جدول جو
جدول جو

معنی متقحم - جستجوی لغت در جدول جو

متقحم
(مُ تَ قَحْ حِ)
سرنگون. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقحم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متقسم
تصویر متقسم
پراکنده، متفرق، پریشان، منتشر، پاشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتحم
تصویر مقتحم
کسی که بی اندیشه به کاری خطرناک اقدام کند، بی پروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقدم
تصویر متقدم
مقابل متاخّر، کسی که در زمان پیشین زندگی می کرده است، در فلسفه دارای تقدم، پیشین، پیشی گیرنده، پیش افتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقوم
تصویر متقوم
قیمتی، گران بها
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَ)
سست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضعیف. (اقرب الموارد) ، شتری که دندانهای ثنایا و رباعیات وی در یک سال برآمده و دندان روی دندان درمی آورد. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اعرابی که در دشت نشو و نما یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که در قحطی ترک دیار خود می کند. (ناظم الاطباء) ، در چیزی انداخته شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحْ حَ)
فرس متحم اللون، اسپی که رنگش مایل به سرخی و سپیدی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سرنگون افگندن اسب سوار را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء). بر روی افکندن اسب سوار خود را، داخل شدن اسب در نهر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
آنکه بی اندیشه در کاری در می آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : هذا فوج مقتحم معکم لا مرحبا بهم اًنهم صالوا النار. (قرآن 59/38) ، بی باک. که از مرگ و گزند نهراسد. که بی ترس و بیم در کاری درآید. جسور. متهور: تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند... و شجاع مقتحم را بد دل محترز. (کلیله و دمنه چ مینوی صص 104-105). آنگاه آنچه سزای چنو بی عاقبت و جزای چنان مقتحمی تواند بود در باب او تقدیم فرماید. (کلیله و دمنه ایضاً ص 286). یکی مکاری مقتحم که غرض خویش به اقتحام حاصل کند و به مکر و شعوذه مسلم ماند. (کلیله و دمنه ایضاً ص 313). ’اوزار’ هرچند شجاعی مقتحم بود، اما مردی سلیم خدای ترس بوده است. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 57). تولی آن ضرغام مقتحم با لشکری چون شب مدلهم... برسید. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 126) ، اختیارکننده. (غیاث) ، غالب آمده. (غیاث) (آنندراج) ، ظالم. (غیاث) ، آنکه خوار می شمرد کسی را، ستارۀ فروشونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتحام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ حِ)
آنکه بی اندیشه در کاری درآید و به سختی درافتد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انقحام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَسْ سِ)
پراکنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پراکنده و پراکنده شده. (ناظم الاطباء).
- متقسم خاطر، پریشان فکر. پراکنده دل: بدین آواز متقسم خاطر نمی باید شد. (کلیله و دمنه).
، پراکنده کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تقسم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَصْ صِ)
شکسته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکسته. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به تقصم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَمْ مِ)
شتری که سر برآورد و بازایستد از آب خوردن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقمح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَمْ مِ)
اسب که بر مادیان برآید. (آنندراج). نریان سخت گیرنده بر مادیان تا برجهد بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تقمم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَوْ وِ)
قیمت شده. (ناظم الاطباء)، قیمتی و گرانبها. (از فرهنگ فارسی معین) : تا این غایت (قریب) به صد هزار دینار املاک نفیس و اسباب متقوم از دیهای معظم و مزارع مغل و باغهای پرنعمت و... بمجرد شبهتی که در نقل ملک بازنمودند به مدعیان (آن) باز فرموده است. (المعجم چ دانشگاه ص 15)، استوار شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، اصلاح کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَحْ حِ)
سخن درشت و زشت بر زبان راننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سخن رانندۀ درشت و سخت و زشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقحز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَدْ دِ)
پیش آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، کسی که از پیش میرود و مینمایاند راه را. پیش رو و پیش شونده. (ناظم الاطباء) ، سابق. گذشته. پیشتر. (ناظم الاطباء) : بروزگار متقدم چنان بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). این دیگر بروزگار متقدم دیهی بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 131) ، پیشی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). پیشی گیرنده، پیشین. (ناظم الاطباء) : در رموز متقدمان... نخوانده ای که من سل سیف البغی قتل به. (کلیله و دمنه). این سخن از اشارت و رموز متقدمان است. (کلیله و دمنه). و تواریخ متقدمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه). و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه). و باشد که نظمی از گفته های استادان متقدم بدو رسد. (المعجم چ دانشگاه ص 26). و چند لقب دیگر است که در فصول متقدم ذکر و شرح آن نرفته است. (المعجم چ دانشگاه ص 57). از شعر متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت. گلستان (چ یوسفی ص 191).
- متقدم به رتبت یا به مرتبت، چیزی است که به مبداء موجود یا مفروض نزدیک تر باشد وآن دو قسم است یکی متقدم بالطبع مانند تقدم جسم بر حیوان و دیگر متقدم به اعتبار وضع مانند تقدم صف ها بر یکدیگر. (از تعریفات جرجانی ص 135).
- متقدم بالزمان، آن که یا آنچه بحسب زمان مقدم باشد مانند تقدم نوح بر ابراهیم (ع). (تعریفات جرجانی ص 134).
- متقدم بالشرف، مانند تقدم عالم بر جاهل.
- متقدم بالطبع، مانند تقدم یک بر دو و تدقم خط بر سطح. آن چیزی است که ممکن نیست چیزی بعد از آن ایجاد شود در حالیکه چیزاول نباشد اما ممکن است خود آن چیز باشد ولی بعد ازآن چیزی نباشد چنانکه لازمۀ وجود دو بدون یک است و لازمۀ وجود سطح خط است اما می تواند یک باشد بدون دو و خط باشد بدون سطح. (از تعریفات جرجانی).
- متقدم به علت، که وجود متقدم، علت وجود متأخر باشد. (از تعریفات جرجانی). به همه معانی و ترکیبت ها رجوع به تقدم شود.
، کسی که نزدیک میرود و یا می ایستد درجلو شخصی، فاضل در دلیری و شجاعت، بلند و برین و رفیع از هر چیزی، رئیس و حاکم، مقدم و پیشوا، تقدیم و هدیه و پیشکش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَحْ حِ)
مرد خشک اندام بدحال. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پژمرده وخشک پوست شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَحْ حِ)
ستور گرم شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَحْ حِ)
مهربانی نماینده. (آنندراج). مهربان و شفیق و بارحم و نرم دل و دلسوز. (ناظم الاطباء) ، رحمت فرستنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترحم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
جای هلاک. ج، مقاحم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقاحم شود
لغت نامه دهخدا
بی پروا نیاندیشنده کسی که بی اندیشه خود را در کاری افکند و از خطر نترسد بی پروا: (تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند... و شجاع مقتحم را بددل محترز .) (کلیله. مصحح مینوی. 105- 104)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترحم
تصویر مترحم
مهربان مهربانی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقحم
تصویر مقحم
سست، ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقدم
تصویر متقدم
پیش آینده، سابق، گذشته، پیشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقسم
تصویر متقسم
پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
باز دارنده، سخن آموزنده راست شونده، گرانبها راست شونده قوام گیرنده، قیمتی گرانبها: تا این غایت (قریب) بصد هزار دینار املاک نفیس و اسباب متقوم ازدیههای معظم و مزارع مغل... بمجرد شبهتی که در نقل ملک آن باز نمودند بمدعیان (آن) باز فرموده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتحم
تصویر مقتحم
((مُ تَ حِ))
بی پروا، کسی که بدون اندیشه به کاری خطرناک اقدام کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقدم
تصویر متقدم
((مُ تَ قَ دِّ))
پیشی گیرنده، دارای تقدم، زمان پیشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقسم
تصویر متقسم
((مُ تَ قَ سِّ))
پراکنده شونده، پراکنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقوم
تصویر متقوم
((مُ تَ قّ وِّ))
راست شونده، قوام گیرنده، در فارسی قیمتی، گران بها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقحم
تصویر مقحم
((مُ حَ))
ضعیف، سست، اعرابیی که در دشت نشو و نما کند، آن که به هنگام قحطی ترک دیار خود کند
فرهنگ فارسی معین
پیشین، سابق، پیش، گذشته، پیش کسوت، پیشاهنگ، پیشگام
متضاد: متاخر
فرهنگ واژه مترادف متضاد