جدول جو
جدول جو

معنی متعقم - جستجوی لغت در جدول جو

متعقم
(مُ تَ عَقْ قِ)
آمد و شد کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به تعقم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعقب
تصویر متعقب
دنبال کننده، تعقیب کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعلم
تصویر متعلم
کسی که علم و هنری را از دیگری فرامی گیرد، دانش آموز
فرهنگ فارسی عمید
(بَ طَ)
چاه کندن. (تاج المصادر بیهقی) ، شد و آمدن کردن. (تاج المصادر بیهقی). آمد و شد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
چاه کننده تا وقتی که نزدیک آب رسد گوی کند تا مزۀ آب معلوم نماید پس اگر شیرین برآید چاه را تمام سازد والا ترک دهد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتقام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
پیروی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیرو. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعاقم شود، بطور نوبت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَمْ مِ)
دوراندیشنده در سخن و به مغ سخن رسنده. (آنندراج). دوراندیش در سخن و به مغ سخن رسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعمق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَمْ مِ)
آن که عمامه بر سر خود دارد. (آنندراج). عمامه بر سر بسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعمم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَشْ شِ)
خشک شونده. (آنندراج). خشک شده و پژمرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به تعشم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَظْ ظِ)
بزرگی نماینده و بزرگ منشی کننده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متکبر و خودبین و بزرگوار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعظم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَقْ قِ)
مؤاخذه کننده کسی را بر گناهی، دوباره پرسنده خبر را جهت شک، در تنگی یابنده پایان رای خود را، شکوخه خواهنده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَقْ قِ)
منجمد گشته و با هم بسته شده و فسرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تعقد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَقْ قِ)
خمیده و کج. (آنندراج). کج شده و کج و خمیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَقْ قِ)
هوش بخود آورنده. (آنندراج). عاقل و هوشمند و خردمند و دانا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قابل تعقل و شایستۀ دریافت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعقل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَلْ لِ)
تعلیم گیرنده، یعنی تلمیذ و شاگرد. (غیاث) (آنندراج). آموخته شده و پند داده شده و آموزنده و طالب علم. (ناظم الاطباء). آموزنده. یادگیرنده. تعلیم گیرنده: و چون عزیمت در اینکار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم... در شرح و بسط تقدیم افتاد. (کلیله و دمنه). و احداث متعلمان به طریق تحصیلی علم و موعظت نگرند. (کلیله و دمنه). یکی از متعلمان کمال بهجتی داشت و طیب لهجتی. (گلستان). و رجوع به تعلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ قْ قِ)
آن که کلان لقمه خورد طعام را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که لقمۀ کلان فرو می برد. (ناظم الاطباء) ، چیره شونده و مظفر و پیروز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تهقم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَقْ قِ)
کشندۀ صید. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشندۀ شکار. (ناظم الاطباء) ، ترساننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، یادکننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توقم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَقْ قِ)
بسیار خورنده. (آنندراج). پرخور و بسیار اکول. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، لقمه کننده. (آنندراج). آن که لقمه می سازد، کسی که افراط در نوشیدن شیر می کند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به متزقم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
یکی معاقم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هریک از مهره های پشت از بند گردن تا بن دنب. ج، معاقم. (ناظم الاطباء). و رجوع به معاقم شود، گره کاه. (منتهی الارب) (آنندراج). گرهی که در کاه باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متعقل
تصویر متعقل
بهوش و عقل آینده خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلم
تصویر متعلم
تعلیم گیرنده، آموخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعمق
تصویر متعمق
ژرفکاو ژرف اندیش آنکه بعمق چیزی رسیده ژرف اندیش جمع متعمقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعمم
تصویر متعمم
آکجوی دستار بر سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلم
تصویر متعلم
((مُ تَ عَ لِّ))
طالب علم، آموزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعمق
تصویر متعمق
((مُ تَ عَ مِّ))
آن که به عمق چیزی رسیده، ژرف اندیش، جمع متعمقین
فرهنگ فارسی معین
اسم آموزنده، دانش آموز، تلمیذ، دانشجو، شاگرد، طلبه، متلمذ
متضاد: معلم
فرهنگ واژه مترادف متضاد