جدول جو
جدول جو

معنی متصنف - جستجوی لغت در جدول جو

متصنف(مُ تَ صَنْ نِ)
لب خراشیده و پوست کنده. (آنندراج). لب خراشیده و پوست کنده شده، گیاه آماده برای برگ برآوردن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصنف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متصف
تصویر متصف
چیزی یا کسی که دارای صفتی است، دارندۀ صفتی، وصف شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصوف
تصویر متصوف
کسی که اظهار تصوف و درویشی می کند، صوفی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
تصنیف شده، کتاب مرتب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
تصنیف کننده، نویسندۀ کتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصنع
تصویر متصنع
کسی که صنایع ادبی را به تکلف در آثار خود به کار می برد، مصنوعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصرف
تصویر متصرف
کسی که مال یا ملکی در تصرف او است، کسی که دست به کاری می زند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصلف
تصویر متصلف
ویژگی آنکه حرف های گزاف می زند، لاف زن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ نَصْ صِ)
خدمت کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نوکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنصف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَحْ حِ)
به خطا خواننده نوشته را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصحف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَنْ نِ)
گوشواره نهنده خود را. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آراسته شدۀ با گوشواره. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشنف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَوْ وِ)
مردم صوفی. (ناظم الاطباء). کسی که بر طریقت صوفیان باشد
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَنْ نِ)
سرزنش کننده و درشت خوئی نماینده. (غیاث). و رجوع به تعنف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَیْ یِ)
تابستان به جائی اقامت نماینده. (آنندراج). در تابستان به جائی اقامت کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع تصیف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَنْ نِ)
خویشتن را آراینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آراسته و زینت کرده شده. (ناظم الاطباء) ، ساخته. برخاسته. ساختگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، به تکلف نیکوسیرتی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به تکلف نیکوسیرتی میکند. کسی که می نمایاند هنر و صفت خویش را. (ناظم الاطباء) ، پریشان خاطری که می گذرد از خوشی، آن که حرف می زند و کار می کند نه ازروی میل و رضا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْ لِ)
رجل متصلف، مرد لافی. (منتهی الارب). چاپلوسی کننده و لاف زنی نماینده. (آنندراج). تملق کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به تصلف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَنْ نِ)
احاطه کننده. (آنندراج). احاطه کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکنف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَدْ دِ)
روبرو گرداننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصدف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَرْ رَ)
هر آنچه در اختیار و تملک کسی باشد. (ناظم الاطباء).
- غیرمتصرف، بیرون از اختیار وتملک کسی، مانند مرغ در هوا و ماهی در آب. (ناظم الاطباء). آنچه در تصرف نباشد. و رجوع به مادۀ قبل و تصرف شود.
- متصرف ٌ فیه، مالک شده و دارا. (ناظم الاطباء). آنچه در آن تصرف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَنْ نِ)
آن که دین حنیف اختیار کرده وختنه کند. (آنندراج). اختیارکننده دین حنیف و خود را ختنه کننده و کناره گیرنده از پرستش بت، راست. (ناظم الاطباء) ، پیرو طریقۀابوحنیفه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (اشتینگاس) ، میل کننده به سوی کسی یا چیزی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحنف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَرْ رِ)
دست در کاری کننده و برگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دارنده و مالک. (ناظم الاطباء). دارنده و مالک و در ملکیت و قابض و دارا و صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد: و او را بر اطلاق متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد. (سند بادنامه ص 3). و مثال اوامر و نواهی او را در خطۀ گیتی و اقالیم عالم نافذ و مطلق و آمر و متصرف گردانید. (سند بادنامه ص 8).
- متصرف شدن، در تصرف خود گرفتن. بدست آوردن.
- ، آرمیدن با دختر یا زن. جماع کردن. و بیشتر در مورد دوشیزه به کار رود: امیرهوشنگ دختر را متصرف شد... (امیرارسلان، از فرهنگ فارسی معین).
، مختار و آن که عمل می کند به اختیار خود. (ناظم الاطباء) ، در شاهدهای زیر بمعنی مأمور حکومت و دولت، یا مأموری که کار او تحصیل مالیات و جز این باشد آمده است: فرمود (اپرویز) که همه را بباید کشتن. سی و شش هزار برآمد همه معروفان و بزرگان و پادشاه زادگان و سپاهیان و عرب و متصرفان و رعایا و مانند این. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). اکنون نسختی نویس به ذکر اعیان و سپاهیان و متصرفان و معروفان که از تبع تواند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89). و مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). عمال و متصرفان نواحی و بلوکات. (ترجمه محاسن اصفهان، ص 120). و عمال و متصرفان و گماشتگان و نواب. (ترجمه محاسن اصفهان ص 98). تمامت باقی مساکن و مواضع شایستۀ همه عاملان ومناسب همه متصرفان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 53) ، حاکم بر بخشی از مملکت. (از اقرب الموارد). اختیاردار. حاکم. فرمانروا: و دبیران و همه متصرفان را بدل کرد. (سیاست نامه، از فرهنگ فارسی معین) ، دستکار قابل و ماهر، تمتع برنده، آن که به کار برد فرمان خود را، متهم به دزدی، ولگرد و و لخرج، متمایل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
- اسم غیرمتصرف، آن است که در صورت تذکیر و تأنیث و مثنی و جمع همیشه در حالت واحدی باشد مانند ’من’ چنانکه گویند: من الرجل الاتی ؟ من المراءه الاتیه؟. (از فرهنگ فارسی معین).
- اسم متصرف، (اصطلاح صرفی) آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند.
- فعل غیرمتصرف، آن است که تمام مشتقات از آن نیاید، مانند لیس و نعم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متصحف
تصویر متصحف
نادرست خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصدف
تصویر متصدف
رو برگردان رویگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصلف
تصویر متصلف
چاپلوس چاپلوسی کننده چاپلوس جمع متصلفین
فرهنگ لغت هوشیار
خود آرا، دلسوز نما، هنرمند نما خویشتن آراینده، بتکلف نیکو سیرتی نماینده، آنکه صنعتی و هنری را بخود ببندد جمع متصنعین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصوف
تصویر متصوف
مردم صوفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصیف
تصویر متصیف
به سردسیر رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصرف
تصویر متصرف
کسی که مالی یا ملکی را در تصرف اخیتار خود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصلف
تصویر متصلف
((مُ تَ صَ لِّ))
چاپلوسی کننده، چاپلوس، جمع متصلفین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصنع
تصویر متصنع
((مُ تَ صَ نِّ))
خویشتن آراینده، به تکلف نیکو سیرتی نماینده، آن که صنعتی یا هنری را به خود ببندد، جمع متصنعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصوف
تصویر متصوف
((مُ تَ صَ وِّ))
کسی که اظهار تصوف و درویشی کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصرف
تصویر متصرف
((مُ تَ صَ رِّ))
دست در کاری دارنده، کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد، حاکم، والی، محصل مالیاتی محل، اسم متصرف آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند، مقابل غیر متصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
برنویس
فرهنگ واژه فارسی سره
لاف زن، گزافه گو، خودستا، چاپلوس، چرب زبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشغالگر، صاحب، تصرف کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد