سست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضعیف. (اقرب الموارد) ، شتری که دندانهای ثنایا و رباعیات وی در یک سال برآمده و دندان روی دندان درمی آورد. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اعرابی که در دشت نشو و نما یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که در قحطی ترک دیار خود می کند. (ناظم الاطباء) ، در چیزی انداخته شده. (غیاث) (آنندراج)
سست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضعیف. (اقرب الموارد) ، شتری که دندانهای ثنایا و رباعیات وی در یک سال برآمده و دندان روی دندان درمی آورد. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اعرابی که در دشت نشو و نما یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که در قحطی ترک دیار خود می کند. (ناظم الاطباء) ، در چیزی انداخته شده. (غیاث) (آنندراج)
آنکه بی اندیشه در کاری در می آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : هذا فوج مقتحم معکم لا مرحبا بهم اًنهم صالوا النار. (قرآن 59/38) ، بی باک. که از مرگ و گزند نهراسد. که بی ترس و بیم در کاری درآید. جسور. متهور: تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند... و شجاع مقتحم را بد دل محترز. (کلیله و دمنه چ مینوی صص 104-105). آنگاه آنچه سزای چنو بی عاقبت و جزای چنان مقتحمی تواند بود در باب او تقدیم فرماید. (کلیله و دمنه ایضاً ص 286). یکی مکاری مقتحم که غرض خویش به اقتحام حاصل کند و به مکر و شعوذه مسلم ماند. (کلیله و دمنه ایضاً ص 313). ’اوزار’ هرچند شجاعی مقتحم بود، اما مردی سلیم خدای ترس بوده است. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 57). تولی آن ضرغام مقتحم با لشکری چون شب مدلهم... برسید. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 126) ، اختیارکننده. (غیاث) ، غالب آمده. (غیاث) (آنندراج) ، ظالم. (غیاث) ، آنکه خوار می شمرد کسی را، ستارۀ فروشونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتحام شود
آنکه بی اندیشه در کاری در می آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : هذا فوج مقتحم معکم لا مرحبا بهم اًِنهم صالوا النار. (قرآن 59/38) ، بی باک. که از مرگ و گزند نهراسد. که بی ترس و بیم در کاری درآید. جسور. متهور: تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند... و شجاع مقتحم را بد دل محترز. (کلیله و دمنه چ مینوی صص 104-105). آنگاه آنچه سزای چنو بی عاقبت و جزای چنان مقتحمی تواند بود در باب او تقدیم فرماید. (کلیله و دمنه ایضاً ص 286). یکی مکاری مقتحم که غرض خویش به اقتحام حاصل کند و به مکر و شعوذه مسلم ماند. (کلیله و دمنه ایضاً ص 313). ’اوزار’ هرچند شجاعی مقتحم بود، اما مردی سلیم خدای ترس بوده است. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 57). تولی آن ضرغام مقتحم با لشکری چون شب مُدلَهِم... برسید. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 126) ، اختیارکننده. (غیاث) ، غالب آمده. (غیاث) (آنندراج) ، ظالم. (غیاث) ، آنکه خوار می شمرد کسی را، ستارۀ فروشونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتحام شود
قیمت شده. (ناظم الاطباء)، قیمتی و گرانبها. (از فرهنگ فارسی معین) : تا این غایت (قریب) به صد هزار دینار املاک نفیس و اسباب متقوم از دیهای معظم و مزارع مغل و باغهای پرنعمت و... بمجرد شبهتی که در نقل ملک بازنمودند به مدعیان (آن) باز فرموده است. (المعجم چ دانشگاه ص 15)، استوار شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، اصلاح کرده شده. (ناظم الاطباء)
قیمت شده. (ناظم الاطباء)، قیمتی و گرانبها. (از فرهنگ فارسی معین) : تا این غایت (قریب) به صد هزار دینار املاک نفیس و اسباب متقوم از دیهای معظم و مزارع مغل و باغهای پرنعمت و... بمجرد شبهتی که در نقل ملک بازنمودند به مدعیان (آن) باز فرموده است. (المعجم چ دانشگاه ص 15)، استوار شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)، اصلاح کرده شده. (ناظم الاطباء)
پیش آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، کسی که از پیش میرود و مینمایاند راه را. پیش رو و پیش شونده. (ناظم الاطباء) ، سابق. گذشته. پیشتر. (ناظم الاطباء) : بروزگار متقدم چنان بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). این دیگر بروزگار متقدم دیهی بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 131) ، پیشی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). پیشی گیرنده، پیشین. (ناظم الاطباء) : در رموز متقدمان... نخوانده ای که من سل سیف البغی قتل به. (کلیله و دمنه). این سخن از اشارت و رموز متقدمان است. (کلیله و دمنه). و تواریخ متقدمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه). و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه). و باشد که نظمی از گفته های استادان متقدم بدو رسد. (المعجم چ دانشگاه ص 26). و چند لقب دیگر است که در فصول متقدم ذکر و شرح آن نرفته است. (المعجم چ دانشگاه ص 57). از شعر متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت. گلستان (چ یوسفی ص 191). - متقدم به رتبت یا به مرتبت، چیزی است که به مبداء موجود یا مفروض نزدیک تر باشد وآن دو قسم است یکی متقدم بالطبع مانند تقدم جسم بر حیوان و دیگر متقدم به اعتبار وضع مانند تقدم صف ها بر یکدیگر. (از تعریفات جرجانی ص 135). - متقدم بالزمان، آن که یا آنچه بحسب زمان مقدم باشد مانند تقدم نوح بر ابراهیم (ع). (تعریفات جرجانی ص 134). - متقدم بالشرف، مانند تقدم عالم بر جاهل. - متقدم بالطبع، مانند تقدم یک بر دو و تدقم خط بر سطح. آن چیزی است که ممکن نیست چیزی بعد از آن ایجاد شود در حالیکه چیزاول نباشد اما ممکن است خود آن چیز باشد ولی بعد ازآن چیزی نباشد چنانکه لازمۀ وجود دو بدون یک است و لازمۀ وجود سطح خط است اما می تواند یک باشد بدون دو و خط باشد بدون سطح. (از تعریفات جرجانی). - متقدم به علت، که وجود متقدم، علت وجود متأخر باشد. (از تعریفات جرجانی). به همه معانی و ترکیبت ها رجوع به تقدم شود. ، کسی که نزدیک میرود و یا می ایستد درجلو شخصی، فاضل در دلیری و شجاعت، بلند و برین و رفیع از هر چیزی، رئیس و حاکم، مقدم و پیشوا، تقدیم و هدیه و پیشکش. (ناظم الاطباء)
پیش آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، کسی که از پیش میرود و مینمایاند راه را. پیش رو و پیش شونده. (ناظم الاطباء) ، سابق. گذشته. پیشتر. (ناظم الاطباء) : بروزگار متقدم چنان بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). این دیگر بروزگار متقدم دیهی بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 131) ، پیشی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). پیشی گیرنده، پیشین. (ناظم الاطباء) : در رموز متقدمان... نخوانده ای که من سل سیف البغی قتل به. (کلیله و دمنه). این سخن از اشارت و رموز متقدمان است. (کلیله و دمنه). و تواریخ متقدمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه). و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه). و باشد که نظمی از گفته های استادان متقدم بدو رسد. (المعجم چ دانشگاه ص 26). و چند لقب دیگر است که در فصول متقدم ذکر و شرح آن نرفته است. (المعجم چ دانشگاه ص 57). از شعرِ متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت. گلستان (چ یوسفی ص 191). - متقدم به رتبت یا به مرتبت، چیزی است که به مبداء موجود یا مفروض نزدیک تر باشد وآن دو قسم است یکی متقدم بالطبع مانند تقدم جسم بر حیوان و دیگر متقدم به اعتبار وضع مانند تقدم صف ها بر یکدیگر. (از تعریفات جرجانی ص 135). - متقدم بالزمان، آن که یا آنچه بحسب زمان مقدم باشد مانند تقدم نوح بر ابراهیم (ع). (تعریفات جرجانی ص 134). - متقدم بالشرف، مانند تقدم عالم بر جاهل. - متقدم بالطبع، مانند تقدم یک بر دو و تدقم خط بر سطح. آن چیزی است که ممکن نیست چیزی بعد از آن ایجاد شود در حالیکه چیزاول نباشد اما ممکن است خود آن چیز باشد ولی بعد ازآن چیزی نباشد چنانکه لازمۀ وجود دو بدون یک است و لازمۀ وجود سطح خط است اما می تواند یک باشد بدون دو و خط باشد بدون سطح. (از تعریفات جرجانی). - متقدم به علت، که وجود متقدم، علت وجود متأخر باشد. (از تعریفات جرجانی). به همه معانی و ترکیبت ها رجوع به تقدم شود. ، کسی که نزدیک میرود و یا می ایستد درجلو شخصی، فاضل در دلیری و شجاعت، بلند و برین و رفیع از هر چیزی، رئیس و حاکم، مقدم و پیشوا، تقدیم و هدیه و پیشکش. (ناظم الاطباء)
بی پروا نیاندیشنده کسی که بی اندیشه خود را در کاری افکند و از خطر نترسد بی پروا: (تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند... و شجاع مقتحم را بددل محترز .) (کلیله. مصحح مینوی. 105- 104)
بی پروا نیاندیشنده کسی که بی اندیشه خود را در کاری افکند و از خطر نترسد بی پروا: (تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند... و شجاع مقتحم را بددل محترز .) (کلیله. مصحح مینوی. 105- 104)
باز دارنده، سخن آموزنده راست شونده، گرانبها راست شونده قوام گیرنده، قیمتی گرانبها: تا این غایت (قریب) بصد هزار دینار املاک نفیس و اسباب متقوم ازدیههای معظم و مزارع مغل... بمجرد شبهتی که در نقل ملک آن باز نمودند بمدعیان (آن) باز فرموده است
باز دارنده، سخن آموزنده راست شونده، گرانبها راست شونده قوام گیرنده، قیمتی گرانبها: تا این غایت (قریب) بصد هزار دینار املاک نفیس و اسباب متقوم ازدیههای معظم و مزارع مغل... بمجرد شبهتی که در نقل ملک آن باز نمودند بمدعیان (آن) باز فرموده است