جدول جو
جدول جو

معنی متعسق - جستجوی لغت در جدول جو

متعسق
(مُ تَ عَسْ سِ)
آزمند شونده و ستیهنده در طلب چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی نهایت شایق و آرزومند و جهد کننده در تجسس. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعسق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعسر
تصویر متعسر
دشوار، سخت، مشکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
پیوسته، وابسته، آویزان، آویخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعشق
تصویر متعشق
کسی که به دیگری عشق می ورزد، عاشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعسف
تصویر متعسف
کسی که بیراهه می رود، گمراه، منحرف
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ عَسْ سِ)
آن که به پدر خود مانا باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مانا به پدر خود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعسن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَلْ لِ)
درآویزنده به چیزی. (آنندراج). آویزان. (ناظم الاطباء) ، علاقه دارنده و آویزان و آویخته و ملحق شده و پیوند شده و اتصال یافته. (ناظم الاطباء). بازبسته. وابسته: و از هیچ رو فائده رسان را فائده نمیداند و نفع را از هیچ ممر متعلق خواهش نمی سازد. (تاریخ بیهقی ادیب ص 309). وبه هیبت و شکوه ایشان آبادانی جهان و تألف اهواء متعلق باشد. (کلیله چ مینوی ص 4). و کسب ارباب حرفت وامثال و اخوات این معانی به عدل متعلق است. (کلیله و دمنه). بقاء ذات تو به دوام تناسل، متعلق است. (کلیله و دمنه). اما طراوت خلافت به جمال انصاف و کمال معدلت بازبسته است و بدان متعلق. (گلستان). غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد. (گلستان).
عاشق گریختن نتواند ز دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است.
سعدی.
، منسوب. قوم و خویش. (ناظم الاطباء). و رجوع به متعلقان شود.
- متعلق شدن، منتسب شدن. مربوط شدن:
پروانه کیست تا متعلق شود به شمع
باری بسوزدش سبحات جلال دوست.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 780).
، علاقه دارنده، به اندک چیز قناعت کننده. (منتهی الارب). قولهم: لیس المتعلق کالمتأنق، یعنی نیست شکیبا به چیز اندک مانند آن که بخورد هر چه خواهد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَلْ لَ)
جائی که در آن چیزی آویزان شده، علاقه و دلبستگی. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح نحو) فعل یا شبه فعلی است که جار و مجرور و ظرف بدان تعلق دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
دهی از دهستان گرمادوز شهرستان اهر است که 143 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ج 4 ص 484)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَشْ شِ)
عاشقی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عاشق. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعشق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَزْ زِ)
نامهربان و بی محبت و درشت. (ناظم الاطباء). تنگ خوی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَسْ سِ)
کسی که درتاریکی و بیراهه، و در راه غیر معلوم می رود. (ناظم الاطباء). بی راه رونده و خمنده از راه. (از منتهی الارب). منحرف شونده و عدول کننده از راه. (از اقرب الموارد) : چنانکه بعضی متعسفان تنورۀ آتش را به دریای پر از مشک تشبیه کرده اند. (المعجم ص 257) ، آزارنده و ستم کننده و ظالم و زبردست. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ملول و غمگین بر اتلاف و زیان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به تعسف شود، بی راه. باطل: و بر سر منبر منحرف بر نصب مذهب متعسف باطل خود فصلی بگفت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَ س سِ)
دشوار. (آنندراج). سخت و دشوار و مشکل. (ناظم الاطباء).
- متعسرالحصول، کاری که حصول آن سخت و دشوار باشد. (ناظم الاطباء).
- متعسرالمرور، جایی که عبور از آن سخت و مشکل باشد. (ناظم الاطباء).
، محال. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، درماندگی سخت و شدید. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعسر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَسْ سِ)
آراسته. ترتیب داده. انتظام داده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنسق و تنسیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَرْ رِ)
گوشت از استخوان بازکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که گوشت را از استخوان پاک میگیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعرق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَثْ ثِ)
سحاب متعثق، ابر فراهم آمدۀ بهم آمیخته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تعثق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَوْ وِ)
بازایستنده از نیاز و حاجت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و بازداشته شده و منع کرده شده. (ناظم الاطباء) ، برگردانیده و معزول. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ سِ)
حمله آورنده. (آنندراج). آنکه حمله میکند بر دیگری. (ناظم الاطباء) ، شتران پامال کننده و شکننده حوض. (آنندراج). رجوع به دعسقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَ قِ)
مرد شتابکار شکیبا. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَمْ مِ)
دوراندیشنده در سخن و به مغ سخن رسنده. (آنندراج). دوراندیش در سخن و به مغ سخن رسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعمق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متعسر
تصویر متعسر
سخت و دشوار و مشکل
فرهنگ لغت هوشیار
اریب رونده کج یاز، ستمگر بیراهه رونده منحرف (از راه)، آنکه از طریق صواب عدول کند: چنانک بعضی متعسفان تنوره آتش را بدریایی پر از مشک تشبیه کرده است، ستمکار ظالم جمع متعسفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعشق
تصویر متعشق
مهر ورز شیفته عاشقی نماینده عشق ورزنده جمع متعشقین
فرهنگ لغت هوشیار
خویش از آن آویخته شده، مربوط. در آویزنده بچیزی، مرتبط متصل: ... حصول غرض هر دو صنف بوسیله این فضیلت متعلق بود، وابسته مربوط، خویشاوند خویش: متعلقانش را که نظر در کار او بود و شفقت بروزگار او پندش دادند و بندش نهادند سودی نکرد، جمع متعلقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعمق
تصویر متعمق
ژرفکاو ژرف اندیش آنکه بعمق چیزی رسیده ژرف اندیش جمع متعمقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعسر
تصویر متعسر
((مُ تَ عَ سِّ))
سخت، دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعسف
تصویر متعسف
((مُ تَ عَ سِّ))
بیراهه رونده، منحرف (از راه)، آن که از طریق صواب عدول کند، ستمکار، ظالم، جمع متعسفین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعشق
تصویر متعشق
((مُ تَ عَ شِّ))
عاشقی نماینده، عشق ورزنده، جمع متعشقین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
((مُ تَ عَ لِّ))
آویزان، آویزنده، پیوسته، وابسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعمق
تصویر متعمق
((مُ تَ عَ مِّ))
آن که به عمق چیزی رسیده، ژرف اندیش، جمع متعمقین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
وابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
گمراه، منحرف، بیدادگر، ستمکار، ستمگر، ظالم
متضاد: دادگر، عادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دشوار، سخت، صعب، مشکل
متضاد: سهل، میسر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متصل، مرتبط، منتسب، مربوط، خویشاوند، منسوب، وابسته، خویش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مربوط به، مرتبط، مربوط
دیکشنری اردو به فارسی