر (بر امری) جمع متمهدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمدد
تصویر متمدد
((مُ تَ مَ دِّ))
کشیده شونده، قابل ارتجاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمرد
تصویر متمرد
((مُ تَ مَ رِّ))
سرکش، نافرمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمهد
تصویر متمهد
((مُ تَ مَ هِّ))
گسترنده، جاگیرنده، قادر (بر امری)، جمع متمهدین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متهجد
تصویر متهجد
((مُ تَ هَ جِّ))
آن که شب هاتا هنگام سحر به عبادت خدا پردازد، شب زنده دار
فرهنگ فارسی معین
شب زنده دار، عابد شب زنده دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت سرکش، طاغی، عاصی، عصیانگر، گردن کش، متجاسر، یاغ، یاغی
متضاد: رام، مطیع
فرهنگ واژه مترادف متضاد