جدول جو
جدول جو

معنی متطلق - جستجوی لغت در جدول جو

متطلق(مُ تَ طَلْ لِ)
گزیده و پسندیده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس، خوشامدگو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
پیوسته، وابسته، آویزان، آویخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متطلس
تصویر متطلس
آنکه طیلسان پوشیده، طیلسان پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخلق
تصویر متخلق
خوگرفته، عادت کرده به خلقی، خوش خوی، خوش خلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متطرق
تصویر متطرق
راه یابنده، ویژگی جسمی که چکش بخورد، چکش خوار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فَلْ لِ)
شیر ترش و پاره پاره شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیض متفلق، تخم مرغ پاره پاره شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تفلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَلْ لِ)
خلق و خوی نیک آموزنده. (آنندراج). آموزندۀ خوشخوی. (ناظم الاطباء). کسی که با دیگری خوشخویی کند: و ابوالحسن موسی بن احمد مردی بس فاضل متواضع و متخلق و سهل الجانب بوده است. (تاریخ قم ص 220) ، کسی که خود را به خلوق خوشبو کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، آن که خوی و عادت دیگری گیرد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) : به حکم قرابتی که با... داشت با اخلاق او متخلق گشته. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 435) ، آن که دروغ بربافد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَلْ لِ)
توجبۀ به یکبار رسنده. (ناظم الاطباء). سیل به یکبار رسنده. (از منتهی الارب) و رجوع به تدلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَلْ لِ)
لغزیده و به زیر افتاده و لغزان. (ناظم الاطباء) ، زینت گرفته و خوش عیش چنان که از خوشی، گونۀ او سرخ و سپید و درخشان بود. (از منتهی الارب). و رجوع به تزلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَلْلِ)
نیک خندنده تا این که اقصای دندانها نمایان شود. (آنندراج). خنده کننده ای که در وقت خنده دهان را بگشاید. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
چاپلوسی کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چاپلوس و خوش آمدگوی. (ناظم الاطباء). مزیدگو. سبزی پاک کن. بادمجان دور قاب چین. چاخان. داریه نم کن. لابه گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تملق شود، ملاطفت و مهربانی کننده. مهربان، خاطرنواز و ملایم و شیرین، ریشخند کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَلْ لِ)
درآویزنده به چیزی. (آنندراج). آویزان. (ناظم الاطباء) ، علاقه دارنده و آویزان و آویخته و ملحق شده و پیوند شده و اتصال یافته. (ناظم الاطباء). بازبسته. وابسته: و از هیچ رو فائده رسان را فائده نمیداند و نفع را از هیچ ممر متعلق خواهش نمی سازد. (تاریخ بیهقی ادیب ص 309). وبه هیبت و شکوه ایشان آبادانی جهان و تألف اهواء متعلق باشد. (کلیله چ مینوی ص 4). و کسب ارباب حرفت وامثال و اخوات این معانی به عدل متعلق است. (کلیله و دمنه). بقاء ذات تو به دوام تناسل، متعلق است. (کلیله و دمنه). اما طراوت خلافت به جمال انصاف و کمال معدلت بازبسته است و بدان متعلق. (گلستان). غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد. (گلستان).
عاشق گریختن نتواند ز دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است.
سعدی.
، منسوب. قوم و خویش. (ناظم الاطباء). و رجوع به متعلقان شود.
- متعلق شدن، منتسب شدن. مربوط شدن:
پروانه کیست تا متعلق شود به شمع
باری بسوزدش سبحات جلال دوست.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 780).
، علاقه دارنده، به اندک چیز قناعت کننده. (منتهی الارب). قولهم: لیس المتعلق کالمتأنق، یعنی نیست شکیبا به چیز اندک مانند آن که بخورد هر چه خواهد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَلْ لَ)
جائی که در آن چیزی آویزان شده، علاقه و دلبستگی. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح نحو) فعل یا شبه فعلی است که جار و مجرور و ظرف بدان تعلق دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
به دیوار بر شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بالابرندۀ دیوار. (ناظم الاطباء) ، بی آرام از درد یا اندوه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَبْ بِ)
برابر شونده وبرابر. (آنندراج). مطابق و برابر و موافق. (ناظم الاطباء) ، تو بر تو. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تطبق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْ لِ)
زن که فریاد کند از درد زه. (آنندراج). زن بانگ کننده از درد زه، آمد و شد کننده در آب، غلطندۀ در خاک از مشقت و زحمت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ طَوْ وِ)
گردن بند پوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زینت کرده شدۀ با طوق و گردن بند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
دهی از دهستان گرمادوز شهرستان اهر است که 143 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ج 4 ص 484)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَلْ لی)
قطران مالیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اندوده شده و آلوده گشته. (ناظم الاطباء) ، طلا شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحَلْ لِ)
مردم حلقه حلقه نشسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ماه هاله دار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تحلق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستطلق
تصویر مستطلق
شکم رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوسی کننده، خوش آمدگوی
فرهنگ لغت هوشیار
خویش از آن آویخته شده، مربوط. در آویزنده بچیزی، مرتبط متصل: ... حصول غرض هر دو صنف بوسیله این فضیلت متعلق بود، وابسته مربوط، خویشاوند خویش: متعلقانش را که نظر در کار او بود و شفقت بروزگار او پندش دادند و بندش نهادند سودی نکرد، جمع متعلقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متطرق
تصویر متطرق
پراکنده، راه گیرنده راه جوینده راه جوینده راه یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
زدوده سترده پاک شونده محو شده (نوشته)، در عبارت ذیل متحمل است که مراد شمشی باشد که بشکل سکه در آمده و آماده نقش پذیرفتن است: ... طلا و نقره مسکوک یا متطلس 380000 تومان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلق
تصویر متحلق
چنبر زده
فرهنگ لغت هوشیار
چهرنیتک چهر یافته، خوشخوی نیکرفتار آنکه خویی بپذیرد: متخلق به اخلاق حسنه، کسی که با دیگری خوشخویی کند جمع متخلقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متطرق
تصویر متطرق
((مُ تَ طَ رِّ))
راه یابنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
((مُ تَ عَ لِّ))
آویزان، آویزنده، پیوسته، وابسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متخلق
تصویر متخلق
((مُ تَ خَ لِّ))
خوی و عادت دیگری را گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متملق
تصویر متملق
((مُ تَ مَ لِّ))
چاپلوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
وابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
مربوط به، مرتبط، مربوط
دیکشنری اردو به فارسی