جدول جو
جدول جو

معنی متلافق - جستجوی لغت در جدول جو

متلافق
(مُ تَ فِ)
گروهی که امورآنها درست و آراسته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تلافق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متلاصق
تصویر متلاصق
به هم چسبیده، متصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلاحق
تصویر متلاحق
پی در پی، متصل به یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متغافل
تصویر متغافل
کسی که خود را غافل وانمود سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوافق
تصویر متوافق
موافق و سازگار با هم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فِ)
با هم یکی شونده و هم پشتی کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، موافق و متحد. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح حساب دو عدد متوافق هر دو عددی که دارای یک وفق باشند یعنی عددی که هر دو را عاد کند مانند عدد 6 و 8 که عدد 2 هر دو را عاد میکند. (ناظم الاطباء). وقتی که دو عدد متداخل و یا متباین نباشند آن دو را متوافق نامند که در این حالت بزرگترین مقسوم ٌعلیه مشترک آنها را ’وفق’ آنها نیز می نامند مثلاً دو عدد 28 و 36 متوافقند و وفقشان ’4’ است ضمناً وسیله شناسائی وفق دو عدد آن است که چون آنها رابر وفق دو عدد تقسیم کنیم دو خارج قسمت متباین خواهند بود چنانکه در مثال یاد شده خارج قسمت 36 و 28 بر4 بترتیب 9 و 7 است و این دو عدد متباین می باشند
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیار تلف کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آن که مال بسیار تلف کند. (مهذب الاسماء). بسیار تلف کننده. یقال، رجل مخلاف متلاف. (ناظم الاطباء). سخت مسرف. مخلاف. مضیاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَفْ فِ)
آن که درپیوندد به چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در پیوسته و متحد شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تلفق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خداوند کارهای درست و آراسته شدن قوم، یقال: تلافقوا، ای تأمت امورهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به تلاؤم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
پیوسته و متصل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
به هم پیوسته. بهم چسبنده، متلاصقان، در منطق دو امری باشند که یکی از ایشان مماس بر دیگری باشد بر وجهی که منتقل شود به انتقال او. (درهالتاج جملۀ سوم از فن دوم ص 97)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
رسنده و دریابندۀ چیزی. (آنندراج). آن که دریافت میکند و می یابد چیزی را. (ناظم الاطباء). رجوع به تلافی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
رسنده یکی به دیگری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متوالی و پی در پی و مسلسل و صفهای متصل هم. (ناظم الاطباء). رجوع به تلاحق شود، دست به هم رسانیده، زیاده شده، افزون گشته یکی پس از دیگری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
هم دیگر دست زننده در بیع و در بیعت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر دست همدیگر زننده در بیع و شری و در بیعت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصافق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
هم دیگر همراه شونده در سفر. (آنندراج). رفیق و همراه سفر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترافق شود
لغت نامه دهخدا
این واژه در فرهنگنامه های تازی نیامده جفت پذیرنده جفت پذیرنده. توضیح صیغه تشافع در قوامیس معتبر عربی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصادق
تصویر متصادق
راستدوست دوست یکرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
غافل شونده از چیزی و چشم پوشی نماینده، کسی که خود را غافل می نمایاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متطابق
تصویر متطابق
اتفاق کننده، موافق و مطابق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسابق
تصویر متسابق
هماورد پیشی جوی پیشی گیرنده (بر یکدیگر) جمع متسابقین
فرهنگ لغت هوشیار
همراه شونده، همراه، وابسته همراه باشنده، همراه جمع متلازمین. همراه، وابسته
فرهنگ لغت هوشیار
فرکس فرکست کفیده از هم باز شده شکافته و ترکیده از هم پاشنده از هم پاشیده ویران پریشان بر ساخته فارسی گویان از تلاش ترکی کوشنده جوینده مضطرب و معدوم، مرده، نابود و فانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدافع
تصویر متدافع
یکدیگر را دفع کننده در کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترافق
تصویر مترافق
رفیق و همراه سفر
فرهنگ لغت هوشیار
کوماج ساختن کوماج پختن کوماج یا کماج گونه ای از نان است، به دین در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلافی
تصویر متلافی
دریابنده رسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلاصق
تصویر متلاصق
همدوس دوس از دوسانیدن برابر با چسبانیدن بهم چسبنده جمع متلاصقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلاحق
تصویر متلاحق
به هم رسنده
فرهنگ لغت هوشیار
همجوش ساز گار یکی شونده (با هم) سازواری کننده، سازوار سازگار، دو عدد را گویند که دارای یک یا چند مقسوم علیه باشند مانند: 15 و 9 که هر دو بر 3 بخش پذیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوافق
تصویر متوافق
((مُ تِ فِ))
یکی شونده (با هم)، سازگار، در فارسی دو عدد را گویند که دارای یک یا چند مقسوم علیه باشند، مانند، 15 و 9 که هر دو بر 3 بخش پذیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلاصق
تصویر متلاصق
((مُ تَ ص))
به هم چسبنده، متصل، جمع متلاصقین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشافع
تصویر متشافع
((مُ تَ فِ))
جفت پذیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متسابق
تصویر متسابق
((مُ تَ بِ))
پیشی گیرنده (بر یکدیگر)، جمع متسابقین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلاشی
تصویر متلاشی
فرو پاشنده، فروریخته
فرهنگ واژه فارسی سره
موافق، سازوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد