جدول جو
جدول جو

معنی متفقح - جستجوی لغت در جدول جو

متفقح(مُ تَ فَقْ قِ)
آمادۀ بدی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گل گشاده و شکفته. (آنندراج) (از منتهی الارب). گل شکفته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متفق
تصویر متفق
با هم یکی شده، هماهنگ، کسی که با دیگری همراه و متحد باشد، هم عهد، کسی که قصد کاری را دارد، قصد کننده، برای مثال یکی متفق بود بر منکری / گذر کرد بر وی نکو محضری (سعدی۱ - ۱۹۲)، سازگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفقد
تصویر متفقد
جویندۀ گم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفقه
تصویر متفقه
عالم به علم فقه، فقیه، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فَقْقِ)
نبات متفقع،گیاه که چون خشک شود سخت گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ فِ)
از ’وف ق’، همدیگر سازواری نماینده. (آنندراج). باهم سازواری نموده. سازوار و سازواری کننده. (ناظم الاطباء). ج، متفقین:
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن.
فرخی.
، هم رای. هم عقیده:
به فضل تو گویندگان متفق
بشکر تو آزادگان مرتهن.
فرخی.
خلقند متفق که چو خاقانیی نزاد
این پانصدی که مدت دور کمال بود.
خاقانی.
علمای شریعت و حکمای هرامت متفق اند که مدت عمر عالم از هفت هزار سال بیش نیست. (ترجمه تاریخ یمینی).
تا چو سی کودک تواتر آن خبر
متفق گویند یابد مستقر.
مولوی.
جهان متفق بر الهیتش.
(بوستان).
، با هم یکی شونده. (آنندراج). با هم یکی شده... و با هم نزدیک گردیده. یکدل و یکجهت و یکسان و متحد و موافق. (ناظم الاطباء). با هم نزدیک گردیده. یار و همپشت. ج، متفقین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. (گلستان).
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ.
سعدی.
- متفق الرأی، هم رای. هم داستان. (فرهنگستان).
- ، نزد محدثان حدیثی را نامند که بخاری و مسلم هر دوآن حدیث را در صحیح خود روایت کرده باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- متفق القول، هم آواز. (فرهنگستان). هم لحن. یکدل. یک زبان. هم زبان. هم داستان.
- متفق الکلمه، هم داستان. یک زبان. هم زبان. متفق القول. هم آواز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همه متفق الکلمه شدند که ما را جز مصاحبت و ملازمت تو اختیاری نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). و ممکن نه که مجموع خلایق در جمیع قضایا متفق الکلمه باشند. (تاریخ رشیدی).
- متفق اللفظ، متفق القول. متفق الکلمه. یک سخن. هم سخن: آقا واینی و امرا و نوینان متفق اللفظ و متسق الکلمه شده اند که... (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 55).
- متفق بودن، هم رأی و هم عقیده بودن.
- ، مصمم بودن:
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکومحضری.
سعدی.
و رجوع به ترکیب متفق شدن شود.
- متفق شدن، هم عقیده و هم رأی شدن. متحد شدن: آخرالامر بر آن متفق شدند. (سیاست نامه). همگان با او متفق شدند که او (بهرام چوبین) پادشاه باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99). و متفق شدند که ناگاه بهرام چوبین را بکشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). طایفه ای از حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوائی نیست.
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی.
سعدی.
- ، مصمم شدن، عزم کردن:
متفق می شوم که دل ندهم
معتقد می شوم دگربارت.
سعدی.
- ، سازگار شدن:
این عید متفق نشود خلق را نشاط
عید آن که بر رسیدنت آذین کنند و زیب.
سعدی (کلیات، قصاید چ فروغی ص 8).
- متفق ٌ علیه، مقبول همگی. (ناظم الاطباء) : و روایاتی که در آن باب کرده باشند و کنند متساوی و متفق علیه نه. (رشیدی).
- متفق گردیدن، دست دادن. میسر شدن:
وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم تو صاحب نازی.
سعدی.
