جدول جو
جدول جو

معنی متضاحک - جستجوی لغت در جدول جو

متضاحک
(مُ تَ حِ)
با هم خندنده. (آنندراج). با هم خنده کنان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تضاحک شود
لغت نامه دهخدا
متضاحک
همخند
تصویری از متضاحک
تصویر متضاحک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

قافیه ای که دو حرف متحرک و یک ساکن داشته باشد مانند «زند» و «کند»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متضاعف
تصویر متضاعف
دوبرابر، دو چندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشابک
تصویر متشابک
آنچه به هم مربوط است، شبکه شبکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلاحق
تصویر متلاحق
پی در پی، متصل به یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ حِ)
همدیگر نزدیک گردنده در جنگ. (آنندراج). حریف هائی که درجنگ نزدیک به هم گردند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزاحف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضَحْ حِ)
خندنده. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). خندان و طعنه زنان و استهزاکنان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تضحک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
جمع واژۀ مضحکه. (یادداشت مؤلف). سخنان خنده آور. لطیفه ها و بذله ها: چنان باید محاکی باشی و بسیار حکایت های مضاحک و سخن مسکته و نوادرهای بدیع یاد داری. (قابوسنامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 204).
مقالت های حکمت باز کرده
سخنهای مضاحک ساز کرده.
نظامی.
آخر ختم بر مضاحکی چند و هزلیات کنم تا متصفحان این کتاب را چون از جد آن و حکایت بزرگان ملال گیرد بدان تفرجی کنند. (راحهالصدور ص 63).
گفت جاروبی ندارم در دکان
گفت بس بس این مضاحک را بمان.
مولوی.
مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ
در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ.
مولوی.
اطلست عمر و مضاحک شهوت است
روز و شب مقراض و خنده غفلت است.
مولوی.
در مجلس بزرگی چنان بر کار نشیند و قایل آن ازآن منفعتی یابد که بسیار بذله های خوش و مضاحک شیرین ده یک آن بخود نبیند. (المعجم چ دانشگاه ص 459)
لغت نامه دهخدا
خندیدن. (زوزنی). خندیدن و با هم خندیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بتکلف خندیدن قوم، یکدیگر را خندانیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
انباز. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در شراکت و انبازی همراه شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشارک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
امور مختلط و درهم. (آنندراج). کار درهم و شوریده و مختلط. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تشابک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
انبوهی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). انبوه شده و فشار داده شده بر یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، گرد آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). گروه گرد آمده و جمع شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تزاحم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
چیز درهم آمده و متداخل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). متداخل بعضی در دیگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تلاحک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحِ)
ستیهنده و خصومت کننده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با یکدیگر خصومت نماینده و نزاع کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به تماحک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متضاده
تصویر متضاده
مونث متضاد جمع متضادات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاحکت
تصویر مضاحکت
ابهم خندیدن، غلبه کردن برکسی در خنده
فرهنگ لغت هوشیار
آگسه چنگ در زننده، خویش دارنده خود را نگاهدارنده خویشتن دار، چنگ در زننده جمع متماسکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفاحش
تصویر متفاحش
دشنامگوی فحش دهنده ناسزا گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متضاعف
تصویر متضاعف
دو چند دو چندان دو چندان شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعارک
تصویر متعارک
گوشمال دهنده، خراشیده، کامیاب، کارزار کننده، انبوه شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشابک
تصویر متشابک
در هم در هم آمیخته مختلط، متشبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشارک
تصویر متشارک
هنباز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلاحق
تصویر متلاحق
به هم رسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبارک
تصویر متبارک
آفریکان اناهید پاک منزه (خاص خدا)
فرهنگ لغت هوشیار
درک کننده رسنده، دریابنده رسنده بچیزی، درک کننده دریابنده جمع متدارکین، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهم ذم باشد و بقیه کلام بنحوی آورده شود که رفع توهم گردد. شاعر گوید: حیف باشد زانکه انسان گویمت از بهر آنک تن بود ناپاک انسان راتو پاکی همچو حان. توضیح فرق آن با تاکید المدح بمایشبه الذم در آنست که در صنعت اخیر تاکید مقصود است و در متدارک تاکید نیست بلکه محض صفت مراد است، قافیه ای که دو متحرک و یک ساکن داشته باشد: بنام خداوند حان و خرد و این و تد مقرون است، یکی از بحر های مستحدث عروضی که اجزای آن هشت بار فاعلن است. توضیح متدارک مثمن سالم تقطیع آن هشت بار فاعلن است: چون رخت ماه من بر فلک مه نتافت بر درت شاه من جز ملک ره نیافت. (بدیع)
فرهنگ لغت هوشیار
لطیفه ها و بذله ها، جمع مضحکه، خریش ها خنده خریش ها جمع مضحکه سخنان خنده آور لطیفه ها بذله ها: و آخر ختم بر مضاحکی چندو هزلیات کنم تا متصفحان این کتاب را چون از جد آن و حکایت بزرگان ملال گیرد بدان تفرجی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضاحک
تصویر تضاحک
با هم خندیدن همخندی با هم خندیدن با هم خندیدنخنده کردن باهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متزاحم
تصویر متزاحم
انبوهی نماینده، گرد آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشابک
تصویر متشابک
((مُ تَ بِ))
درهم آمیخته، مختلط، مشتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متدارک
تصویر متدارک
((مُ تَ رِ))
رسنده به چیزی، درک کننده، دریابنده، جمع متدارکین، آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهوم ذم باشد و بقیه کلام به نحوی آورده شود که رفع توهم گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متضاعف
تصویر متضاعف
((مُ تَ عِ))
دو چندان شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متماسک
تصویر متماسک
((مُ تَ س))
خود را نگاه دارنده، خویشتن دار، چنگ در زننده، جمع متماسکین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبارک
تصویر متبارک
((مُ تَ رَ))
پاک، منزه (خاص خدا)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تضاحک
تصویر تضاحک
((تَ حُ))
با هم خندیدن
فرهنگ فارسی معین