با هم یکی شده، هماهنگ، کسی که با دیگری همراه و متحد باشد، هم عهد، کسی که قصد کاری را دارد، قصد کننده، برای مثال یکی متفق بود بر منکری / گذر کرد بر وی نکو محضری (سعدی۱ - ۱۹۲)، سازگار
با هم یکی شده، هماهنگ، کسی که با دیگری همراه و متحد باشد، هم عهد، کسی که قصد کاری را دارد، قصد کننده، برای مِثال یکی متفق بود بر منکری / گذر کرد بر وی نکو محضری (سعدی۱ - ۱۹۲)، سازگار
از ’وف ق’، همدیگر سازواری نماینده. (آنندراج). باهم سازواری نموده. سازوار و سازواری کننده. (ناظم الاطباء). ج، متفقین: با بردباری طبع او متفق با نیکنامی جود او مقترن. فرخی. ، هم رای. هم عقیده: به فضل تو گویندگان متفق بشکر تو آزادگان مرتهن. فرخی. خلقند متفق که چو خاقانیی نزاد این پانصدی که مدت دور کمال بود. خاقانی. علمای شریعت و حکمای هرامت متفق اند که مدت عمر عالم از هفت هزار سال بیش نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). تا چو سی کودک تواتر آن خبر متفق گویند یابد مستقر. مولوی. جهان متفق بر الهیتش. (بوستان). ، با هم یکی شونده. (آنندراج). با هم یکی شده... و با هم نزدیک گردیده. یکدل و یکجهت و یکسان و متحد و موافق. (ناظم الاطباء). با هم نزدیک گردیده. یار و همپشت. ج، متفقین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. (گلستان). کاین سیل متفق بکند روزی این درخت وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ. سعدی. - متفق الرأی، هم رای. هم داستان. (فرهنگستان). - ، نزد محدثان حدیثی را نامند که بخاری و مسلم هر دوآن حدیث را در صحیح خود روایت کرده باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - متفق القول، هم آواز. (فرهنگستان). هم لحن. یکدل. یک زبان. هم زبان. هم داستان. - متفق الکلمه، هم داستان. یک زبان. هم زبان. متفق القول. هم آواز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همه متفق الکلمه شدند که ما را جز مصاحبت و ملازمت تو اختیاری نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). و ممکن نه که مجموع خلایق در جمیع قضایا متفق الکلمه باشند. (تاریخ رشیدی). - متفق اللفظ، متفق القول. متفق الکلمه. یک سخن. هم سخن: آقا واینی و امرا و نوینان متفق اللفظ و متسق الکلمه شده اند که... (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 55). - متفق بودن، هم رأی و هم عقیده بودن. - ، مصمم بودن: یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی. و رجوع به ترکیب متفق شدن شود. - متفق شدن، هم عقیده و هم رأی شدن. متحد شدن: آخرالامر بر آن متفق شدند. (سیاست نامه). همگان با او متفق شدند که او (بهرام چوبین) پادشاه باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99). و متفق شدند که ناگاه بهرام چوبین را بکشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). طایفه ای از حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوائی نیست. از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست ور متفق شوند جهانی به دشمنی. سعدی. - ، مصمم شدن، عزم کردن: متفق می شوم که دل ندهم معتقد می شوم دگربارت. سعدی. - ، سازگار شدن: این عید متفق نشود خلق را نشاط عید آن که بر رسیدنت آذین کنند و زیب. سعدی (کلیات، قصاید چ فروغی ص 8). - متفق ٌ علیه، مقبول همگی. (ناظم الاطباء) : و روایاتی که در آن باب کرده باشند و کنند متساوی و متفق علیه نه. (رشیدی). - متفق گردیدن، دست دادن. میسر شدن: وصال ما و شما دیر متفق گردد که من اسیر نیازم تو صاحب نازی. سعدی. ، قبول شده و مقبول، مطابق، هم وثاق، هم عهد. هم نسبت و رفیق و شریک، با هم صادرشده، با هم ظاهر و هویدا گشته. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح عروضیان، حرفی است متحرک که بین حرف تأسیس و روی واقع گردد و عیناً التزام شود، و اگر التزام نگردد دخیل بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، دایرۀ پنجم از پنج دایرۀ عروض. (ناظم الاطباء). و رجوع به متفقه شود، در اصطلاح اهل حدیث راویانی هستند که نام آنان و نام پدر آنان یکی بود چون خلیل بن احمد که بر شش تن گفته شود یا نام و نام پدر و جد آنان یکی بود چون محمد بن یعقوب بن یوسف، و یا در کنیت ونسبت متفق باشند چون ابوعمران جونی. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
از ’وف ق’، همدیگر سازواری نماینده. (آنندراج). باهم سازواری نموده. سازوار و سازواری کننده. (ناظم الاطباء). ج، متفقین: با بردباری طبع او متفق با نیکنامی جود او مقترن. فرخی. ، هم رای. هم عقیده: به فضل تو گویندگان متفق بشکر تو آزادگان مرتهن. فرخی. خلقند متفق که چو خاقانیی نزاد این پانصدی که مدت دور کمال بود. خاقانی. علمای شریعت و حکمای هرامت متفق اند که مدت عمر عالم از هفت هزار سال بیش نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). تا چو سی کودک تواتر آن خبر متفق گویند یابد مستقر. مولوی. جهان متفق بر الهیتش. (بوستان). ، با هم یکی شونده. (آنندراج). با هم یکی شده... و با هم نزدیک گردیده. یکدل و یکجهت و یکسان و متحد و موافق. (ناظم الاطباء). با هم نزدیک گردیده. یار و همپشت. ج، متفقین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. (گلستان). کاین سیل متفق بکند روزی این درخت وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ. سعدی. - متفق الرأی، هم رای. هم داستان. (فرهنگستان). - ، نزد محدثان حدیثی را نامند که بخاری و مسلم هر دوآن حدیث را در صحیح خود روایت کرده باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - متفق القول، هم آواز. (فرهنگستان). هم لحن. یکدل. یک زبان. هم زبان. هم داستان. - متفق الکلمه، هم داستان. یک زبان. هم زبان. متفق القول. هم آواز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همه متفق الکلمه شدند که ما را جز مصاحبت و ملازمت تو اختیاری نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). و ممکن نه که مجموع خلایق در جمیع قضایا متفق الکلمه باشند. (تاریخ رشیدی). - متفق اللفظ، متفق القول. متفق الکلمه. یک سخن. هم سخن: آقا واینی و امرا و نوینان متفق اللفظ و متسق الکلمه شده اند که... (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 55). - متفق بودن، هم رأی و هم عقیده بودن. - ، مصمم بودن: یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی. و رجوع به ترکیب متفق شدن شود. - متفق شدن، هم عقیده و هم رأی شدن. متحد شدن: آخرالامر بر آن متفق شدند. (سیاست نامه). همگان با او متفق شدند که او (بهرام چوبین) پادشاه باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99). و متفق شدند که ناگاه بهرام چوبین را بکشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). طایفه ای از حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوائی نیست. از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست ور متفق شوند جهانی به دشمنی. سعدی. - ، مصمم شدن، عزم کردن: متفق می شوم که دل ندهم معتقد می شوم دگربارت. سعدی. - ، سازگار شدن: این عید متفق نشود خلق را نشاط عید آن که بر رسیدنت آذین کنند و زیب. سعدی (کلیات، قصاید چ فروغی ص 8). - متفق ٌ علیه، مقبول همگی. (ناظم الاطباء) : و روایاتی که در آن باب کرده باشند و کنند متساوی و متفق علیه نه. (رشیدی). - متفق گردیدن، دست دادن. میسر شدن: وصال ما و شما دیر متفق گردد که من اسیر نیازم تو صاحب نازی. سعدی. ، قبول شده و مقبول، مطابق، هم وثاق، هم عهد. هم نسبت و رفیق و شریک، با هم صادرشده، با هم ظاهر و هویدا گشته. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح عروضیان، حرفی است متحرک که بین حرف تأسیس و روی واقع گردد و عیناً التزام شود، و اگر التزام نگردد دخیل بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، دایرۀ پنجم از پنج دایرۀ عروض. (ناظم الاطباء). و رجوع به متفقه شود، در اصطلاح اهل حدیث راویانی هستند که نام آنان و نام پدر آنان یکی بود چون خلیل بن احمد که بر شش تن گفته شود یا نام و نام پدر و جد آنان یکی بود چون محمد بن یعقوب بن یوسف، و یا در کنیت ونسبت متفق باشند چون ابوعمران جونی. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
گم شده را جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). جویندۀ گم شده. (ناظم الاطباء) ، گم کننده چیزی. (ناظم الاطباء) ، محروم و بی نصیب، دلجویی کننده و غم خوار و مهربان. (ناظم الاطباء)
گم شده را جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). جویندۀ گم شده. (ناظم الاطباء) ، گم کننده چیزی. (ناظم الاطباء) ، محروم و بی نصیب، دلجویی کننده و غم خوار و مهربان. (ناظم الاطباء)
ارض متفقر، زمینی بسیار چاه. بسیارگو. (منتهی الارب) (از آنندراج). ملکی که دارای مغاک و گودال و خندق و رخنه باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). ورجوع به مادۀ بعد شود، کسی که برای خرمابن ود می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
ارض متفقر، زمینی بسیار چاه. بسیارگو. (منتهی الارب) (از آنندراج). ملکی که دارای مغاک و گودال و خندق و رخنه باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). ورجوع به مادۀ بعد شود، کسی که برای خرمابن ود می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
فقیه. (از آنندراج) (از منتهی الارب). عالم به علم فقه. فقیه و دانای شرع الهی. (ناظم الاطباء). دانشمند در مسائل شرعی. ج، متفقّهه و متفقّهین: از بی ادبی باشد و از پست مقامی سجع متنبی گفتن پیش متفقه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 90)
فقیه. (از آنندراج) (از منتهی الارب). عالم به علم فقه. فقیه و دانای شرع الهی. (ناظم الاطباء). دانشمند در مسائل شرعی. ج، مُتَفَقِّهَه و مُتَفَقِّهین: از بی ادبی باشد و از پست مقامی سجع متنبی گفتن پیش متفقه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 90)
متفقه. مؤنث متفق. رجوع به متفق شود. - دایرۀ متفقه، (در اصطلاح عروض) دایره ای عروضی که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. و رجوع به بدیع جلال همائی دورۀ دوم ص 143 و دایرۀ متقارب، در المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 55 شود
متفقه. مؤنث متفق. رجوع به متفق شود. - دایرۀ متفقه، (در اصطلاح عروض) دایره ای عروضی که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. و رجوع به بدیع جلال همائی دورۀ دوم ص 143 و دایرۀ متقارب، در المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 55 شود
متفقه در فارسی مونث متفق: همیو سازوار هماهنگ دانا نما، دانا دانشمند مونث متفق یا دایره متفقه دایره عروضی که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. دایره متقارب. آنکه خود را فقیه معرفی کند، فقیه دانشمند جمع متفقهین
متفقه در فارسی مونث متفق: همیو سازوار هماهنگ دانا نما، دانا دانشمند مونث متفق یا دایره متفقه دایره عروضی که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. دایره متقارب. آنکه خود را فقیه معرفی کند، فقیه دانشمند جمع متفقهین