، قبول شده و مقبول، مطابق، هم وثاق، هم عهد. هم نسبت و رفیق و شریک، با هم صادرشده، با هم ظاهر و هویدا گشته. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح عروضیان، حرفی است متحرک که بین حرف تأسیس و روی واقع گردد و عیناً التزام شود، و اگر التزام نگردد دخیل بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، دایرۀ پنجم از پنج دایرۀ عروض. (ناظم الاطباء). و رجوع به متفقه شود، در اصطلاح اهل حدیث راویانی هستند که نام آنان و نام پدر آنان یکی بود چون خلیل بن احمد که بر شش تن گفته شود یا نام و نام پدر و جد آنان یکی بود چون محمد بن یعقوب بن یوسف، و یا در کنیت ونسبت متفق باشند چون ابوعمران جونی. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَءْ ءُ)
شکفتن گل. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بشکفتن. (زوزنی) ، گشاده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفتح در کلام: و منهم من عم فقال التفقح التفتح. (از اقرب الموارد) ، چشم باز کردن سگ بچه. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
پشت به پشت پیوسته. (ناظم الاطباء). پشت به سوی یکدیگرکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفاقح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَتْ تِ)
گشاد و گشاده کرده. (ناظم الاطباء). گشاده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفتح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَذْ ذِ)
چارپای آماده شده برای کمیز انداختن. (ناظم الاطباء). ناقه که گشاده نماید پایها را جهت کمیز انداختن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفذح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَسْ سِ)
وسیع و فراخ و گشاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که جا میدهد. (ناظم الاطباء) ، آن که به خوشی و وسعت نشانیده میشود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفسح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَصْ صِ)
فصیح و زبان آور و سخن آرا. (از منتهی الارب) ، کسی که به زحمت و تکلف فصاحت نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْ قِ)
گم شده را جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). جویندۀ گم شده. (ناظم الاطباء) ، گم کننده چیزی. (ناظم الاطباء) ، محروم و بی نصیب، دلجویی کننده و غم خوار و مهربان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْ قِ)
ارض متفقر، زمینی بسیار چاه. بسیارگو. (منتهی الارب) (از آنندراج). ملکی که دارای مغاک و گودال و خندق و رخنه باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). ورجوع به مادۀ بعد شود، کسی که برای خرمابن ود می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْ قِهْ)
فقیه. (از آنندراج) (از منتهی الارب). عالم به علم فقه. فقیه و دانای شرع الهی. (ناظم الاطباء). دانشمند در مسائل شرعی. ج، متفقّهه و متفقّهین:
از بی ادبی باشد و از پست مقامی
سجع متنبی گفتن پیش متفقه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 90)
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ فِقَ)
متفقه. مؤنث متفق. رجوع به متفق شود.
- دایرۀ متفقه، (در اصطلاح عروض) دایره ای عروضی که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. و رجوع به بدیع جلال همائی دورۀ دوم ص 143 و دایرۀ متقارب، در المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَقْ قِ)
ناقه که آبستن وار نماید. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (ازاقرب الموارد). رجوع به تلقح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَقْ قِ)
شتر کم پیه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لاغر شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنقح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَقْ قِ)
زبردستی کننده، گستاخ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذَقْ قِ)
هو متذقح للشر، یعنی او به تکلف خود را شریرنماینده است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تذقح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متوقح
تصویر متوقح
زبردستی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفقح
تصویر تفقح
شکفتن گل، گشاده گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفق
تصویر متفق
با هم سازوار کردن، هماهنگ و هم عهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلقح
تصویر متلقح
آبستن وار
فرهنگ لغت هوشیار
متحداً، جمعاً، باتفاق، با هم باتفاق متحدا جمعا، متفقا وارد مجلس شدن
فرهنگ لغت هوشیار
متفقه در فارسی مونث متفق: همیو سازوار هماهنگ دانا نما، دانا دانشمند مونث متفق یا دایره متفقه دایره عروضی که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. دایره متقارب. آنکه خود را فقیه معرفی کند، فقیه دانشمند جمع متفقهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفقه
تصویر متفقه
((مُ تَ فَ قِّ))
آن که خود را فقیه معرفی کند، فقیه، دانشمند، جمع متفقهین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفق
تصویر متفق
((مُ تَّ فِ))
با هم یکی شده، یک دل و یک جهت، متحد شده، سازگار، همراه، مصمم، قصد کننده، القول هم صدا، هم کلام
متفق الرأی: کنایه از همدستان، هم رأی
فرهنگ فارسی معین
فقیه، فقه دان، عالم فقه، دانشمند، عالم، دانا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موتلف، متحد، موافق، همراه، همرای، هم مصلحت، یکدل، یک رای، هم عقیده، مصمم
فرهنگ واژه مترادف متضاد