با قصد و آهنگ و دانسته و به طور عمد. (ناظم الاطباء). به عمد. عمداً. از روی اراده و قصد: کوتالچیان ایشان جامه و دستار مردم و هر چه می دیدندمی ستدند و متعمداً اولاغ زیادت می گرفتند و باز می فروختند. (تاریخ غازانی ص 277). و رجوع به قصداً شود
با قصد و آهنگ و دانسته و به طور عمد. (ناظم الاطباء). به عمد. عمداً. از روی اراده و قصد: کوتالچیان ایشان جامه و دستار مردم و هر چه می دیدندمی ستدند و متعمداً اولاغ زیادت می گرفتند و باز می فروختند. (تاریخ غازانی ص 277). و رجوع به قصداً شود
آهنگ کاری کننده. (از منتهی الارب). کسی که با تحمل و وقار کار می کند و با قصد و آهنگ مشغول کار می گردد. کسی که جد و جهد می کند و بطور عمد و دانسته کار می کند. (ناظم الاطباء). قصد کننده کاری را. و رجوع به تعمد شود
آهنگ کاری کننده. (از منتهی الارب). کسی که با تحمل و وقار کار می کند و با قصد و آهنگ مشغول کار می گردد. کسی که جد و جهد می کند و بطور عمد و دانسته کار می کند. (ناظم الاطباء). قصد کننده کاری را. و رجوع به تعمد شود
بقصد و بعمد و بطور اراده و اختیار. (ناظم الاطباء). اگر در امری ناکردنی جرأت نمایند و قصد را در آن مدخلی بود، چنانچه گویم فلان مرضی مهلک نداشت که بمیرد، لیکن عمداً زهر خورد و بمرد، پس عمداً است، و اگر جرأت و قصد را در آن مدخلی نیست، پس سهو است. (از آنندراج). دستی. دستی دستی. دانسته و فهمیده. از روی عمد. عامداً. متعمداً. قاصداً: گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار. منوچهری. برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر یکی میغ از ستیغ کوه قارن چنانچون صدهزاران خرمن تر که عمدا درزنی آتش بخرمن. منوچهری. سر او بسته به پنهان ز درون عمدا سر ماسورگکی در سر او پیدا. منوچهری. آن را که ندانی چه طاعت آری طاعت نبود بر گزاف و عمدا. ناصرخسرو. ستور از کسی به که بر مردمی به عمدا ستوری کند اختیار. ناصرخسرو. چو کفتاری که بندندش به عمدا همی گویند کاینجا نیست کفتار. ناصرخسرو. خورشید به مویه شود و روی بپوشد کآن روی چو خورشید بیارایی عمدا. مسعودسعد. دانی که به عشق تو گرفتارم برساخته ای تو خویشتن عمدا. مسعودسعد. دوش در روی گنبد خضرا مانده بود این دو چشم من عمدا. مسعودسعد. رخسار صبح پرده به عمدا برافکند راز دل زمانه به صحرا برافکند. خاقانی. بر آن سریر سر بی سران به تاج رسد تو تاج بر سری از سر فرونهی عمدا. خاقانی. چشم دزدیدم ز نور حضرتش تا نپنداری که عمدا دیده ام. خاقانی. قرهالعین مرا عمدا بجا بگذاشتند یا خود آنان از ره دیگر مگر بازآمدند. کمال الدین اسماعیل. کس بدین شوخی و رعنائی نرفت خود چنینی یا بعمدا می روی. سعدی. مردم از قاتل عمدا بگریزند بجان پاکبازان بر شمشیر بعمدا آیند. سعدی. صید بیابان سر از کمند بپیچد ما همه پیچیده در کمند تو عمدا. سعدی
بقصد و بعمد و بطور اراده و اختیار. (ناظم الاطباء). اگر در امری ناکردنی جرأت نمایند و قصد را در آن مدخلی بود، چنانچه گویم فلان مرضی مهلک نداشت که بمیرد، لیکن عمداً زهر خورد و بمرد، پس عمداً است، و اگر جرأت و قصد را در آن مدخلی نیست، پس سهو است. (از آنندراج). دستی. دستی دستی. دانسته و فهمیده. از روی عمد. عامداً. متعمداً. قاصداً: گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار. منوچهری. برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر یکی میغ از ستیغ کوه قارن چنانچون صدهزاران خرمن تر که عمدا درزنی آتش بخرمن. منوچهری. سر او بسته به پنهان ز درون عمدا سر ماسورگکی در سر او پیدا. منوچهری. آن را که ندانی چه طاعت آری طاعت نبود بر گزاف و عمدا. ناصرخسرو. ستور از کسی به که بر مردمی به عمدا ستوری کند اختیار. ناصرخسرو. چو کفتاری که بندندش به عمدا همی گویند کاینجا نیست کفتار. ناصرخسرو. خورشید به مویه شود و روی بپوشد کآن روی چو خورشید بیارایی عمدا. مسعودسعد. دانی که به عشق تو گرفتارم برساخته ای تو خویشتن عمدا. مسعودسعد. دوش در روی گنبد خضرا مانده بود این دو چشم من عمدا. مسعودسعد. رخسار صبح پرده به عمدا برافکند راز دل زمانه به صحرا برافکند. خاقانی. بر آن سریر سر بی سران به تاج رسد تو تاج بر سری از سر فرونهی عمدا. خاقانی. چشم دزدیدم ز نور حضرتش تا نپنداری که عمدا دیده ام. خاقانی. قرهالعین مرا عمدا بجا بگذاشتند یا خود آنان از ره دیگر مگر بازآمدند. کمال الدین اسماعیل. کس بدین شوخی و رعنائی نرفت خود چنینی یا بعمدا می روی. سعدی. مردم از قاتل عمدا بگریزند بجان پاکبازان بر شمشیر بعمدا آیند. سعدی. صید بیابان سر از کمند بپیچد ما همه پیچیده در کمند تو عمدا. سعدی
از روی تعبد و بندگی و بطور بندگی و اجبار، نه بطور آزادی و خواهش. (ناظم الاطباء). بی دلیل و بی پرسش از چون و چرا. از راه بندگی. به امر. چون بندگان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تعبد شود
از روی تعبد و بندگی و بطور بندگی و اجبار، نه بطور آزادی و خواهش. (ناظم الاطباء). بی دلیل و بی پرسش از چون و چرا. از راه بندگی. به امر. چون بندگان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تعبد شود